اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نان

نویسه گردانی: NAN
نان . (اِ) پهلوی : نان ۞ ، ارمنی : نکن (نان پخته در خاکستر) ۞ ، مأخوذ از پهلوی ، نیکان ۞ = پارسی : نیگان ۞ ، بلوچی : نگن ۞ و نظایر آن ، از ایرانی باستان : نگن ۞ ، منجی : نگهن ۞ ، ۞ کردی : نن ۞ ، نان ۞ ، زازا: نا ۞ ، نان ۞ ، دوجیکی : نن ۞ ، گیلکی : نان ۞ ، فریزندی ، یرنی و نطنزی : نون ، ۞ سمنانی : نونا ۞ ، سنگسری و سرخه ای : نون ۞ ، لاسگردی : نن ۞ ، شهمیرزادی : نون ۞ ؛ قطعه ای از آرد خمیرکرده وبر آتش پخته که آن را خورند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آرد خمیرکرده ٔ بر آتش پخته . (فرهنگ نظام ). غذایی که از آرد خمیرکرده شده در تنور می سازند و به تازی خبز نامند. (ناظم الاطباء). خبز. (آنندراج ) (ترجمان القرآن ) (دهار). جردقه . جره . فوم . (منتهی الارب ). پکند. منده . ابن حبه . جابربن حبه . قوت غالب مردمان که از آرد گندم و جو و ارزن و مانند آن کنند. (یادداشت مؤلف ). ابوجابر. ابوحبیب . ابوزرعة. ابونعیم . ام جابر.ابن بره . ابن حبه . نبات التنانیر. (مرصع) :
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان .

رودکی .


بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر.

رودکی (احوال و اشعارتألیف نفیسی ص 1001).


بگسترد بر سفره بر نان نرم
یکی گور بریان برآورد گرم .

فردوسی .


نه شگفت ار ز آتش خاطر
پخته گردد بعاقبت نانم .

روحی ولوالجی .


نه هر کس کو خورد با گوشت نان را
به گردن بازبندد استخوان را.

فخرالدین اسعد.


چیست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان این سپید و آن زردی .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 807).


خویشتن خوار گشته ام چون شمع
چون توان کرد نان نمی یابم .

خاقانی .


آدم ز حرص گندم نان خوانده ای چه دید
با آدمی مطالبه ٔ نان همان کند.

خاقانی .


هر کسی را بقدر خود قدمی است
نان و گرمک نه قوت هر شکمی است .

نظامی .


مریز آب خود از بهر نان که هر روزی
تمامت است ترا یک دو گرده استظهار.

عطار.


یک سبد پرنان ترا بر فرق سر
تو همی خواهی لب نان ای پدر.

مولوی .


بر سرت نان است و پایت اندر آب
وز عطش وز جوع گشتستی خراب .

مولوی .


گفت گفت تو چو در نان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است .

مولوی .


ای چرخ عنانم از سفر هیچ متاب
نانم ز سرندیب ده آبم ز سراب .

همگر.


دو قرص نان اگر از گندم است و گر از جو
دو تای جامه گر از کهنه است و گر از نو.

ابن یمین .


وصف بریان مخلا چه بگویم با تو
در زمانی که بود سبزی و نانش به کنار.

بسحاق .


به عین خواب می بینی که دوران
بدینسان ساختت محتاج یک نان .

وحشی .


سماطش گسترانیده سحابی
بر او هر نان گرمی آفتابی .

وحشی .


هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور
که نان گندم درویش طعم جو دارد.

صائب .


زاد سفر به کودکی آورده از عدم
همچون هلال نان به کمر داشتیم ما.

فتوت (از آنندراج ).


زیر این نه آسیا کز خون دل در گردش است
استخوانی آرد می سازیم و نان معلوم نیست .

وحدت .


بدست آورده با صد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش .

وصال .


به لعلی قانع از کانی نباشد
به نانی فارغ از خوانی نباشد.

وصال .


|| غذا. غذا اعم از شام یا ناهار. مطلق غذا و طعام که در دو یاسه نوبت شبانروز خورند :
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست .

فردوسی .


تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان .

فردوسی .


از پی آن تا دهی برنانت دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شادباش از میزبان .

فرخی .


و ازیرا گفتم که از پس نان نباید خوردن [ مشمش زردآلو را ] که ... (الابنیه عن حقائق الادویه ). ایشان را به حرس بردند پس از آن نان خواست . (تاریخ بیهقی ). چون از نان فارغ شد... با سپهسالار خالی کرد. (تاریخ بیهقی ).
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیش نان نوش کرد.

