دیوان بلخ
نویسه گردانی:
DYWʼN BLḴ
دیوان بلخ 3
کنکاش ضرب المثل "دیوان بلخ"
نوشته ی محمد مهدی حسنی
الف – جای کاربرد و معنای مثل:
این مثل سایر(روان) در گفتگو های مردم، به گونه های مختلف شنیده می شود: "صد رحمت به دیوان بلخ"، "دیوان بلخ است" ، "حکم قاضی بلخ است" ، " مگر دیوان بلخ است" ، ، "آفرین باد بر دیوان بلخ" ، "آفرین صد بار بر دیوان بلخ". (1) سوای آن، نزدیک به هزار سال است که حکایات و روایت ها و داستان های مختلف شیرین و خواندنی و بازگفتنی از بی دادگریها و آرای بیخردانه و ستمگرانه دیوان بلخ بر زبان مردم جاری است، هرچند در ادب رسمی کهن و یافته های تاریخی به مفهومی روشن از آن بر نمی خوریم ولی در فرهنگ فولکلور همواره مورد استناد و اشاره بوده و هست
شادروان استاد دهخدا در لغت نامه، ذیل دیوان بلخ - که خود در ادب رسمی و به روایت استاد ابوالفضل بیهقی، نشان ننگ داستان غم انگیز بر دار کردن حسنک وزیر را بر جبین دارد - آورده: "گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می کردند بی گناهان را بزهکار و گناه کاران را معصوم جلوه می دادند از این رو دیوان بلخ مثل هر دادگاه و محکمه ای شده است که احکام آن برخلاف حق باشد. هم او در امثال و در معنای مثل گوید: یعنی " در اینجا قانون و عدالتی برای رسیدگی به مظالم نیست " (2)
شادروان استاد احمد بهمنیار جای کاربرد این مثل را در باره ی اداره، محکمه و یا مملکتی داند که در آنجا از حساب و قانون خبری نباشد و احکام بر خلاف حق و عدالت صادر می شود و مآخذ این مثل را افسانه هایی می داند که از دیوان بلخ ، معروف شده است. (3)
همچنین مهدی پرتوی در ذیل دیوان بلخ گوید: "قضاوت و داوری باید مبتنی بر اصول عدالت و رعایت کمال بی نظری باشد. اگر به ترازوی عدالت که در سالن دادگاه جنایی کاخ دادگستری تهران نصب است نگاه کنیم ملاحظه می شود که نگهدارنده ی شاهین این ترازو دارای چشمانی اعمی و نابیناست. در واقع این معنی افاده می شود که عدالت کور است و در مقام قضا تنها نور حقیقت به آن روشنی می بخشد. بدیهی است اگر جز این باشد یعنی چشم قاضی به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضی هر ندایی را پذیرا شود آن چنان دیوان و دارالقضا سالبه به انتفای موضوع خواهد بود و آن را به "دیوان بلخ" تشبیه و تمثیل می کنند." (4)
زنده یاد شاملو در کتاب کوچه گوید: " کنایه از هر محضر یا مرجعی است که قضاوتش از روی منطق و عقل و در نتیجه بر اساس حق و عدالت نباشد." (5)
دکتر حسن ذوالفقاری گوید: "هر قاضی که به ناحق حکم صادر نماید گویند: حکمش مانند حکم قاضی دیوان بلخ است و نیز دادگاهی که بر خلاف عدل و انصاف رای دهد آن را به "دیوان بلخ" تشبیه نمایند. سپس چهار نمونه داوری از قضاوت های دیوان بلخ را، به نقل از داستان های امثال شادروان امیر قلی امینی می آورد. (6)
ب - ریشه ی تاریخی ضرب المثل "دیوان بلخ"
