نفس . [ ن َ ] (ع اِ) جان . روح . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از مهذب الاسماء). روان . (ناظم الاطباء). قوه ای است که بدان جسم زنده ، زنده است . (از مفاتیح )
: خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند. (تاریخ بیهقی ص
100). در این تن سه قوه است ... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی ).
گفتا ز نفس جثه ٔ مردم نصیب یافت
گفتم ز نفس نامیه مردم گزیده تر.
ناصرخسرو.
گفتم مقام عاقله نفس است بی گمان
گفتا مقام نفس حیات است بی مگر.
ناصرخسرو.
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم .
خاقانی .
آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
296).
هلاک نفس خوی زشت نفس است
نکو زد این مثل را هوشیاری .
عطار.
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش .
سعدی .
|| جوهری است مجرد متعلق به تعلق تدبیر و تصرف ، و او جسم و جسمانی نیست و این مذهب بیشتر محققان از حکما و متکلمان است . یا آنکه مجرد نیست یعنی نفوس اجسامی اند لطیف و به ذوات خود زنده و ساری در اعماق بدن که انحلال و تبدیل بدو راه نیابد و بقای او در بدن عبارت است از حیات ، و انفصال او عبارت است از موت ، و بعضی گویند نفس جزوی است لایتجزی در دل ، و بعضی برآنند که او قوتی است در دماغ که مبداء حس و حرکت است ، و بعضی گویند قوت نیست بلکه روحی است متکون در دماغ که صلاحیت قبول حس و حرکت دارد. (از نفایس الفنون ). || خود هر کسی . خود هر چیزی . (ناظم الاطباء). خویشتن
: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است به سوی تو. (تاریخ بیهقی ص
313). گواه می گیرم خداوند تعالی را برنفس خود به آنچه نبشتم و گفتم . (تاریخ بیهقی ص
319). پس هر که بیعت را می شکند بر نفس خود شکست آورده . (تاریخ بیهقی ص
137).
هر آنکو نفس خود بشناخت بشناسد یقین حق را
امیرالمؤمنین این گفته شیر ایزد دیان .
ناصرخسرو.
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس ترا اگر تو بخواهی مسخر اند.
ناصرخسرو.
هیچ خردمند برای آسایش نفس خود رنج مخدوم اختیار نکند. (کلیله و دمنه ). آنگاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم . (کلیله و دمنه ).
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .
سوزنی .
بگفتا که این مرد بد می کند
نه بر من که با نفس خود می کند.
سعدی .
|| حقیقت شی ٔ و هستی و عین هر چیز. (غیاث اللغات ). عین هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خود هر چیزی . (از ناظم الاطباء). برای تأکید گفته می شود،مثلاً: جائنی نفسه و بنفسه . (از اقرب الموارد). || ذات . (ناظم الاطباء). خمیر. طینت
: در نفس من این علم عطائی است الهی
معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر.
ناصرخسرو.
این نور در اولاد نبی باقی گشته ست
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش .
ناصرخسرو.
نفسش بر بردباری و رایش به برتری
عزمش به وقت مردی و طبعش گه سخا.
مسعودسعد.
هر که نفسی شریف دارد... خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (از کلیله و دمنه ). از صیانت به بردباری نفس چاره نیست . (کلیله و دمنه ص
153).
با بدان کم نشین که درمانی
خوپذیر است نفس انسانی .
سنائی .
در آفرینش نفسی اگر بود ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند.
خاقانی .
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم .
سعدی .
از نفس بدان چشم نکوئی نتوان داشت .
سلمان ساوجی .
|| تن . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (دهار) (از آنندراج ). جسد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شخص . (ناظم الاطباء).تن مردم و جز او. (از مهذب الاسماء). مراد از نفس شخص همگی شخص و سراپای انسان است : اهلک فلان نفسه ؛ اوقعالاهلاک بذاته کلها و حقیقته . (از اقرب الموارد)
: من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم نبرم . (تاریخ بیهقی ص
350). و چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش و منجنیق ها بر کار کرد. (تاریخ بیهقی ص
113). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند چنانکه به نفس خویش حاضر آید یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته . (تاریخ بیهقی ). فایده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است . (کلیله و دمنه ص
483). جانها و نفس های ما فدای ملک است . (کلیله و دمنه ). جان را وقایه ٔ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
440).
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبه ٔ جان روی ایمان دیده اند.
خاقانی .