اسدی .


نان همه کس را مخور و نان خود را از هیچکس دریغ مدار. (خواجه عبداﷲانصاری ).
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان .

سعدی .


هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده .

امیرخسرو.


|| عیش . (از منتهی الارب ). معاش . معیشت . رزق . روزی . قوت :
ز گیتی دگر هرکه درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود.

فردوسی .


جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرانباشد نان .

قطران .


به آب روی اگر بی نان بمانم
بسی به زآنکه خواهم نان ز نادان .

ناصرخسرو (چ تقوی ص 324).


بنانشان چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چون خورم نان .

ناصرخسرو.


که همه آرزوی من نان است
نان چو شد منقطع نماند جان .

مسعودسعد.


چو آب درنشوم بهر نان بهر گوشه
از آن چو خاک همه ساله اینچنین خوارم .

خاقانی .


آدم ز حرص گندم نان خوانده ای چه دید
با آدمی مطالبه ٔ نان همان کند.

خاقانی .


گفت عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد: امید و بیم ، امید نان و بیم جان . (گلستان ).
پی نان بر در خلق زمانه
چه سر مالی چو سگ بر آستانه .

وحشی .


چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پی نانی عذاب خویش دادن .

وحشی .


|| مرسوم .اجری : اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتند. (نوروزنامه ). || نعمت . (یادداشت مؤلف ). مال . ثروت :
بدان که دور بدستم ز حضرتی که مرا
رسانده خدمت میمون او به نام و به نان .

فرخی .


پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایه ٔ نام و نانی .

فرخی .


از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه
از خدمت تو نام و هم از خدمت تو نان .

فرخی .


همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه .

معروفی .


بنده ای ام ترا به طوع و به طبع
برسیده ز توبه نام به نان .

مسعودسعد.


هر صناعت که خلق می ورزند
دانه ٔ نام و نان همی یابم .

عطار.


و رجوع به نام و نان شود. || کماچ و کلیچه . (ناظم الاطباء).
- از نان انداختن کسی را ؛ ممر معاش او را قطع کردن . نان او را بریدن .
- به نان رساندن کسی را ؛ وسایل معاش و گذران وی را فراهم کردن . او را به نوائی رساندن .
- به نان رسیدن ؛ به رزق و روزی رسیدن . صاحب مال و منال شدن :
تو از بی بنان بودی و بدگنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان .

فردوسی .


- به نان شدن ؛ بر سر سفره رفتن . بر سر مائده رفتن : خوان فروفرمود نهادن و چون بنان شد... (تاریخ طبرستان ).
- به نانی نیرزیدن ؛ سخت کم ارز بودن . (یادداشت مؤلف ) :
دو بینائیم باز ده پیشتر
که بی چشم نانی نیرزید سر.

فردوسی .


آب و شرف و عز جهان روزبهان راست
ناروزبهان جمله نیرزند بنانی .

فرخی .


ز دانایان تنی ارزد جهانی
نیرزد صد تن نادان به نانی .

ناصرخسرو (دیوان ص 550 ح ).


- نان آبی ؛ نانی که خمیر آن رابا آب ساخته باشند. (ناظم الاطباء). مقابل نان شیری .مقابل نان روغنی :
کارها بی فایده در مطبخ تقدیر نیست
نان آبی ّصدف را آب دریا شورباست .

سراج (از آنندراج ).


- نان آش آلود خوردن ؛ تنبل و بیکاره و مفتخواره بودن . (از آنندراج ).
- نان ارزن ؛ نانی که از ارزن پزند. نانی که از آرد ارزن ساخته شود.
- نان الکی ؛ نانی که آرد آن را با الک بیخته و سپوس آن را گرفته باشند.
- نان بربری ؛ قسمی نان که در تهران متداول است منسوب به بربر [ افغان ] زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بربری شود.
- نان برشته ؛ نان به روی آتش بریان کرده . (ناظم الاطباء).
- نان برنجی ؛ قسمی شیرینی است . رجوع به مدخل نان برنجی در ردیف خود شود.
- نان بهشتی ؛ قسمی شیرینی است . رجوع به مدخل نان بهشتی در ردیف خود شود.
- نان بیات ؛ نان مانده . نان شب مانده ، مقابل نان تازه .
- نان پف تلنگور ؛ نانی که بر آتش نهند تا نرم و دندانگیرتر شود و چون از آتش برگیرند با پف کردن و تلنگور زدن خاکستر آن را بتکانند آنگاه بخورند.
- نان پنجه کش ؛ نوعی نان برشته و نازک . قسمی از نان گرده . (فرهنگ فارسی معین ) :
خواری دنیا برای سفله باشد نعمتی
خورد نان پنجه کش در هر کجا پاپوش خورد.