شهر باستانی و به نام بلخ، ملقّب به "بامی" در سرزمین باختران، در چهل و شش میلی آمودریا، و پیش تر از مهمترین شهرهای خراسان بزرگ بوده و امروز جزو کشور افغانستان است. این شهر زمانی شایان ترین کانون پیروان بودا و زردشت به شمار می آمد و خاک آن پاک و گرامی تلقی می شد. نوبهار (پرستشگاه بوداییان) آن زبانزد بود و این که آتشکده مشهورش را لهراسب و گشتاسب پی افکنده اند. چنانکه استاد دقیقی توسی در گرشاسب نامه سروده است :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت فرود آمد از تخت بر بست رخت
به بلخ گــــــزین شد در آن نوبهار که یزدان پرستــــــان آن روزگار
مر آن خانه را داشتنــــــدی چنان که مر مکّه را تازیـــان این زمان
پس از پیدایش دین اسلام ، پیشرفت شهر بلخ همچنان به پا بود، چنان که در این دوران، به "قبة الاسلام" و "ام البلدان" و "دارالملک" نامداری یافت. از بلخ و آبادی های اطرافش، مردان نامی چون "مولوی"، "ابوشکور"، "شهید بلخی"، "قاضی حمیدالدین، صاحب مقامات حمیدی"، "ابوعلی سینا"، "ناصر خسرو قبادیانی"، عنصری، خاندان برامکه، و صدها شاعر و عارف و دانشمند دیگر برخاسته اند. و چنان شهری که روزی و روزگاری جز از مردم میانه، پنجاه هزار کس از بزرگان دانش در آن می زیسته اند و بسیاری مردم آن، به اندازه ای بوده که به نقل از صاحب روضة الصفا (ج5، ص108) هزار و دویست گرمابه کدخدا پسند و به همین اندازه جایگاه نماز آدینه داشته است، اکنون روستایی دور از علم و فرهنگ و آبادی بوده و تنها توصیفات ابن فقیه و استخری و ابن حوقل و دیگران از آن به جا مانده است. ویرانی ونفس های کشیدن های پایانی این شهر باستانی را، باید متوجه ی روح خون خواری و کشورگشایی مغولان و خوی سفاکی و ددمنشی تیمور لنگ دانست. گویند چون لشکر مغول آهنگ شهر بلخ کرد، بزرگان شهر با پیشکش های فراوان به پیشواز شتافتند، ولی چون آن روزها جلال الدین خوارزمشاه در غزنین لشکری پر خشم و کین گرد آورده بود و سر جنگ با مغولان را داشت، آمادگی بلخیان برای بردگی و فرمانبرداری سودی نبخشید و هر که آن در شهر ماند از دم تیغ گذارنیده شد. (7)
نمی دانیم با وجود این همه بزرگان دانش و هنری و آبادانی ها که درین شهر بوده، در کدامین روزگار، اوباش شهر و داوران دیوان و کلانتران کوی و برزن های دست به تباهی و ستم کاری گشودند و چه ها کردند که بلخ را بدنام کردند چنانکه ناصر خسرو گفته است :
در بلخ ایمنند زهر شری می خوار و دزد و لوطی و زن باره
و خاقانی شیروانی در چکامه ای برای جمال الدین اصفهانی، گوید:
این مگر آن حکم باژگونه بلخ است آری بلخ است روستـــــای سپاهان
و انوری ابیوردی سروده است :
بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست (8)
از این ها آشکار می شود که زمانی دیوان بلخ، کانون ستم و بیداد و فرمان های ناروا بوده که آوازه اش به هر گوشه ای رفته و داستان های فراوان از آن بر جای مانده است. (9)
ناصر خسرو در قصیده ای که رنگ نفثه المصدور دارد، گوید :
حکمت را خانه بود بلخ و کنون خانه اش ویران و بخت وارون شد.
