نیمور.[ ن َ
/ ن ِ
/ نی ]
۞ (اِ) خرزه . (صحاح الفرس ) (اوبهی ). قضیب . (رشیدی ). آلت تناسل . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ). ایر. (فرهنگ خطی ). ذکر. عمود. آلت رجولیت
: من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم یا ایهاالناس .
سوزنی (از اوبهی ).
کیری دارم که نام دارد نیمور
همچون پفک عقیق کش مهره بلور.
سوزنی (از اوبهی ).
کون عدو را دریغ باشد از آن کیر
باد به نیمور من عدوش گرفتار.
سوزنی .
نیمور من جماع به منصب کند همی
از وی بپرس کاین به چه موجب کند همی .
؟ (از صحاح الفرس ).