سراج (از آنندراج ).


- نان پهن ؛ مطمول . طمیل . (منتهی الارب ) :
منه بسحاق نان پهن دیگر بر سر سفره
چه پوشی پرده بر روئی که آن پنهان نمی ماند.

بسحاق .


- نان تابه ای ؛ نانی که بر تابه پخته شود. (فرهنگ نظام ). نان تاوه ای .
- نان تازه ؛ نانی که تازه از تنور بیرون آورده باشند. مقابل نان بیات .
- نان تافتون ؛ نان تفتان . رجوع به ترکیب نان تفتان شود.
- نان تاوه ای ؛ نانی که روی تاوه و بر اجاقی که در زمین کنند پزند.
- نان تفتان یا نان تافتان ؛نانی است کلفت تر از اقسام دیگر آن ، گویا وجه تسمیه این است که از جهت کلفت بودن باید زیاد در تنور تافته شود. (فرهنگ نظام ). نانی که بر دیواره ٔ تنور پخته شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تافتون شود :
بی مثل زنعمت فراوان
یکتا و دو تا چو نان تفتان .

تأثیر (از آنندراج ).


- نان تلخ ؛ نان متعفن و از مزه برگشته و این از جهت امتداد زمان بود. (آنندراج ).
- نان تنک ؛نان نازک . (ناظم الاطباء). رقاقة :
چه بگویم صفت نور رخ نان تنک
کز سر سفره به افلاک رساند انوار.

بسحاق .


- نان تنوری ؛ نانی که بر دیواره ٔ تنور پخته باشند.
- نان تیری ؛ نان بسیار نازک که خمیر آن را با تیر و تخته پهن و بغایت نازک کنندو آنگاه بر پشت تابه نهند تا پخته گردد.
- نان جو ؛ نان جوین . نانی که از آرد جوسازند :
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که زند زیره ٔ کرمانی ؟

ناصرخسرو.


چو در پناه پنیریم و سایه ٔ گردو
بغیر نان جو و رشته نیست درخور ما.

بسحاق .


- نان جوین ؛ نان جو :
هرکه غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هرکه نان میده بیند چون خورد نان جوین .

فرخی .


گر شکر خوردی پریرودی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.

ناصرخسرو.


ای سیر! ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است .

سعدی .


روده ٔ تنگ به یک نان جوین پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده ٔ تنگ .

سعدی .


- نان چرب وشیرین ؛ نانی که آرد آن را با روغن و شکر خمیر کرده باشند. نانی که بجای نمک در خمیر آن شکر کنندو روغن بر آن مزید گردانند.
- نان ِ حَواری ؛ بعربی خبزالحواری نامند و آن نانی است که در گرفتن سبوس آرد آن بسیار مبالغه کرده باشند و گندم آن سفید بالیده باشد که نان آن سفید گردد و بهترین نان هاست . (فرهنگ نظام ، از محیط اعظم ). و رجوع به خشکار شود.
- نان خشخاشی ؛ نانی که هنگام به تنور بردن دانه های خشخاش بر آن پاشند.
- نان خشکار ؛ نان آرد سبوس نگرفته . (فرهنگ نظام ). مقابل نان میده و نان دشتری . رجوع به ترکیب نان دشتری شود.
- نان خشکه ؛ نانی که بیشتر از معمول آن را بر دیواره ٔ تنور نگه دارند تا بتدریج آبش بخار شود و خشک گردد، این قسم نان را مدتها می توان نگهداری کرد بدون آنکه خراب شود یا کپک زند.
- نان خطائی ؛قسمی از حلوا. (ناظم الاطباء).
- نان خمیری ؛ نانی که خمیر آن برآمده باشد ۞ . (ناظم الاطباء).
- نان ِ دَشتَری ؛ نان که از آرد سپوس دور کرده پزند و مقابل آن نان خشک آرد است که سبوس آن دور نکرده باشند و اول را میده نیز میگویند. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) :
گرز را بر گرد سر گردانده چون سنگ آسیا
تا فرو بر پیکر خصم زره پوش آوری
استخوانش از زره ریزد چو از غربال آرد
تا بخون گردد خمیر از بهر قوت لشکری
پس بخوانی لشکر خونخواره را کای غازیان
مرد را بر خوان رزم این است نان دشتری .

