اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هال

نویسه گردانی: HAL
هال . (اِ) قرار. آرام . آرامش . سکون . (لغت فرس ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (لسان العجم ) :
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست گرم خون من حلال بود.

دقیقی .


از ناله ٔ قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت به شب هال .

فرخی .


دیر نپاید به یکی حال در
این فلک جاهل بی خواب و هال .

ناصرخسرو.


این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال
کو هیچ ز آرام همی یابد و نه هال .

ناصرخسرو.


|| صبر. شکیبائی . (از لسان العجم ) (از ناظم الاطباء) :
اگر زلفش ببرد آرام و هالم
که برد از زلف او آرام و هالا ۞ .

عنصری (از لسان العجم ).


نهال خواب مرا آب دیده برد چنانک
نه خواب ماند مرا و نه هوش ماند و نه هال .

سوزنی (از لسان العجم ).


|| میله ای که در دو سر میدان برای چوگان بازی از سنگ و گچ میسازند. (ناظم الاطباء) (لسان العجم ). آن میلها را گویند که به جهت چوگان بازی در دو سر میدان از سنگ و گچ سازند. (برهان قاطع) :
شادباش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی هال .

مولوی .


در اصطلاح جدید ورزش ، دروازه ٔ ۞ زمین فوتبال را گویند. || هیل را گویند. از ادویه ٔ حاره است و به عربی قاقله ٔ صغار خوانند. (برهان قاطع) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). داروئی که آن را هیل و به تازی قاقله گویند. (ناظم الاطباء) (لسان العجم ). هیل باشد و آن را الاچی نیز گویند و به تازی قاقله خوانند. (فرهنگ جهانگیری ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
هال . [ ل ِ ] (ع اِ فعل ) زجری است اسب را. (منتهی الارب ). زجر للخیل . (اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان اسبان را میخوانند. (ناظم الاطباء...
هال . (ع اِ) سراب . لغتی است در آل . (منتهی الارب ).
هال . (ص ) (الَ ...) الرمل المنهال .یقال : رمل ُ هال ُ. (اقرب الموارد). ریگ انباشته شده .
هال . (اِخ ) نام یکی از پادشاهان افسانه ای هندوستان : چنین گویند که هال از فرزندان سنجواره بود، پسر جیدرت (جیدرتهه مهابهارتا) دخترزاده ٔ ده...
هال بان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) در بازی فوتبال ، دروازه بان ۞ را گویند.
الکساندر د هال . [ اَ ل ِ دُ ](اِخ ) ۞ فیلسوف انگلیسی ، کتابهایی درباره ٔ فلسفه و عقاید نوشته است . وی به سال 1245 م . درگذشت . (از قاموس الا...
حال . (ع اِ) ۞ کیفیت . چگونگی . وضع. هیأت . گونه . شکل . جهت . بث ّ. دُبّة. دُب ّ. حالت . طبق . هِبّة. اهجورة. اهجیراء. اِهجیری . هجیر. هجّیرة. هج...
حال . (ع اِ) ج ِ حالت . (منتهی الارب ).
حال . (اِخ ) شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یَشکُر. ابومنهال عبیدةبن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی ...
حال . [ حال ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلول . آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده . مظروف . آنچه در محل جای گرفته . مقابل محل . || نازل . ف...
« قبلی صفحه ۱ از ۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.