یافته های تاریخی و تجارب اجتماعی، نشان می دهد که اگر فراوانی و آسایش همراه با تلاش و کوشش و میل به تعالی نباشد، آحاد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش یافته و هرآینه تباهی های اخلاقی و اجتماعی که بایسته ی نوشخواری و خوشگذرانی صرف است در روح و جان آن گروه رخنه و پیشرفت می کند. و شاید همین رویّه، بلخ سرافراز را، بلخ بدنام کرده است. (10)
شادروان عباس اقبال، به استناد بیت بالا از خاقانی و مثل سایر:
گنه کرد در بلخ آهنگری به ششتر زنی گردن مسگری
گمان دارد که داستان داوری بلخ و دیوان آن، دست کم پیش از میانه ی سده ششم هجری در میان مردم ایران زبانزد بوده است. وی با توجه به این عبارت از رویه ی 72 داستان های دیوان بلخ که به دست زنده یاد صبحی گردآوری شده، و قاضی بلخ در بطن یکی از این داستان ها گوید: "هیچکس زورش به من نمی رسد ولو امیر غزنوی باشد" نتیجه می گیرد که قاضی سرشناس بلخ، هم زمان با غزنویان به ویژه امرای توانای آن سلسله مانند سبکتکین و پسرش محمود بوده و اگر این یافته، درست باشد، جناب قاضی بلخ ما، باید پیوسته با روزگاری باشد که بلخ را غزنویان در دست داشته اند . یعنی در مرز سال های 385 ( سالی که سبکتکین بر بلخ فیروزی یافت و آنجا می زیست) تا 439 (که سلاجقه بلخ را از دست غزنویان بیرون کردند). از این رو ریشه و بن داستان دیوان بلخ زندگانیی نزدیک به هزار سال دارد
شادروان اقبال به ویژه از کاربرد کلمه "امیر" به جای "سلطان" بهره می گیرد که آگهی های دیوان بلخ در اوان خیزش غزنویان و نه دوره های پسین رخ داده است، چنانکه اگر مراد شاهان دیگری مانند سلجوقیان بودند - که گذشته از بلخ بر سراسر خراسان و ایران و ماوراء النهر و عراق و شام و الجزیره زورمندی داشتند – دلیلی نداشت که قاضی بلخ از امیر غزنوی یاد کند و او را نمونه ی پر و رسای زور و توانایی بشمارد .
همچنین وی معتقد است اعلام تاریخی و جغرافیایی که در داستان ها آمده، مانند "کوی نوبهاران" و "دروازه بلخ" و "دروازه طیفور" و "دروازه مهرک" و اسامی : "ابوالقاسم غلجه" (غلجه همان غرجه است که در اینجا به معنی متولد غرجستان قسمت کوهستانی شمال هرات و مجاور ولایت بلخ است)، رجبک، شهر آشوب، زیتون، جافور، پگاه، آذرخش و میکال همه بیانگر کهن بودن این داستان ها است
گویا این افسانه و سرگذشت ها، مانند سایر داستان های عامیانه که سینه به سینه گفته شده، در درازنای عمر خود، دیگرگونی های فراوان یافته، با زندگی زمان گفت شان، سنجیده و راست آمده است، کم و یا افزون شده و هر بار که به دست نویسندگان رسیده، جامه های رنگین پوشیده است (11) . از این رو دانسته می شود که ساکنان بلخ سده چهارم و پنجم هجری، وضعی نابهنجار و باورنکردنی داشته و کارگزاران و سرپرستان دادگستری و ساماندهان شهر، از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه و حتی پیشکار دیوان قضا، که باید پاسدار نظم و قانون، و پشتیبان حقوق و آبرو و دارایی ها وناموس و رازآگاه مردم باشند، گمراه و زیاده خواه و بیدادگر بوده اند.
