ناصح . [ ص ِ ] (ع ص ) نصیحت کننده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة)(آنندراج ). پنددهنده . (ناظم الاطباء). اندرزگوینده . اندرزگو. واعظ. مذکر. ج ، نُصّاح . نُصَّح . نصحاء
: اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هرچه ناصح تر و فاضل تر که وی را بازمی نمایند عیب های وی . (تاریخ بیهقی ). ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگست . (تاریخ بیهقی ). هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که به سنگ پشت رسید. (کلیله و دمنه ). یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خائنان را آراسته دارد و ناصحان به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه ). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه ).
ناصحی کان ترابد آموزد
نیست ناصح که از عدو بتر است .
ظهیر.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه راچندین مران .
مولوی .
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای پند ناصح و قول ادیب نیست .
سعدی .
پدر گفت ای پسر به مجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن . (گلستان ). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد. (گلستان ).
|| مشفق . دلسوز. خیرخواه . یکدل . دوست مخلص
۞ . مقابل حاسد
: دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت وز بهر حاسد دار.
فرخی .
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو بسنج
ناصحت را گو گزار و حاسدت را گو گداز.
منوچهری .
چنان نمودی که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگانست . (تاریخ بیهقی ).
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوانست .
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است .
سوزنی .
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی .
سوزنی .
چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک
چو آب حاسد جاهش فروشده به زمین .
عوفی .
پدیدار است عدل و ظلم پنهان
مخالف اندک و ناصح فراوان .
قمری (از ترجمان البلاغه ).
|| خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن اللغة). الخالص من العسل و غیره . (اقرب الموارد). انگبین بی آمیغ.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خالص . بی غش . || پاکیزه . نقی . صافی . مصفا. غیرمغشوش : رجل ناصح الجیب ؛ مرد صاف دل . (منتهی الارب ). هو ناصح القلب نقی القلب و ناصح الجیب ؛ نقی الصدر لاغش فیه . (معجم متن اللغة). || خیاط. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). درزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).