ابراهیم ادهم (از آنندراج ).


- نان دستاسین ؛ نانی که آردش را با دست آس خرد کرده باشند :
در غریبی نان دستاسین و دوغ
به که در دوزخ ز قوم و خون و ریم .

ناصرخسرو.


- نان دوآتشه ؛ نانی که در تنور زیاد مانده خوب پخته شده باشد. (فرهنگ نظام ).نانی که آن را دو بار به تنور برند تا برشته تر و خشک تر گردد. نان دوتنوره . نان دوباره تنور.
- نان دوالکه ؛ نانی که آرد آن را دوباره از الک گذرانده و سبوس آن را بکلی گرفته باشند.
- نان دوباره تنور ؛ نان دوتنوره .
- نان دوتنوره ؛ نانی که آن را دوباره به تنور برندتا پخته تر و برشته تر گردد.
- نان ذرت ؛ نانی که از آرد ذرت سازند.
- نان روغنی ؛ نانی که آرد آن را با روغن خمیر کرده باشند. مسمون . (بحر الجواهر). نانی که در خمیر آن روغن مسکه داخل کرده باشند. (ناظم الاطباء). خبزالقطایف .
- نان زنجبیلی ؛ نوعی از نان که زنجبیل در آن اندازند. (بهار عجم ) (آنندراج ). قسمی شیرینی است . رجوع به مدخل زنجبیل در ردیف خود شود.
- نان زنجفیلی ؛ نان زنجبیلی .
- نان ساجی ؛ خبز الطابق . نانی که روی ساج [ تابه ٔ بزرگ ] پخته شود. (فرهنگ نظام ). نان تابه ای .
- نان سخاری ؛ نان سوخاری . رجوع به نان سوخاری شود.
- نان سفید ؛ سمید. (دهار). درمک . حواری . ابونعیم .
- || در تداول امروز تهران ، قسمی نان که با آرد بیخته ٔ سبوس گرفته پزند.
- نان سمید ؛ نانی که در گرفتن سبوس آرد آن مبالغه کرده باشند. (فرهنگ نظام ). نان حواری . نان سفید.
- نان سنگک ؛ نانی که در کوره ای که کفَش سنگریزه پهن کرده اند پخته می شود. (فرهنگ نظام ) :
حرف سخت منعمی کو نان سنگک میدهد
گر بود کوه گران خشخاش میدانیم ما.

قبول (از آنندراج ).


نان از این خوبتر و تردتر و نازکتر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود.

ایرج .


و رجوع به سنگک شود.
- نان سوخاری ؛ قسمی از نان بکسمات و سکاری .(ناظم الاطباء). رجوع به سوخاری شود.
- نان سیاه ؛ نانی که سپوس آن را نگرفته باشند و رنگ آن مایل به سیاهی باشد.
- نان سیلو ؛ نانی که از گندم کهنه ٔ در انبارهای سیلو مانده پزند و به علت کهنگی گندم طعم و بوئی ناخوش دارد.
- نان شب مانده ؛ نان بیات . نان مانده .
- نان شیرمال ؛ نانی که آرد آن را با شیر خمیر کرده باشند :
دارم الوان تنعم تا شدم مهمان خویش
شیرمال از آبرو کردم چو گوهر نان خویش .

تأثیر (از آنندراج ).


- نان شیری ؛ نان شیرمال . نانی که آرد آن را باشیر آمیخته باشند.
- نان طابون ؛ نانی که در گرفتن سبوس آن مبالغه کرده باشند و با روغن ترتیب دهند و باریک باشد. مشهور به کسمه است . (فرهنگ نظام ، از محیط اعظم ).
- نان عدس ؛ نانی که از آرد عدس پخته باشند.
- نان فخفره ؛ نان مانده ٔ سبزی زده پزند. (ناظم الاطباء). نان کپک زده . رجوع به فخفره شود :
آن یکی میخورد نان فخفره
گفت سائل چون بدین استت شره .

مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 2834).


