هلا. [ هَِ
/ هََ ] (صوت ) نداباشد ازبرای آگاهانیدن و تنبیه کردن ، و در طعنه زدن مکرر کنند. (برهان ). کلمه ای است جهت استعجال و ورغلانیدن . (منتهی الارب ). هله . هین . هان . الا
: هلا چامه پیش آر ای چامه گوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی .
دقیقی .
برخیز و برافروز هلا قبله ٔ زردشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت .
دقیقی .
بگفتا هلا هین برو تا رویم
به دیدار آن جشن خرم شویم .
فردوسی .
هلا باده پیش آر و مطرب گزین
که نه گاه رزم است و پیکار و کین .
فردوسی .
ای یار دلربای هلا خیز ومی بیار
می ده مرا و گیر دمی تنگ در کنار.
منوچهری .
دین چو دلم پاک دید گفت هلا
هین به دل پاک برنگار مرا.
ناصرخسرو.
دلت گر ز بیطاعتی زنگ دارد
هلا بآتش علم حکمت گدازش .
ناصرخسرو.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
برخیز هلا نه وقت خواب است
هم منتظر تو آفتاب است .
نظامی .
تو هلا دربندها را سخت بند
چندگاهی بر سبال خود بخند.
مولوی .
گفت زن کاین گربه خورد آن گوشت را
گوشت خر گر دیگرت باید هلا.
مولوی .
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می یابی هلا گر پای داری نیش را.
سعدی .
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی ، درآی .
سعدی .
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
وگر به بردن دل آمدی بیا ای دوست .
سعدی .
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون بنده اگر تشنه ای هلا ای دوست .
سعدی .