حشم
نویسه گردانی:
ḤŠM
حَشَم: این واژه در فرهنگ عربی - فارسی لاروس چنین آمده است: حَشَمَ او را آزار داد و به خشم آورد. حشم الطعام: به غذا رسید، غذا یافت. حشم الشیء: آن چیز را درخواست کرد. ما حشم من طعامنا: از غذای ما نخورد. ما حشم الصید: شکاری پیدا نکرد. در فرهنگ عربی العین نوشته احمد بن خلیل فراهیدی (در گذشته به سال 175 هجری قمری) حشم به معنی خدمتکار است: «خدم الرجل و من دون أهله من ولده و عیاله؛ مردی که خدمتکار است ولی نه به خانواده اش». در فرهنگ لسان العرب (نوشته ابن منظور درگذشته به سال 751 هجری) و فرهنگ ابجدی حشم به معنی شرم کردن و یا برانگیختن خشم است. واژه ی احشام در فرهنگ های عربی به کار نرفته و ساخته ایرانیان است. ولی در هیچ کدام از فرهنگ های قدیم و جدید عربی، حشم به معنی چهارپایان و جمع آن احشام به همین معنی نیامده است. از این رو باید پذیرفت که حشم به معنی دام، گله یا چهارپایان، از واژه ی اوستایی اَشَم asham به معنی نیرو، توان، قدرت ساخته است؛ زیرا در گذشته، داشتن اسب، استر، خر، گاو و گوسفند باعث نیرومندی خانواده بود؛ و امروزه لرها به گوسفند می گویند دنیا؛ یعنی کسی که گوسفندان فراوان دارد، دنیا را دارد. پس می بایست به جای حشم در معنی چهارپایان، هشم نوشت. مانند هلیم که نام یک خوراکی در پارسی است و به اشتباه حلیم نوشته می شود؛ یرا حلیم در عربی دارای دو معنی است: 1 -شکیبا. 2 - چربی ناشی از فربهی انسان یا حیوان؛ و نام یک جور خوراکی نیست. **** فانکو آدینات 09163657861
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
حشم . [ ح َ ] (ع مص ) معرب از خشم فارسی . بخشم آوردن .تشویر دادن . (تاج المصادر بیهقی ). خجل کردن و تشویردادن کسی را. خجل کردن . || شنوانی...
حشم . [ ح ُ ش ُ ] (ع ص ) صاحب حیای بسیار.
حشم . [ ح َ ش َ ] (ع اِ) خدمتکاران . (زمخشری ) (دهار). جیش . جند. (منتهی الارب ). لشکر. خدمتکاران خاص . (زمخشری ). خدمتکار. (محمودبن عمر ربنجنی )....
حشم . [ ح ِ ] (اِخ ) پدر بطنی از جذام . (صبح الاعشی ج 1 ص 331).
حشم . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) هندی شاعر فارسی زبان و نامش حسن است و دیوانش در کتابخانه ٔ مجلس شواری ملی موجود است . (فهرست ج 3 ص 246) (ذریعه ج 9 ...
حشم دار. [ ح َ ش َ ] (نف مرکب ) آن کس که عده ٔ لشکری غیر منتظم در اختیار او باشد : سلطان بخط خویش ملطفه ای نبشت و نام یکی از حشم داران بب...
حشم داری . [ ح َ ش َ ] (حامص مرکب ) حالت حشم دار.
حشم گرد. [ ح َ ش َ گ ِ ] (اِخ ) نام محلی نزدیک ولوالج بوده است : بنده صواب ندید به پرکد رفتن ، راه را بگردانید و سوی پیروز و نخچیر رفت تا...
همتای پارسی این دو واژه ی عربی، این است: آپگان āpagān (خراسانی)*** فانکو آدینات 09163657861
ستاره حشم . [ س ِ رَ / رِ ح َ ش َ ] (ص مرکب ) در صفت ملوک مستعمل است . (آنندراج )(بهار عجم ). از القاب پادشاه : سکندرسپاه ،ستاره حشم ، سلیمان ا...