ز بهر نفس مکن جان که بهر گردن خوک
کسی نبرد زنجیر مسجد اقصی .
خاقانی .
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام .
خاقانی .
آن می که گره گشای کار است
با نفس چو روح سازگار است .
نظامی .
هر چه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند.
سعدی .
و من در نفس خود این قدر قوت و سرعت می یابم که ... یار شاطر باشم نه بارخاطر. (از گلستان سعدی ). بعد از آنکه به نفس خویش دوبار به اصفهان معاودت نموده بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
96).
|| شخص . (از اقرب الموارد). کس . تن . نسمة. ج ، انفس ، نفوس
: بحق کرسی و حق آیةالکرسی
که نخسبیده شبی در بر من نفسی .
منوچهری .
بر گردن هر نفس از او غل و مر او را
نه گردن و دست است و نه اغلال و سلاسل .
ناصرخسرو.
اگر توفیق باشد و یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزشی بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه ).یک نفس را فدای اهل بیتی توان کرد. (کلیله و دمنه ). || نفس اماره
: ایمن از شر نفس خود بودی
در غم حرقت و عذاب جحیم .
ناصرخسرو.
چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم به راه راست بازآمد. (کلیله و دمنه ص
54). چون یک چندی گذشت و طایفه ای از امثال خود را در مال و جاه برخود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ). با خود گفتم ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی توانی کردن . (از کلیله و دمنه ).
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار.
سنائی .
سر ز آن فروبرم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم .
خاقانی .
هر چه نقش نفس می بینم به دریا می دهم
هر چه نقد عقل می یابم در آتش می برم .
خاقانی .
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن .
خاقانی .
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست .
نظامی .
مادر بت ها بت نفس شماست
زآنکه آن بت با روان است اژدهاست .
مولوی .
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است .
مولوی .
نفس و شیطان خواهش خود پیش برد
و آن عنایت قهر گشت و خرد و مرد.
مولوی .
نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم . (گلستان سعدی ).
دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شکر می باید.
سعدی .
سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب . (گلستان سعدی ).
نفس بیشه ست و گُربزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش .
اوحدی .
گر تو بر نفس خود شکست آری
دولت جاودان به دست آری .
مکتبی .
تو نفس خویش را لعنت کن ای دوست
که دشمن تر کست از دشمنان اوست .
پوریای ولی .
|| آلت تناسل . (غیاث اللغات ) (از چراغ هدایت ). نره . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). شرم مرد. (یادداشت مؤلف ). آلت مردی . ذکر. (از ناظم الاطباء) (آنندراج )
: تا چه آید بر من از حمدان من
وز بلای نفس من بر جان من .
سعدی .
از خواجه سرائی نتوان کمتر بود
گر نفس برید محرم سلطان شد.
شهیدی قمی (از آنندراج ).
|| نزدیک . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). نزد. (ناظم الاطباء). عند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || همت . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || اراده . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || قصد دل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || رای . (از اقرب الموارد). || ننگ . عار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). انفة. (اقرب الموارد). عیب . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || قوت . جلادت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || عقوبت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). قوله تعالی
: و یحذرکم اﷲ نفسه . (قرآن
28/3و
30). || خون . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). یقال : دفق نفسه ؛ ای دمه . (اقرب الموارد). رجوع به نفس سائله شود. || نم . (منتهی الارب ). || آب . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || چشم زخم . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). عین . (از اقرب الموارد). گویند: اصابته نفس ؛ ای عین . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بزرگی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). عظمت . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جلالت . (ناظم الاطباء). || چیرگی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). عزت . (از اقرب الموارد). || آنچه بدان پوست پیرایند از بیخ درخت و برگ سلم و جز آن ، بقدر یک دباغ ، یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اندازه ٔ یک دباغت از بیخ و برگ سلم و جز آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در اصطلاح حکما: نفس جوهری است که ذاتاً مستقل است و در فصل نیاز به ماده دارد و متعلق به اجساد و اجسام است ، و بالاخره جوهری است مستقل قائم به ذات خود که تعلق تدبیری با بدن دارد و یا جوهری است مستقل غیر مائت و در تصرف و تدبیر نیاز به جوهر روحانی دیگر دارد که روحانیت آن از نفس کمتر باشد و آن واسطه ٔ روح حیوانی است که آن هم واسطه ای دارد که قلب است . (اسفار ج
4 ص
55، شرح حکمة الاشرق ص
382). در ماهیت و حقیقت نفس اقوال و آراء مختلفی در طول تاریخ فلسفه اظهار شده و خلاصه ٔ آن از این قرار است
: 1- نفس عبارت از اجزاء صغار کسری الشکل است .
