به تن خویش
نویسه گردانی:
BH TN ḴWYŠ
به تن خویش. شخصا. به تن خویش ؛ شخصاً به شخصه . بنفسه : جسم آن چیزی است که یافته شود به بسودن و قائم بود به تن خویش . (التفهیم بیرونی ). اگر بدرگاه عالی پس ازاین هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 76). من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق به تن خویش گزاردمی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 195).هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 355). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرد است . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 400). اعیان گفتند پس ما به چه کاریم که خداوند را به تن عزیز خویش این رنج باید کشید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 464). شاه به تن خویش برنشست ... با پنج هزار سوار و با دویست فیل بر سر ایشان شبیخون کرد. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی ). و چون افراسیاب از این حال خبر یافت به قتل فرزند سوگوار شد و به تن خویش آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 46). همچنین با ارمنیه جماعتی بیرون آمدند، منصور به تن خویش بجانب شام رفت . (مجمل التواریخ و القصص ). دیگر باره مروان به حرب رفت به تن خویش . (مجمل التواریخ و القصص ). و حصار ایلیا را بگشاد و بعضی گویند آن وقت گشاده که عمر به شام رفت به تن خویش . (مجمل التواریخ و القصص ). هر مصراعی به تن خویش وزن و معنی دارد ولکن مصراع پیشین بامصراع پسین پیوند ندارد.
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۶۶ ثانیه
شخصا قضاوت کردن. و بباید دانست که قضا پادشاه را می باید کردن به تن خویش. (سیاستنامه، فصل ششم)