۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
عماد. [ ع ِ ] (ع مص ) قصد کردن بسوی کسی یا چیزی رفتن . (از متن اللغة). عَمْد. عَمَد. عُمْدة. عُمود. مَعمَد. رجوع به هر یک از مصادر فوق شود.
عماد. [ ع ِ ] (ع اِ) چوبی که خانه بر آن استوار شود. (از لسان العرب ) (از متن اللغه ).ستون . (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). رکن . آنچه بد...
عماد. [ ع ِ ] (اِخ ) (قلعه ٔ...) از قلاع مستحکم واقع در نواحی غربی افغانستان فعلی ، و شرقی خراسان . و در تاریخ حبیب السیر در ضمن بیان وقایع س...
عماد. [ ع ِ ] (اِخ ) (میر...) خطاط مشهور عهد صفویه . رجوع به عماد قزوینی شود.
عماد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم تبریزی . متخلص به ارفع. رجوع به عماد تبریزی شود.
عماد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن اکیمة. مکنی به ابوالولید. محدث است . و نیز رجوع به ابوالولید (عمادبن ...) شود.
عماد. [ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن یحیی بن علی بن فارسی . او راست : حاشیه بر حاشیه ٔ سید شریف علی جرجانی بر شمسیه ٔ نجم الدین عمر قزوینی کاتبی ...
عماد. [ ع ِ ](اِخ ) (ملا...) ابن محمود طارمی از دانایان به علوم عقلی در قرن هفتم هَ . ق . رجوع به عماد طارمی شود.
عماد لر. [ ع ِ دِ ل ُ ] (اِخ ) نام او عمادالدین فضلوی یا فضولی ومشهور به عماد لر است . از مداحان و مصاحبان خواجه شمس الدین محمد جوینی . رجوع ...
عماد کیا. [ ع ِ دِ ] (اِخ ) علی بن محمدبن علی کیاهراسی طبرستانی شافعی ، مکنی به ابوالحسن و ملقب به عمادالدین و مشهور به عماد طبری و عماد ک...