در باره اینکه این قاضی چه کسی بوده، ما در سرچشمه ها و کتاب های تاریخی، به آگاهی هایی درخور برنمی خوریم، همین اندازه می دانیم که برخی، این مرد پلید و زشت کار و افزون خواه را به دلیل بردن نامشان در برخی روایت ها، به نام "ابوالقاسم غلجه صدر" و یا "ابوعبدالله احمد حنفی" می شناسند. (12)
چنانکه ابوالقاسم پاینده در کتاب "در سینمای زندگی" ، با ارائه طنز زیبایی، و با دستآویزی به قیاس و استحسان و تخمین، و از روی شهود باطنی، نام قاضی دیوان بلخ را ابو عبدالله احمد حنفی دانسته و نتیجه می گیرد: " بنابراین مسلم است که نام قاضی معروف بلخ احمد بوده است و افتخار این کشف بزرگ خاص من است که بعد از چند قرن حیرت و ظلال مورخان، بالاخره نام این مرد بزرگ را از میان ظنیات و اوهام بیرون کشیده به مرحله قطعیت تاریخی رسانیدم" (13)
ج – بازتاب مثل دیوان بلخ در ادب رسمی:
چون جایگاه و بیخ داستان های دیوان بلخ، ادبیات توده و فولکلور است، سوای گزارش های همسان که به نام دیگران و نه قاضی بلخ در برخی نبشته های داستانی و لطایف فارسی آمده و همچنین اشاره های غیرمستقیم در شعرهای یاد شده ی بالا، در کتاب های ادبی گذشته خبری از دیوان بلخ نمی یابیم. لیکن در منابع و کتب زیر به این دیوان اشارت دارند:
1 - دیربازترین کتاب که چشمزدی به دیوان بلخ نموده؛ کتاب جامع التمثیل، تألیف محمد علی حبله رودی ، ادیب ناشناس قرن یازدهم هجری است که بر هزار و صد مثل و کنایه و برخی حکایات مربوط به آنها مشتمل است و همواره مورد اقبال توده ها بوده است. چنانکه در همین کتاب، نویسنده در زیر مثل : "ریش دراز و سر کوچک نشان احمقی است" داستانی از قاضی بلخ نقل می کند.
2 - میرزا آقا خان کرمانی در رساله سه مکتوب، از زبان دو شخصیت خود (سوسمارالدوله خطاب به کلانتر) با اشاره به مثل و روایتی از دیوان بلخ، چنین از اوضاع دادگستری دوران ناصری انتقاد می کند:
" شنیده بودیم حاکم بلخ مقصری را محض سیاست امر داد که میخی به "ک ون ش" بتپانند، بدو گفتند که این میخ به فلانش نمی رود، گفت در شهر بگردید هر که را دیدید که این میخ به فلانش می رود، بدو بتپانید ولی در اینجا پدر قانون بلخ را از تو می شنوم:
گنه کرد دربلخ آهنگری به شوشترزدند گردن مسگری" (14)
3 – ملک الشعرای بهار، بزرگ مرد ادب فارسی، در بیت پایانی مثنوی زیبای "حکایت مرغ پیر که به دام افتد" که داستان قاضیی است که به نفع رعیت و به زیان بزرگی سند می دهد، لیکن شخص قاضی مغضوب امیر و بر کنار می شود، گوید:
حق همین است اگرچه باشد تلخ به شقاوت کشد قضاوت بلخ
4 - سال ها پیش شادروان فضل الله صبحی مهتدی گزارش های گوناگون و "داستان های دیوان بلخ" را به همین نام، درکتابی گردآورده و با دیباپه ای ارزشمند استاد عباس اقبال انتشار داده است و تصویر پشت جلد آن، نوشته ی ما را آذین داده است.
