نحیف . [ ن َ ] (ع ص ) لاغر. نزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). خول . (ناظم الاطباء). مرد عاجز. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). قضیف . (از منتهی الارب ). ضاوی . (یادداشت مؤلف ). تکیده . ج ، نحاف ، نحفاء
: نحیف است چون خیزرانی ولیکن
چو تابنده ماهی است بر خیزرانی .
فرخی .
عذر خود پیش منه زآنکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی .
تو چنین فربه و آکنده چرائی ، پدرت
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف .
لبیبی .
امروزهیچ خلق چو من نیست
جز رنج از این نحیف بدن نیست .
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان .
خاقانی .
|| نااستوار. نامحکم . سست
: عهد اوسست است و ویران و ضعیف
گفت ِ او زَفت و وفای او نحیف .
مولوی .