- نان فرنی ؛ به عربی خبزالفرنی نامند و آن نانی است که در فرن بپزند. (فرهنگ نظام از محیط اعظم ).
- نان فطیر ؛ نانی که در آرد آن خمیرمایه بقدر لازم نزده باشند یا خمیر آن را پیش از آنکه مدتی مکفی بماند و ترش شود و ور آید به تنور برند و پزند. نان فطیری .
- نان فطیری ؛ نانی که خمیر آن برنیامده باشد.(ناظم الاطباء).
- نان فیروزخانی ؛ نانی بوده است به وزن یک من . (برهان قاطع) (آنندراج ). نانی که یک قرص آن به وزن یک من باشد. (ناظم الاطباء).
- نان قاق ؛ بکسمات . نان سفید تنک خشک به اندازه ٔ کف دستی .
- نان قندی ؛ نانی که خاکه ٔ قند یا شکر در خمیر آن زنند.
- نان کسمه ؛ نان کلیچه . (ناظم الاطباء). نان طابون .
- نان کشک ؛ نانی که از آرد جو و گندم و باقلا با هم آمیخته بپزند. (آنندراج ). رجوع به ترکیب نان کشکین شود.
- نان کشکین ؛ نانی که از آرد باقلا و آرد جو و آرد گندم پزند. (ناظم الاطباء). نانی که از باقلی و گندم و نخود و جو از هر نوعی به هم کرده و پخته بود. (فرهنگ اسدی ) :
کشکین نانت نکند آرزو
نان سمین خواهی گرد و کلان .

رودکی (از فرهنگ اسدی ).


به چُپّین درافکند ناگه سرش
همان نان کشکین به پیش اندرش .

فردوسی .


- نان کماج ؛ خبزالفرنی .و رجوع به کماج شود.
- نان کوماج ؛ طُلمَة. طُمروس . (منتهی الارب ). نان کماج .
- نان گرجی ؛ نوعی از نان مخصوص گرجستان که مثل دایره میان تهی می باشد. (آنندراج ).
- نان گرم ؛ نان تازه . نانی که از تنور برآمده گرم باشد :
سماطش گسترانیده سحابی
بر او هر نان گرمی آفتابی .

وحشی .


- نان گلاج ؛ یک قسم نان بسیار نازکی که از نشاسته و تخم مرغ پزند و با شیره ٔ شکر خورند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل های گلاج و نان کلاچ در ردیف خود شود.
- نان گندم ؛ نانی که از آرد گندم پزند :
نان گندم روی دل از زخم بریان برنتافت
زخم بریان از لطافت زحمت نان برنتافت .

بسحاق .


هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور
که نان گندم درویش طعم جو دارد.

صائب .


- نان گندمین ؛ نان گندم :
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کونان گندمین نخورد جز که سنگله .

بوذر (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


- نان لاکو ؛ نانی رایج گیلان . (آنندراج ). یک قسم نانی که در گیلان پزند. (ناظم الاطباء) :
نعمت هند فراوان بود امّا نرود
یاد گیلان ز دل و حسرت نان لاکو.

سلیم (از آنندراج ).


- نان لواش ؛ نانی که خمیر آن را با تیر نازک کنند و برتابه پزند. نان تیری . رجوع به لواش شود.
- نان مانده ؛نان بیات . نان شب مانده .
- نان مربائی ؛ قسمی شیرینی است . رجوع به مدخل مربائی در ردیف خود شود.
- نان مسی ؛ نانی که ماش و آرد گندم و جز آن با هم آمیخته پزند و این متعارف هند است . (آنندراج ) :
ز قحط منعمان در کوره ٔ هند
بما نان مسی هم کیمیا شد.

قبول (آنندراج ).


- نان ِ مُشوش ؛ نانی را گویند بسیار نازک و رقیق که بیشتر در عیدها پزند ودوشاب و سفیده ٔ تخم مرغ را به قوام آورند به روی آن افشانند و خورند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- نان میده ؛ نانی که از آرد بی سبوس و دو بار بیخته پزند. رجوع به میده شود :
هرکه غرنین دیده باشد در سپاهان کی بود
هرکه نان میده بیند چون خورد نان جوین .

فرخی .


هر کسی را بقدر خود قدمی است
نان میده نه قوت هر شکمی است .

نظامی .