5 - در مجموعه داستانی "مرده کشان جوزان" (که چاپ نخست آن به نام "در سینمای زندگی" انتشار یافته و پیش تر بدان اشاره شد) و از نوشته های ماندگار ابوالقاسم پاینده است، نهمین افسانه، ویژه ی داستانی از آرای "قاضی بلخ" است که در شکن های آن، چندین گزارش از شاهکارهای قاضی بلخ با نثری زیبا و شیوا بیان شده است و یکی از آنها ، همین گزارشی است که با دیگرگونی هایی در تعزیه دیوان بلخ افراشته آمده است. (15)
6 - بهرام بیضایی، کارگردان سینما و تئاتر، نمایش و فیلم نامه نویس نامور ایرانی، که به گفتار خودش از تاریخ بیزار است لیکن در جستجوی ریشه های دشواری های امروزین گاهی به سراغ تاریخ می رود و چند نمایش نامه تاریخی نیز دارد، از جمله به سراغ روایت داستانی دیوان بلخ رفته و نمایشنامه "دیوان بلخ" را در کارنامه خود دارد که در سال ۱۳۴۷ منتشر شده است. او همان کار ابوالقاسم پاینده در داستان سرایی را، در کار نمایشنامه نویسی کرده است چنانکه در تلاش برای کاربرد زبانزدهای امروزین در دیوان بلخ، گزمه ای به بزرگ خود می گوید : "چشم سرکار!" (16)
در پایان، یادآوری این نکته، شایسته است که شادروان استاد مجتبی مینوی در کتاب پانزده گفتار خود، طی نبشته ای گسترده، گزارش شرقی دیوان بلخ (قاضی حمص) را دست مایه و بُن نمایش "تاجر ونیزی" اثر ماندگار و جهانی ویلیام شکسپیر می داند، و تولستوی هم در داستانی کوتاه گزارشی از آن را آورده است. (17)
د - مثل های پیوسته و برابر آن :
1 - "خر من از کرّگی دم نداشت"
از زمره داستان هایی که از دیوان بلخ نقل شده، روایت های مشهور و مختلف مربوط به این ضرب المثل است. مهدی پرتوی در باره آن گوید: " این مثل در مورد کسی به کار می رود که از کیفیّت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه "دیوان بلخ" ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این تدریجاً عمومیت پیدا کرد و درحال حاضر بطور کلی هر گاه کسی از تصمیم و نیّت خویش منصرف شده باشد به آن تمسک و تمثل می جوید". وی معتقد است که قدر مسلم واقعة مربوط به آن حقیقت تاریخی دارد و در عصر سلطان محمود غزنوی اتفاق افتاده است لیکن بعدها شاخ وبرگش داده اند، (18)
شادروان انجوی هم، پس از آوردن روایت گوناگون داستانی این ضرب المثل گوید: "این قصه ها در بعضی از موارد با قصه معروف دیوان بلخ شباهت ها و هم رنگی هائی دارد" (19)
2 - گنه (خطا) کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند (زنی) گردن مسگری (دیگری)
به عقیده استاد دهخدا، گمان می رود که این بیت از اندیشه ی حکیم توس استاد فردوسی باشد، که گوید:
بود داوری مان چو حکم ســدوم همانا شینــــدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری بزد قهرمان گردن دیگــــــری (فردوسی)
اگر نظر استاد دهخدا در باره ریشه این بیت درست باشد، و همچنین بیت المثل را تلخیصی از یکی از گزارش های دیوان بلخ بدانیم که ارتباطی با شهر باستانی شوشتر ندارد، شاید صورت درست این مثل در ابتدا، نشتر به جای ششتر (شوشتر) باشد ، به ویژه اینکه در ادب فارسی، نشتر زدن و نشترزنی، کنایه از ظلم و ستم کردن و آزار دادن است. چنانکه امیرخسرو دهلوی گوید:
عوان چون ز شه عامل برزن است فغان نی، ز نشتر، نشترزن است
زنده یاد احمد شاملو در کتاب کوچه، این شعر را معادل مثل دیوان (دادگاه) بلخ می داند و سایر معادلات رایج این ضرب المثل، به گفته وی بدین نمط است:
ü خر خرابی می کند، گوش گاو را می برند (خره خرابی می کنه از چشم گاو می بینند)
ü شاه خانم می زاید، ماه خانم دردش را می کشد
ü بچه خودش را می زند که چشم همسایه بترسد
ü گنه کنند گاوان، کدخدا دهد تاوان
ü حکیم باشی را دراز کردن،
ü ببخشید چوب شما را خیاط خورد
ü زورش به خر نمی رسد پالانش را بر می دارد (می زند).
