هدء
نویسه گردانی:
HDʼ
هدء. [ هََ دْءْ ] (ع مص ) آرام گردیدن حرکت یا صدا یا جز آن . (اقرب الموارد). آرمیدن . || (اِ) خوی . (منتهی الارب ). خصلت . (اقرب الموارد). || سیرت . رجوع به هدی شود. || اول شب تا یک ثلث آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
حد. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در پنجاه هزارگزی شمال خاوری اهواز و نه هزارگزی شمال راه ویس به...
بی حد. [ ح َ / ح َدد ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بی نهایت . بی پایان . (آنندراج ). بی نهایت و بی کران . بی پایان . غیرمحدود. غیرمتناهی . || بی اندازه . ...
حد زدن . [ ح َ زَ دَ ] (مص مرکب ) اجرا کردن حد شرعی . رجوع به حد (اصطلاح فقه ) شود.
حد وسط. [ ح َدْ دِ وَ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ۞ حد متوسط. حد اوسط. حد میانگین . حد میانین . رجوع به حد (اصطلاح منطق ) شود.
حدیقف . [ ح َدْ دِ ی َ ق ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سامان توقف . آنجای که ایستند. حد توقف . انتهاء.- حد یقف نداشتن ؛ انتها نداشتن : حرص او ح...
به دست آوردن یک عدد دلخواه از یک چیز یا نفرات که می توان با آن کاری انجام داد به گونه ای که با کم تر از آن یا نمی شود کاری کرد یا هزینه، انرژی و زمان ...
حد فاصل . [ ح َدْدِ ص ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرز بین دو چیز اعم از محسوس و معقول . میان دو چیز: طور؛ حد فاصل میان دو چیز. طخوم ؛ حد فاصل ...
حد کردن . [ ح َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) معین کردن . مرز گذاردن .
حد ناقص . [ ح َدْ دِ ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح منطق ) تعریفی که بفصل قریب تنها یا با جنس بعید باشد مانند تعریف انسان به ناطق یا...
چاه حد. [ ح َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع قدیم النسق طبس است ، آبش از قنات و هوای آن معتدل میباشد». (از مرآت البلدان ج...