نعم . [ ن َ ع َ ] (ع ق ) کلمه ٔ ایجاب و تصدیق به معنی آری و بلی . (از غیاث اللغات ). حرف جواب است و اگربعد از ماضی واقع شود معنی آن تصدیق است چنانکه در «هل قام زید» و اگر بعد از مستقبل واقع شود معنی آن وعده است چنانکه «نعم » در جواب «هل تقول ». || بلی . آری . اجل . مقابل لا به معنی نه
: گر تو گوئی که مر او را بکرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویندنعم .
فرخی .
دیو است آنکس که هست عاصی درامر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم .
منوچهری .
نه جز بر زبانش نعم را مکان
نه جز در عطاهاش کان نعم .
ناصرخسرو.
بر مجلس تو بنده را سوءالیست
ارجو که جوابش نعم فرستی
خود جز نعم از تو جواب ناید
گوئی نعم وپس نعم فرستی .
سوزنی .
مفتی علم سخائی وز تو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم .
سوزنی .
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لاوهزارش نعم است .
خاقانی .
گفت بخشیدم به او ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زنده اش کنم .
مولوی .
با آنکه می بینم جفا امید می دارم وفا
چشمانت می گوید که لا ابروت می گوید نعم .
سعدی .
گفتم به درم بوسه دهی گفت دهم
گفتم بجز از بوسه دهی گفت نعم .
؟
|| (مص ) سبز و تازه و نرم گردیدن چوب . سبز شدن و تازه و باطراوت گردیدن چوب . (از منتهی الارب ). سبز شدن و تازه و باطراوت گردیدن چوب . (از المنجد) (از اقرب الموارد).