هیکل . [ هََ ک َ ] (ع اِ) هیأت . صورت و تنه ٔ مردم . (برهان ). صورت و شکل . (غیاث اللغات ). ریخت . کالبد. پیکر. (منتهی الارب ).صورت و شخص . ج ، هیاکل . (اقرب الموارد)
: در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم .
ناصرخسرو.
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی .
ناصرخسرو.
روح القدس براقش وزقدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش .
خاقانی .
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار.
نظامی .
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی .
مولوی .
-
بدهیکل ؛ بی اندام . سخت زشت و کریه اندام
: بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی . (گلستان ).
-
خوش هیکل ؛ زیبا. قشنگ . باندام .
-
دیوهیکل ؛ به شکل و ریخت و صورت دیو
: ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست .
سعدی .
-
هیکل خاکی غبار ؛ کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان ) (آنندراج ).
-
هیکل دار ؛باهیکل . جسیم . درشت . تنومند. ضخیم .
|| هر بنای بلند. (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان ). || هر حیوان ضخیم و طویل . (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان ). خر بزرگ . (مهذب الاسماء). جثه ٔ بزرگ و اسب درازجسم . (غیاث اللغات ). اسب دراز ضخیم . (منتهی الارب ).
-
فرس هیکل ؛ مرتفع. (اقرب الموارد).
-
هیکل رضوان ؛ بهشت . کنایه از بهشت است . (برهان ) (آنندراج ).
|| گیاه دراز تمام بالیده . (منتهی الارب ). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). واحد آن هیکلة است . (اقرب الموارد). || شکوه .