- نان نازک ؛ قسمی از نان که با آرد نرم و روغن سازند. (ناظم الاطباء).
- نان نخودی ؛ قسمی شیرینی است . رجوع به مدخل نان نخودی در ردیف خود شود.
- نان ورنیامده ؛ نانی که خمیر آن فطیر باشد و ترش نشده و ورنیامده باشد.
- نان یخا ؛ نان یوخه .
- نان یخه ؛ نان یوخه .
- نان یوخه ؛ نان تنک . (ناظم الاطباء). نان نازک . نان تیری . رجوع به یوخه شود.
- نان از تنور سرد پختن ؛ کار عجیب و غریب کردن .
- نان از تنور سرد پخته برآمدن ؛ کنایه از وقوع امری غریب . (آنندراج ).
- نان از تنور سردْ بیرون آوردن ؛ کار نادر و عجیب و غریب کردن . (ناظم الاطباء).
- نان با ناخن خوردن ؛ نهایت خسیس و فرومایه بودن . (آنندراج ).
- نان بر پشت شیشه مالیدن ؛ بی نهایت خسیس و لئیم بودن . (ناظم الاطباء).
- نان بر دیوار بستن و نان به دیوار زدن ؛ کنایه از کار بی فایده کردن . (فرهنگ نظام ) :
شد ز پیوند تن افسرده دل یکسان به خاک
وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست .

صائب (از آنندراج ).


- نان بر شیشه مالیدن ؛ نان بر پشت شیشه مالیدن . بغایت خسیس و لئیم بودن .
- نان به آب تر کردن ؛ به خست و امساک زیستن .
- نان به خون افتادن ؛ با سختی و خون دل امرار معاش کردن :
هرکه دارد جوهری نانش به خون افتاده است
روزی شمشیر آب ناشتائی بیش نیست .

صائب (از آنندراج ).


- نان به خون تر شدن و نان به خون افتادن ؛ کنایه از محروم بودن و منفعت نیافتن از چیزی . (آنندراج ). به تلخی و سختی زیستن :
از صفای دل نباشد حاصلی درویش را
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را.

صائب (از آنندراج ).


- نان به دیوار زدن و نان بر دیوار بستن ؛ کنایه از کار بیفایده کردن . (آنندراج ) :
میروم صائب از این عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم .

صائب (از آنندراج ).


- نان به روغن افتادن ؛ حاصل شدن آرزو. (مجموعه ٔ مترادفات ص 120). برآمدن کار و مراد خوب نشستن نقش ومنتفع و کامیاب بر حسب دلخواه شدن . (آنندراج ) :
ننوشد هیچ جز خون دل من
غمت را خوش فتاده نان به روغن .

شفائی (از آنندراج ).


به موی چرب تر از دود عنبر
نگه را نان به روغن اوفتاده است .

طالب (از آنندراج ).


- نان به شیشه مالیدن ؛ نان بر پشت شیشه مالیدن . بخست و لئامت و امساک زیستن :
گر نگذرد به خست دایم مدارعالم
مالد به شیشه ٔ چرخ خورشید از چه نان را.

خان آرزو (از فرهنگ نظام ).


- نان به قرض دادن . رجوع به سطر بعدی شود.
- نان به قرض هم دادن ؛ از کسی به امید تلافی حمایت کردن . جانب کسی را گرفتن به هوای آنکه در آینده تلافی خواهد کرد.
- نان به نان نرسانیدن ؛ نهایت فقیر و تنک مایه و تنگدست بودن ، غذای دو وعده را آماده نداشتن .
- نان حادثه ٔ خام بودن ؛ کنایه از حادثه ٔ مغلوب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || نامرد بودن را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || با یأس و ناامیدی دچار شدن و مغلوب گشتن از حوادث روزگار. (ناظم الاطباء).
- نان خود را آجر کردن ؛ باعث قطع روزی و نفع خود شدن . ممرّ معاش خود را مسدود کردن . به روزی و بخت خود پشت پا زدن .
- نان خود را بر سفره ٔ مردم خوردن . رجوع به ترکیب های ذیل نان خوردن شود.
- نان خود را حلال کردن ؛ سودی را در برابر تحمل رنجی بر خود مباح کردن . (امثال و حکم ).
- نان خود را خوردن و حرف مردم را زدن یا غیبت مردم را کردن ؛ بدون احتمال منفعتی از کسی بدگوئی کردن .
- نان در آب زدن ؛ به سختی و امساک زیستن :
خاک بادا بر سرش نام قناعت گر برد
چون صدف هر کس که نان خشک را در آب زد.

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


رجوع به نان به آب تر کردن شود.
- نان درآستین خوردن ؛ غایت خسّت و فرومایگی به کار بردن . (آنندراج ) :
صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی میخورد در آستین نان را.

سلیم (از آنندراج ).