ü از هر طرف که رنجه شوی ، کشتنی منم
ü سوخت بم روی نرماشیر است (20)
3 – حکم سدوم :
در افسانه ها و مثل های جاری، چند شهر دیگر نیز جایگاهی مانند بلخ دارد و داوری داورانش چون دیوان بلخ دانسته شده و برخی گزارش های دیوان بلخ، به نام این شهرها آمده است. یکی از این شهرها، سدوم (به فتحه یا ضمه حرف نخست) است.
شادروان دهخدا مانند زنده یاد شاملو، ضرب المثل"دیوان بلخ است" را معادل مثل "حکم سدوم"می داند و دو بیت شعر زیر را نقل می کند:
با خود اندیشه کرد حاکم شوم که کنم حکم زن چو حکم سدوم (سنایی)
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل ایزد سدوم را نشسته به حاکمی (ناصر خسرو) (21)
همچنین دکتر شکور زاده، علاوه بر آن، دیگر معادل این مثل سائر را: "هر کی هر کی است" می داند. (22)
استاد بدیع الزمان فروزانفر گوید: "سدوم به دال مهمله یا ذال معجمه اسم شهر یا قاضی شهر لوط است که به ناشایست حکم داد". (23) واستاد دهخدا در پاورقی امثال و حکم، سدوم را یکی از چهار شهر لوط دانسته است. بر اساس یافته ها، سدوم از شهرهای دشت اردن بوده که در عهد لوط و ابراهیم نبی، ویران و تباه گردیده و امروز از این شهر نشانه ای بر جای نیست. و به قول یهود، آب بحرالمیت آنها را پوشیده است (سفر تکوین، باب 13 و 18 و 19). در تورات (سفر اشعیای نبی، باب اول) ، فرمانداران و داوران سدوم به بیدادگری شناسایی (24) و سرگذشتی دور و دراز، از مردمان بدخوی و بدرفتار آن آورده شده است، بر این اساس، چون آنان میهمانان حضرت لوط (ع) را آزار می دادند، خشم خداوند بر آنها شعله ور شده و شهر و مردم آن، در آتش می سوزد، در حالی که رهایی یافتگان این رخداد، تنها حضرت لوط (ع) و دو دخترش بوده اند. (25)
زنده یاد صبحی بدون اینکه منبع اعلام خود را ذکر کند، آورده: برخی گویند سدوم، داوری خانه ی بهرام گور بوده است و وی در آن دیوان می نشسته و نخستین کسی که پیش چشم او آمده، محکم به مرگ می شد. نقل کرده اند که روزی در همین هیات، مردی تازی بر او وارد می شود و بهرام گور، مانند همیشه فرمان مرگ وی را می دهد. مرد گوید: "چه کرده ام که می خواهی مرا بکشی؟" بهرام می گوید : " دیدارت برای من خجسته نیست از این رو ترا می کشم." تازی بی درنگ جواب می دهد: "دیدار تو برای من ناخجسته است که با مرگ روبرو می شوم نه دیدار من!" بهرام گفته ی او را پسندیده، و دست از این کار می کشد. (26)
در امثال و اشعار عرب، اشارت بسیار بدین مثل شده است: "اجور من قاضی سدوم" ، و"اجور من حکم سدوم" و" اجور فی الحکومه من سدوم" . چنانکه از مصراع اخیر بر می آید و همچنین در برخی منابع مانند تواریخ یعقوبی، مسعودی و میدانی، آمده، برخی گمان کرده اند سدوم اسم یک قاضی ستمگر بوده است. (27)
به نقل از ثعالبی در ثمارالقلوب (ص 65)، ابواللّفت در باره موسی بن خلف گوید :
ما قضی مثل ما به النّذل یقضی فی جمیع الامور قطّ سدوم
یعنی: داوری هایی که این فرومایه ناکس در کارها و پیش آمدها می کند، مانند آن را هرگز کسی جز سدوم نکرده است(28)
در شعر و نثر فارسی هم، گاهی سدوم به معنی نام شهر و یا نام قاضی بکار رفته و یا چنان استعمال شده است که گمان می رود، شامل هر دو وجه هست (29).
