وخش
نویسه گردانی:
WḴŠ
وخش . [ وَ خ َ ] (اِ) نام مرضی است که بهائم را باشد. (غیاث اللغات از لطایف و سروری ). || بیماریی است که اسب را در پای میشود. (غیاث اللغات ). مرضی و علتی که در دست و پای دواب پیدا شود و لنگ میشوند. (انجمن آرا). بیماریی در دست و پای ستور که اوفه نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرضی و علتی است که در دست و پای اسب و خر به هم میرسد و بدان سبب لنگ میشوند و آن را اوفه هم میگویند. (برهان ) :
وخش و سست و بدلگام و چموش
جرد و لنگ و کند و نابینا.
کافی ظفر همدانی ، در عیوب اسب . (حاشیه ٔ برهان قاطع از جهانگیری و رشیدی ). از این شعر معنی «حیوان لنگ » معلوم میشود نه مرض لنگی ، شاید به معنی ستور لنگ و مرض آن هر دو آمده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام ). رشیدی گوید: وخش به فتح مرضی است که اسب و اشتر بدان سبب بلنگد و به کسر خا اسبی که آن مرض داشته باشد. [ طابع رشیدی بین الهلالین (به فتحتین ) را افزوده است ] . اگر لفظ عربی میبود قیاس رشیدی درست درمی آید که در معنی اول مصدر و در دوم صفت مشبهه باشد. لیکن خود او هم لفظ را فارسی ضبط کرده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام ).
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
وخش . [ وَ ] (ع ص ، اِ) هیچکاره و ردی از هرچیزی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مردم فرومایه ٔ کمینه ٔ بی اعتبار. (منتهی الارب ). فرومایگان...
وخش . [ وَ ] (اِ) ابتداء و آغاز. (انجمن آرا) (آنندراج ). آغاز و ابتداء. (برهان ) ۞ (ناظم الاطباء). || کشف و الهام . ۞ وحی . فرتاب . (غیاث ال...
وخش . [ وَ ] (اِخ ) نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان . (برهان ). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) در کنار جیحون . (...
وخش . [ وَ خ ِ ] (اِ) رجوع به وخش شود.
خاش وخش . [ ش ُ خ َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) قماش ریز را گویند که از دم مقراض استادان خیاط و پوستین دوز بدست آید. قماش ریزه بود. (فرهنگ اسدی ...