اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هشم

نویسه گردانی: HŠM
هشم . [ هَُ ش ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ هاشم . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
هشم . [ هََ ] (ع مص ) شکستن نان خشک و هر چیز خشک و میان کاواک را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شکستن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج الم...
هشم . [ هََ ش ِ ] (ع ص ) جوانمرد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
حَشَم: این واژه در فرهنگ عربی - فارسی لاروس چنین آمده است: حَشَمَ او را آزار داد و به خشم آورد. حشم الطعام: به غذا رسید، غذا یافت. حشم الشیء: آن چیز ر...
حشم . [ ح َ ] (ع مص ) معرب از خشم فارسی . بخشم آوردن .تشویر دادن . (تاج المصادر بیهقی ). خجل کردن و تشویردادن کسی را. خجل کردن . || شنوانی...
حشم . [ ح ُ ش ُ ] (ع ص ) صاحب حیای بسیار.
حشم . [ ح َ ش َ ] (ع اِ) خدمتکاران . (زمخشری ) (دهار). جیش . جند. (منتهی الارب ). لشکر. خدمتکاران خاص . (زمخشری ). خدمتکار. (محمودبن عمر ربنجنی )....
حشم . [ ح ِ ] (اِخ ) پدر بطنی از جذام . (صبح الاعشی ج 1 ص 331).
حشم . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) هندی شاعر فارسی زبان و نامش حسن است و دیوانش در کتابخانه ٔ مجلس شواری ملی موجود است . (فهرست ج 3 ص 246) (ذریعه ج 9 ...
حشم دار. [ ح َ ش َ ] (نف مرکب ) آن کس که عده ٔ لشکری غیر منتظم در اختیار او باشد : سلطان بخط خویش ملطفه ای نبشت و نام یکی از حشم داران بب...
حشم داری . [ ح َ ش َ ] (حامص مرکب ) حالت حشم دار.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.