هوش
نویسه گردانی:
HWŠ
هوش . (اِخ ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان . دارای 359 تن سکنه ، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات و چوب قلمستان است . کار دستی زنان آنجا قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
هوش ربایی . [ رُ ] (حامص مرکب ) عمل هوش ربا.
هوش دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) هوش و خرد خود را متوجه چیزی کردن : سخن می گفت و شیرین هوش داده بدان گفتار شیرین گوش داده .نظامی .
هوش بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) کسی را بیهوش کردن : ساقیان لاابالی در طواف هوش میخواران مجلس برده اند. سعدی .من نه آن صورت پرستم کز تمن...
هوش و بوش . [ هََ / هُو ش ُ ب َ / بُو ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول ، هیاهو. اشتلم . (یادداشت مؤلف ). سعی و کوشش .- امثال : با اینهمه هوش و...
هوش و گوش . [ ش ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) هوش و حواس .- هوش و گوش کسی باز بودن ؛ خوب توجه داشتن . نیک متوجه بودن .
هوش و هنگ . [ ش ُ هََ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) زیرکی و آگاهی و فراست و دانایی و هشیاری : ما را به هوش و هنگ ز دوزخ نجات نیست وز بیم آن ...
هوش یابنده . [ ب َ دَ / دِ ](نف مرکب ) بازیابنده ٔ هوش . به هوش آینده : چون ز ریحان روز تابنده شد دگر بار هوش یابنده .نظامی .
تصمیمات و رفتارهایی که جانداران در زمان هیجان از خود نشان می دهند. برابر نهاد واژه ی کوتاه شده ی EQ در انگلیسی می باشد.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
هوش داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) باهوش بودن . هشیار بودن : نه مطرب که آواز پای ستورسماع است اگر ذوق داری و هوش . سعدی .یکی گفت : هیچ این ...