اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نیم

نویسه گردانی: NYM
نیم . (اِ) نصف . نیمه . یک جزء از دو جزء چیزی . (یادداشت مؤلف ). یک دوم چیزی :
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی سواران بتفت .

فردوسی .


وزین بهر نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.

فردوسی .


چو نیمی گذشت از شب دیریاز
دلیران برفتن گرفتند ساز.

فردوسی .


زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشدبه دو نیم .

فرخی .


نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه ازین .

منوچهری .


این شهر [ گرگان ] به دو نیم است شهرستان است و بکرآباد. (حدود العالم ).
مجال دادش فرعون و گفت هرچه مرا
به دوزخ اندر باشد فتوح با تو دونیم .

سوزنی .


طالوت در لشکر خویش منادی کرد که هر که بیرون رود و با وی جنگ کند نیمی مملکت خویش به وی دهم . (قصص الانبیاء ص 147). طالوت ترا طلب می کند تا عذر خواهد و نیم مملکت و دختر خویش را به تو دهد. (قصص الانبیاء ص 149). بنی اسرائیل دو گروه شدند یک نیم با موسی بودند و یک نیم با قارون بودند. (قصص الانبیاءص 116).
یک جام نخست توبربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن .

خاقانی .


مشتری دیده نه ای رویش مگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او.

خاقانی .


جهان نیمی ز بهر شادکامی
دگر نیمی ز بهر نیک نامی است .

نظامی .


دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرّند به دانگی و نیم .

سعدی .


سوءالی چند دارم از حکیمی
سؤال نیک هست از علم نیمی .

پوریای ولی .


اصفهان نیمی از جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند.

؟


|| وسط. میان . (ناظم الاطباء). رجوع به نیم روز و نیم شب شود. || هر چیز ناقص و ناتمام . (ناظم الاطباء). رجوع به نیم کاره و نیم پز و نیم بند شود. || (اصطلاح دریانوردان خلیج فارس ) عرشه ٔ کشتی . (فرهنگ فارسی معین ) (از اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنة). || نام درختی هندی که برگ آن زخم را به می کند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). نام درختی خوش سایه که در هندوستان اکثر در خانه ها و راسته ها می نشانند و برگ و بار و پوست همه تلخ دارد و برگ آن زخم را نافع است . (از آنندراج ). گلش مثل خوشه که چندین بنفشه بار او باشد و وسط گلها زرد و با عطریه وخوش منظر و در اصفهان ثمر او را سنجد کرجی نامند و در مازندران کنار گویند و آن به قدر سنجد کوچکی است مایل به تدویر و تلخ و در بعضی بلاد معروف به درخت توزاست و گل او محلل و رادع و جهت اورام به غایت مفید و جهت مفاصل و نقرس و دردسر نافع است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || پوستین که نصف تن را پوشد. پوستین از پوست روباه گرانبها که نصف تن پوشد. (یادداشت مؤلف از تاج العروس ). رجوع به حاشیه ٔ ماده ٔ بعد شود.
- به [ بر ] دو نیم بودن دل ؛ کنایه از نهایت نگرانی و دلواپسی و اضطراب و اندوه :
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان به دو نیم بود.

فردوسی .


روانش پر از غم دلش بر دو نیم
همی داشتی ز آن به دل ترس و بیم .

فردوسی .


سر گنج داران پر از بیم گشت
ستم کاره را دل به دو نیم گشت .

فردوسی .


- به [ بر ] دو نیم شدن [ گشتن ] ؛ پراکنده شدن . متفرق گشتن . از هم پاشیدن :
همه شهر و لشکر به دو نیم گشت
دل نیک مردان پر از بیم گشت .

فردوسی .


همه پادشاهی شود بردو نیم
خردمند ماند به رنج و به بیم .

فردوسی .


- || دو تکه شدن . دو پاره شدن . از وسط شکافتن :
یارب به دست آنکه قمر ز او دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.

سعدی .


- دونیم کردن ؛ به دو نیم کردن . بر دو نیم کردن . شقه کردن . تنصیف . به دو قسمت از هم بریدن یک چیز. (یادداشت مؤلف ) :
بزد نیزه ٔ او به دونیم کرد
نشست از بر زین و برخاست گرد.

فردوسی .


میانت به خنجر کنم بر دونیم
دل انجمن گردد از تو به بیم .

فردوسی .


نیا را به خنجر به دو نیم کرد
سر کینه جویان پر از بیم کرد.

فردوسی .


عاقبت او را به دست آورد و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه ).
تو گوئی بینی اش تیغی است از سیم
که کرد آن سیم را تیغی به دو نیم .

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
نیم چتول . [ چ َ وَ ] (اِ مرکب ) نیم چتور. رجوع به نیم چتور و نیز رجوع به چتور شود.
نیم جزوی . [ ج ُزْ ] (اِ مرکب ) نیم جزو. رجوع به نیم جزو شود.
نیم جوان . [ ج َ ] (ص مرکب ) مردی که نصف عمر خود را گذرانیده باشد. (ناظم الاطباء). کسی که به اواسط جوانی رسیده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). ...
نیم خانه . [ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) کنایه از گنبد است . (انجمن آرا). گنبد. طاق . گنبدی پوشش چون نیم دایره . (از فرهنگ خطی ). رجوع به نیم خایه شو...
نیم چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نیم چهر. نیم رخ . تصویری که نیمی از صورت را نشان دهد. رجوع به نیم رخ شود. || نسناس . نیم چهر. رجوع به...
نیم چکمه . [ چ َ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) چکمه ٔ کوتاه . (ناظم الاطباء). پوتین و چکمه ای که کمی از ساق پا را بپوشاند.
نیم داشت . (ن مف مرکب ) نیمدار. مستعمل . نمداشت . نیز رجوع به نمداشت شود : اتابک سلغرشاه قصب مصری به مجدالدین داد... مگر نیمداشت بود او را...
نیم دانگ . (اِ مرکب ) قیراط. (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (یادداشت مؤلف ) (دستورالاخوان ). تسو. یک جو. (یادداشت مؤلف ) (از زمخشری ).دوازده یک چیزی ...
نیم دانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) برنج درشت تر از خرده برنج و خردتر از برنج . برنجی میانه ٔ برنج درست و تمام و خرده برنج . برنجی شکسته لیکن...
نیم خنده . [ خ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) تبسم .نیم خند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نیم خند شود.- نیم خنده کردن ؛ تبسم کردن . شکرخند زدن . (ترجم...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.