2- نار است .
3- هواست .
4- ارض است .
5- ماء است .
6- جسم بخاری است .
7- عدد است .
8- مرکب از عناصر است .
9- حرارت غریزی است .
10-برودت است .
11- دم است .
12- مزاج است .
13- نسبت حاصله از عناصر است . (زادالمسافرین ص
60، اسفار ج
1 ص
63،
4،
59). ابن رشد گوید: حد و تعریف نفس ناممکن است .(تهافت التهافت ص
566). صدرالدین در بیان حقیقت و وجود نفس گوید: خداوند متعال موجودات را بترتیب و نظام احسن از اشرف به اخس آفریده است و عنایت او ایجاب می کند که همواره به موجودات فیض بخشد و فیض او دایم باشد و موجودات به واسطه ٔ تأثیر اشعه ٔ کواکب و سماویات همواره مستفیض و مستعد قبول حیاتند و اول امری که از آثار حیات در موجودات طبیعیه ظاهر می شود حیات تغذیه و نشو و نماست و بعد حیات حس و حرکت است و بعد حیات علم و تمیز است و هر یک از این سه مرتبه را صورت کمال است که بواسطه ٔ آن صورت آثار حیات مخصوص به آن فیضان می کند آن صورت را نفس می گویند و سه مرتبه دارد:
1 - نفس نباتی .
2 - حیوانی .
3 - انسانی ، و حد جامع آن «فهی اذن کمال للجسم » است و بالاخره هر جسمی راآثار خاصی است و در هر یک مبداء خاصی است ، که منشاءآن آثار است و آن مبادی قوتی هستند. تعلق به اجسام و خود اجسام نباشند و آن نفس است و کلمه ٔ نفس نام برای آن قوت است و بدین ترتیب صدرالدین نفس را جسمانیةالحدوث می داند، ولکن ماده ٔ آن که همان افاضات علویه بر مواد سفلیه باشد از ناحیه ٔ بالا و علویات و در نتیجه ٔ فیوض الهی است و معنی کینونت سابقه ٔ نفس بر بدن همین است نه آنکه نفوس ناطقه ٔ انسانی ابتداء کینونت مجرد باشند چنانکه دیگران می گویند: نفس انسان را سه نشأت است : اول نشأت صور حسیه ٔ طبعیة و مظهر آن حواس خمس ظاهره است که دنیا هم گویند. نشأت دوم اشباح و صور غائبیه ٔ از حواس است و مظهر آن حواس باطنه است که عالم غیب و آخرت هم گویند. سوم نشأت عقلیه است که دار مقربین و دار عقل و معقول است و مظهر آن قوت عاقله است . (از فرهنگ علوم عقلی ص
593). || در اصطلاح صوفیان ، تورع دل است به مطالب غیوب که نازل است از حضرت محبوب و عبارت از ترویج قلوب است به لطایف غیوب و صاحب انفاس ارق و اصفی است از صاحب احوال و صاحب وقت مبتدی است و صاحب انفاس منتهی . (فرهنگ مصطلحات عرفا ص
397) (از کشاف اصطلاحات الفنون ج
2 ص
1404). روحی است که خدای تعالی آن را بر آتش قلب مسلط می کند تا شرر آن را فرونشاند. (از تعریفات ). || در اصطلاح اهل رمل ، جماعت را نفس و نفس کل نامند. و نیز نفس را بر عنصر آب اطلاق می کنند و آب اول را نفس اول گویند و آب دوم را نفس دوم ، پس آب عتبه داخل نفس هفتم باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص
1396).
-
بنفسه ؛ بعینه . بشخصه . (یادداشت مؤلف ).
-
به نفس خود ؛ فی حد ذاته . بشخصه . شخصاً
: خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهری علوی است ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است . (گلستان سعدی ).
-
حلیم النفس ؛ نرم دل . (ازناظم الاطباء).
-
در نفس خود ؛ فی حد ذاته . بذاته : هنر در نفس خود دولتی است .(گلستان سعدی ).
- || در دل خود: در نفس خود گفتم . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به نفس بمعنی نزد شود.
-
سلیم النفس ؛ ملایم رفتار. که رفتاری معتدل و ملایم وبا رفق و مدارا دارد. خوشرفتار. خوش نیت .