نوید. [ ن ُ ]
۞ (اِ)
۞ خبر خوش . (رشیدی ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). مژده . (اوبهی ) (برهان قاطع). مژدگانی . هرچیز که سبب خوشحالی شود. (برهان قاطع). مژده دادن به هر چیزی که باشد. (فرهنگ خطی ). خوش خبری . بشارت . هرچیز که خوشحالی آورد. (ناظم الاطباء)
: جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی .
فرخی .
توئی گفت از ایزد دلم را امید
هم از بخت تو فرخی را نوید.
اسدی .
به گوش هوش من آمد ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا.
خاقانی .
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته می آرد نوید.
مولوی .
به مطربان صبوحی دهیم جامه ٔ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ.
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید.
حافظ.
|| وعد. وعده . (یادداشت مؤلف )
: نویدی است که داده اید به برانگیختن و ثواب دادن بر طاعت و عقوبت کردن بر معصیت . (تفسیر کمبریج ، بنیاد، ج
1 ص
135). نوید خدای تعالی حق است برانگیختن و شمار کردن بر شما. (تفسیر کمبریج ، بنیاد، ج
1 ص
608). || وعده دادن بود بخیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). چنان باشد که کسی را به امید کنند. (لغت فرس ص
117). امیدوارگردانیدن و وعده کردن به خدمات دیوانی و کارهای بزرگ و با نفع و فائده . (برهان قاطع). وعده به کارهای بزرگ با نفع و سودمند. (ناظم الاطباء). وعده ٔ نیک . (فرهنگ فارسی معین ). وعده ٔ خوش
: به چیزی که دادی دلم را نوید
همی بازخواهد نویدم امید.
فردوسی .
از لب تو مرمرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونه زلیفن .
فرخی .
شیرین تر از امیدی وندر دلم نویدی
نیکوتر از هوائی وندر دلم هوائی .
فرخی .
گفتی بجانب تو فرستم نوید قتل
تا زنده باشم از تو همین بس نوید من .
آصفی (از آنندراج ).
-
نوید و خرام ؛ وعده و ایفاء وعد. وعده کردن و به وعده وفا کردن . و رجوع به خرام شود
: بگویش که من با نوید وخرام
بگسترد خواهم یکی تازه دام .
فردوسی .
بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید.
فردوسی .
ز یزدان بر آن گونه دارم امید
که آورد روز خرام و نوید.
فردوسی .
دل مرد دانا ببد ناامید
خرامش نیاید پدید از نوید.
عنصری .
نویدی است پیری که مرگش خرام
فرسته است و موی سپیدش پیام .
اسدی .
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نوید و خرام .
اسدی .
ای روزگار چون که نویدت حلال گشت
ما را و گشت لیک خرامت همی حرام .
ناصرخسرو.
خوار برون راندت آخر ز در
گرچه بخواند به نوید وخرام .
ناصرخسرو.
|| ایعاد. وعده به شر. (یادداشت مؤلف )
: ز فرمان بگشتند فرمان بران
همان پیشه ور مردم مهربان
بر اینسان همی برد رنج و نیاز
برآمد براین روزگار دراز
بدان روز ما را نباشد نوید
به فر جهاندار نیکو امید
جهاندار محمودگیتی خدیو...
۞ فردوسی (یادداشت مؤلف ).
خداوند کیهان و بهرام و شید
از اویم امید و بدویم نوید.
فردوسی .
ویقولون و می گویند کافران متی هذا الوعد کی خواهد بود این نوید، ای که نوید روز قیامت . (تفسیر کمبریج ، بنیاد، ج
1 ص
107). || مهمانی . ضیافت . (ناظم الاطباء). بزم . محفل . مجلس
۞ .(یادداشت مؤلف )
: دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز، یعنی سبلت من
۞ بنگرید.
مولوی (یادداشت مؤلف ).
|| پذیرفتن به نیکوئی . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). || بشارت دادن به ضیافت و مهمانی . (برهان قاطع). دعوت به ضیافت و میهمانی . (ناظم الاطباء). مقابل خرام . (فرهنگ فارسی معین ). || خوشی .(رشیدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خرام . (جهانگیری ) (اوبهی ). || حصه ای از غذای میهمانی که میهمان با خود می برد. || پاداش . جزا. مزد. || داد. عدالت . || نذر. عهد. پیمان . || زور. قوت . || ملامت کننده . سرزنش دهنده . (ناظم الاطباء)؟
-
نوید آوردن ؛ مژده آوردن . بشارت دادن . خبر خوش دادن . نوید دادن
: به دوری ز خویشانت آرد نوید
نمایدت طمع و نشاند نمید.
اسدی .
مرا مبشر اقبال بامداد پگاه
نوید عاطفت آورد از آستانه ٔ شاه .
ظهیر.
به مطربان صبوحی دهیم جامه ٔ چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ.
- || به مهمانی خواندن . به ضیافت دعوت کردن . (یادداشت مؤلف )
: گر این است آیین اسفندیار
۞ که این کار ما را گرفته ست خوار
که مهمان کندْمان نیارد نوید
به نیکی مدارید از وی امید.
فردوسی .
-
نوید دادن ؛ وعده دادن . امیدوار کردن
: به دیدار تو داده ایمش نوید
ز ما باز برگشت دل پر امید.
فردوسی .
ز کوه سپند و ز پیل سپید
سرودی ّ و دادی دلم را نوید.
فردوسی .
که بهرام دادش به ایران نوید
سخن گفتن من شود باربید.
فردوسی .
امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد. (تاریخ بیهقی ص
149).
به نیکی ورا گفت دادم نوید
مبادا کز آن پس شود ناامید.
اسدی .
یا بهشت جاودان که نوید داده اند پرهیزکاران را. (تفسیر کمبریج چ بنیاد ج
1 ص
271).
امروز تکینم بخواند و فردا
داده ست نوید عطا ینالم .
ناصرخسرو.
رعایا را به عدل و احسان نوید داده . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
44). پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
52).
قهرش ادریس را نداده نوید
لطفش ابلیس را نکرده نمید.
سنائی .
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه ز آن نداشت امید.
نظامی .
- || وعده ٔ به شر دادن . بیم دادن
: پس راست کنیم مر ایشان را آن نوید که داده بودیم . (تفسیر کمبریج چ بنیاد، ج
1 ص
97). نوید داده است خدای تعالی بدان آتش ناگرویدگان را. (تفسیر کمبریج ، ایضاً ص
174).
- || مژده دادن . بشارت دادن . خبر خوش دادن . امیدوار کردن
:توئی که بعد سلیمان و نوح داد خدای
ترا به ملک سلیمان و عمر نوح نوید.
انوری .
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد زموی سپید.
سعدی .
- || دعوت کردن . به ضیافت دعوت کردن . صلای پذیرائی زدن
: دولت او را به ملک داده نوید
و آمده تازه روی وخوش به خرام .
فرخی .
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام .
ناصرخسرو.
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را.
ناصرخسرو.
مرا چو داد بفرمان او امید نوید.
گرفت عزمم در راه احترام خرام .
مختاری .
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم .
حافظ.
-
نوید داشتن ؛ امیدوار بودن
: به مهر تو دارد روانم نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید...
فردوسی .
-
نوید رسیدن ؛ مژده رسیدن
: تهمتن مرا شد چو باز سپید
رسیدم ز تاج دلیران نوید.
فردوسی .
-
نوید کردن ؛ وعده کردن . امیدوار ساختن
: سیاوخش را داد و کردش نوید
ز خوبی بدادش فراوان امید.
فردوسی .