اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نضار

نویسه گردانی: NḌAR
نضار. [ ن ُ ] (ع ص ، اِ) زر و سیم خالص ناگداخته ٔ بی غش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زر خالص . (دهار). به معنی طلا و نقره هر دو آمده اما بیشتر بر طلا اطلاق شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز رجوع به نضر و نَضار شود :
حاصل آن کودک بر آن تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار.

مولوی .


|| جوهر خالص از تبر (نِضار) یعنی طلای ناساخته ٔ ناگداخته ، یا طلائی که هنوز در معدن است . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || زرد به معنی طلا. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || خالص هر چیز. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از صراح ). خالص از هر چیزی . (ناظم الاطباء) (از المنجد). || خالص النسب . (از اقرب الموارد). || چوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خشب . (اقرب الموارد). || چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت . نِضار. (منتهی الارب )(آنندراج ). چوبی که از آن ظرف سازند. (از اقرب الموارد). || درخت گز، یا گز سرسبز بی آب ، یا گز دراز راست شاخه ها، یا گز کوهی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). اثل . (اقرب الموارد) (المنجد). نِضار. رجوع به نضار شود. || قدح نضار ۞ ، کاسه از چوب گز زردرنگ .(منتهی الارب ). قدحی از چوب گز. (فرهنگ خطی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
نضار. [ ن َ ] (ع اِ) سیم و زر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
نضار. [ ن ِ ] (ع اِ) ج ِ نضر. رجوع به نَضر شود. || چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت صلی اﷲ علیه وآله . (از منتهی الارب ) (...
نضار. [ ن ِ ] (اِخ ) بنت محمدبن یوسف ام العز، نویسنده و شاعره ٔ مصری است ، درسال 702 تولد یافت و به 730 هَ . ق . درگذشت . رجوع به الاعلام زر...
نظار. [ ن ُظْ ظا ] (ع ص ، اِ)بینندگان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تماشاچیان . (ناظم الاطباء). ج ِ ناظر. رجوع به ناظر شود : به دشت برشد روزی ب...
نظار. [ ن ِ ] (ع اِمص ) دانائی . (منتهی الارب ). حذق . نظارة. (المنجد). || دریافتگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فراست . (المنجد)(ناظم الاط...
نظار. [ ن َظْ ظا ] (ع ص ) شدیدالنظر. (المنجد). صیغه ٔ مبالغه است از نظر. (از اقرب الموارد). || فرس نظار: اسب چالاک تیزخاطر بلنداطراف . (منتهی...
نظار. [ ن َ ] (از ع ، ص ) مخفف نظاره به معنی تماشاگر : بر سر آن جیفه گروهی نظاربر صفت کرکس مردارخوار. نظامی . || (اِمص ) نظر. تماشا. نظارة : ...
نظار. [ ن َ رِ ] (ع اِ فعل ) چشم دار!. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). منتظر باش . (ناظم الاطباء). اسم فعل است به معنی فعل امر یعنی : انتظر، م...
نظار. [ ن َظْ ظا ] (اِخ ) ابن هشام [ یا هاشم ]بن حارث الحذلمی الفقعسی ، از قبیله ٔ بنی اسدبن خزیمة و شاعر اسلامی است ، او راست :یقولون هذی ام...
نزار. [ ن ِ ] ۞ (ص ) پهلوی : نیزار ۞ (ضعیف ، محتاج )، در اراک : نزر ۞ (ضعیف ، ناتوان ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لاغر. (برهان قاطع) (آنند...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.