- نان در انبان کسی گذاشتن یا نهادن ؛ او راتهیه ٔ اسباب سفر و تکلیف غربت کردن . (آنندراج ). از خانه بیرون کردن . (امثال و حکم ). عذرش را خواستن . رویش را به راه دادن :
نشستم تا همی خوانم نهادی
روَم چون نان در انبانم نهادی .

نظامی .


- نان در انبان گذاشتن و نهادن ؛ سامان سفر کردن . مسافر شدن . (آنندراج ). کنایه از مسافرت کردن . (برهان قاطع). سفر کردن . مسافرت نمودن . آماده ٔ سفر گشتن . (ناظم الاطباء). رجوع به نان در انبان شود.
- نان در انبان یافتن ؛ موجود یافتن اسباب معاش . (آنندراج ). رجوع به نان در انبان شود.
- نان در تنور سرد بستن ؛ نان به دیوار بستن . نان به دیوار زدن . کار بیفایده کردن . (از آنندراج ) :
ز درد و داغ عشق ما که میگویند با زاهد
ز خامی در تنور سرد می بندند نان ها را.

صائب (دیوان چ محمّد قهرمان ج 1 ص 177).


- نان در جامه کردن ؛ آهار دادن جامه . (ناظم الاطباء).
- نان در خون افتادن . رجوع به نان به خون افتادن شود :
گرد کلفت از دل فرهاد چون شیرین نشست
در میان عشقبازان نان او در خون فتاد.

صائب (از آنندراج ).


- نان را به اشتهای مردم خوردن ؛ با سلیقه ٔ دیگران زندگی کردن .
- نان را به نرخ روز خوردن ؛ ابن الوقت و فرصت طلب بودن . در عقیده ٔ خود ثابت و پابرجا نبودن . به مقتضای روز تغییر عقیده دادن .
- نان شیرین بودن ، یا شیرین بودن نان ؛ کنایه از نایافت بودن و بهم نرسیدن نان . (برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از نایاب بودن نان . (انجمن آرا).
- نان گربه به تیر زدن ؛ کنایه از مفلسی و ناداری . (از آنندراج ) :
در این زمانه که جرأت نشان افلاس است
سیاهی است زند هرکه نان گربه به تیر.

سراج الشعراء (از آنندراج ).


- نان گفتن و جان دادن ؛ کنایه از تنگ یابی و تنگسالی است .
- نیم نان ؛ قطعه نان . قوت لایموت . غذای مختصر :
چو بشنید عابد بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت .

سعدی .


گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سر آید نیم جانی گو مباش .

سعدی .


- امثال :
آدم زنده نان میخواهد .
اگر دانی که نان دادن ثواب است
خودت میخور که بغدادت خراب است .
بروی نان بکنی سگ نمیخورد .
حیف نان ؛ کنایه از وجود بی خاصیت و مهمل .
شخص پفیوز و بی اثر .
عاشق نان جویده است ؛ راحت طلب و
آماده خور است .
لقمه ٔ نانی دارد .
مثل نان ساج .
مثل نان گدائی .
مثل نان و دندان .
میخواهد نان را بجوند به دهانش بگذارند .
نان امروز که داری غم فردا چه خوری ؟
نان اینجا آب اینجا کجا روَم به از اینجا .
نان بخورونمیری دارد .
نان بده ، فرمان بده ، نظیر: کفم نه سرم نه . (امثال و حکم دهخدا).
نان بده نام برآر .
نان به همه کس بده نان همه کس مخور .
نان خشک و روی تازه :
ناگه یارم بی خبر و آوازه
آمده بر من ز لطف بی اندازه
گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن
چشم تر و نان خشک و روی تازه .

محیی الدین یحیی بن محمد.


نان خودت را میخوری آشتی میکنی .
نان خودت را میخوری چرا حلیم میرزا آقاسی را بهم میزنی ؟
نان خودش از گلوش پائین نمی رود ؛ نهایت لئیم و ممسک است .
نان خودش به گلوش فرونمی رود ؛ نهایت خسیس و فرومایه است . (از آنندراج ).
نان دروغ نمی شود ؛ برای تحصیل رزق کوشش ناگزیر است .
نان را باید به نرخ روز خورد .
نان را بده به نانوا یک نان هم روش ، یا یک نان هم بالاش ، یا یک نان هم بیشتر ؛ کار را به کاردان بسپار.
نان را نمی جوند دهن آدمی بگذارند .
نان را نمی شود به اشتهای مردم خورد .
نانش آجر شد ؛ با نمامی و سعایت نان او بریده شده .
نانش به نانش نمی رسد ؛ سخت فقیر و تنک مایه است .
نانش پخته است ؛ اسباب معاش او را حاصل است . (از آنندراج ). آسایشی مطمئن و دائمی از جهت امر رزق او را فراهم است . (از امثال و حکم ) :
بس که صاحب دولتان را خام می باشد طمع
آنکه در کار جهان خام است نانش پخته است .

تأثیر (از آنندراج ).


نانش توی روغن است ؛ وسایل راحت و آسایش خاطرش فراهم است .
نانش ندارد اشکنه ، بادش درخت را می شکنه ؛ گدائی معجب است .
نان کافر را میخورند بالاش شمشیر میزنند؛ نمک بحرامی و ناسپاسی ناستوده است .
نان کور آب کور؛ناسپاس . (امثال و حکم ).
نان گدائی را به گاو کاری دادند از کار افتاد.
نان گندمت نیست زبان مردمیت چه شد؟
نان گندم درویش مزه ٔ جو دارد.
نان گندم شکم فولادی میخواهد؛ سفله چون آسایش و رفاهی بیند سرکش و نافرمان شود. (امثال و حکم ).
نان گندم نخورده ایم دست مردم که دیده ایم .
نان مارا میخورد و حلیم حاج عباس را هم میزند.
نان میگوید و جان میدهد؛ کنایه از آن است که بسیار مفلس و ناداراست . (آنندراج ) :
تا به نقد جان بت طناز من جان می دهد
عاشق بیچاره نان میگوید و جان میدهد.

سیفی نجاری (از آنندراج ).


نان نامرد در شکم مرد نمی ماند؛ جوانمرد و گشاده دست دهش و بخشش تنگ چشمان و اندک بینان را چند برابر پاداش میدهد. (امثال و حکم ).
نان نخورده را شکر نمی کنند.
نان و پنیر! بخور و بمیر!
نان و پنیر! سربزمین ؛ چون طعام لذیذ و چرب و شیرین نباشد کودکان انتظار آن نبرند و زود بخسبند. (امثال و حکم ).
نان و دندان ؛ نان بی نانخورش . (امثال و حکم ).
نان و یخ اختراع ماست ، اما مزه ندارد.
نانی بده ، جانی بخر.
نان یکروزه چه در پشت چه درشکم .
نان یکشبه چه در سفره چه در انبان .
نانی که از خانه ٔ کدخدا بیرون آید سگش نیز به دنبالش است .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
نان . (اِ) (درخت ...) درخت نان یا شجرةالخبز ۞ . از گیاهان مناطق استوائی است و ساقه ای کلفت و میوه هایی درشت دارد، میوه ٔ این درخت را می پ...
بی نان . (ص مرکب ) (از: بی + نان ) که نان و قوت نداشته باشد. بی خوراک . فاقد ماده ٔ تغذیه . که وسیله ٔ تغذیه ندارد : چو بی نان و بی آب و بی ...
نان پز. [ پ َ ] (نف مرکب ) خباز. (منتهی الارب ) (دهار). طالم . طاهی . (منتهی الارب ). نانوا. (ناظم الاطباء). آنکه نان می پزد : نقل است که در...
نان ده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) سخی . بخشنده . باذل . پهلودار. (حاشیه ٔ تاریخ سیستان ). نان رسان . نان دهنده . که معاش دیگران تعهد و تأمین کند. ک...
نان دهی . [ دِ ](حامص مرکب ) بذل و بخشش . بخشنده و دست و دلباز بودن . به اطرافیان و زیردستان مدد رساندن و با بذل و بخشش معاش ایشان را تأم...
نان طلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) گدا. آنکه قوت و غذا از دیگران می طلبد. || که پی کسب رزق و تأمین معاش شود. || مال دوست . پول پرست . مقاب...
نان پزی . [ پ َ ] (حامص مرکب ) نانوائی . خبازی . نان پختن . || نان فروشی . (ناظم الاطباء).
نان دان . (اِ مرکب ) جای نان . صندوق یا سبدی که نان در آن نهند. نان دانی . رجوع به ناندانی شود.
نان چین . (اِ مرکب ) ملقط. (سامی ). ابزاری که بدان نان از تنور بیرون میکشند. (ناظم الاطباء).
پون نان . (اِخ ) نام ایالتی از چین . مساحت آن 32051000 گز مربع و عده ٔ نفوس آن نزدیک دوازده میلیون .
« قبلی صفحه ۱ از ۱۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.