ناصرخسرو در قصیده ای به مطلع:
ای آدمی به صورت و بیهیچ مردمی چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟
گوید:
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی
گمراه گشتهای ز پس رهبران کور گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی
همچنین هم او در قصیده ای به مطلع :
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گوید:
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟ زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم! نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟
اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست
و انوری در قصیده ای در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی به مطلع:
آفرین باد بر چو تو مخدوم ای نکوسیرت خجسته رسوم
گوید:
فرق این است کز خراسانم باری از هند بودمی وز روم
تا بود در قرینه پشتاپشت با قضای فلک قضای سدوم
جانت باد از قضای بد محفوظ مجلست از قرین بد معصوم
از جمله احکامی که به قاضی سدوم برمی بندند، یکی این است که : هرگاه بر کسی ستمی می رفت، او از دادخواه و ستم دیده، چهار درهم تاوان می گرفت. و دیگر اینکه گویند: کسی دادخواهی کرد که فلانی گوش خرمن را کنده است، قاضی حکم داد که خرت را به او بده، آن اندازه نگاه دارد که دوباره گوشش برآید. و نیز گویند: مردی شکایت برد که فلان آدم، زن من را چنان سخت زد که بچه انداخت، گفت زنت را به او بده نگاه بدارد و خرج او را تاب آور تا از او دارای یک بچه دیگر شده، نزد تو برگردد. (30)
4 - حکم حِمْص
یکی دیگر از این شهرها، شهر حِمْص است. حِمْص شهری در شام میان دمشق و حلب است و مردم آن از دیرباز در میان تازیان، به ساده لوحی و نادانی و گولی، نام بردارند. و حکایات زیادی بسته به آنان بر زبان ها روان است. (31)
چنانکه در مقامات حریری و شرح آن از مطرّزی بدین تصریح شده است، بدان اندازه که بغدادیان چون می خواستند کسی را گول و نادان بخوانند، می گفتند حمصی است. (32)
می گویند درجنگ صفّین، حِمْصیان پیروی معاویه شدند و دشمنی سختی با شاه مردان آغازیدند، مردم را بر آن بزرگوار شورانده و خون ها ریختند، چون روزگاری سپری شد و آب ها از آسیاب ها افتاد پیرو آئین نصیری شده و حضرت علی (ع) را خدا دانستند. (33)
راغب اصفهانی، در محاضرات، در فصل سخافت قضات (ج 1 ص 99) گوید: قاضی حمص یک روز در امری چنین حکم می کرد، و فردای آن روز در نظیر همان امر به خلاف آن رای می داد. سبب این اختلاف حکومت را از او پرسیدند گفت : احکام قضائی به منزله بخت و روزی است، هرکسی به آنچه قسمتش باشد می رسد". همچنین در آثار البلاد زکریای قزوینی گزارش شده است که زنی پیش او دادخواهی برد که این مرد بیگانه مرا بوسید. قاضی گفت: "قصاص باید از نوع جرم باشد، تو هم برخیز و او را ببوس". زن گفت: "پس می بخشمش"، و قاضی گفت : بسیار خوب، راهت را بکش و برو".
احکام قاضی حمص از نوع احکام قاضی بلخ یا قاضی سدوم نیست، ولی بعضی از قضاوت های قاضی سدوم را به قاضی حمص نسبت داده اند. (34)
5 - قاضی رطل بوق عبدالپشم پانزده:
زنده یاد استاد مجتبی مینوی گوید یک روایت دیگر از داستان تاجر ونیزی، یکصد و پنجاه سال پیش تر، در کتابی بنام "سرگذشت لطف الله" که توسط مستشرق معروف انگلیسی ایستویک (Eastwick)، به زبان انگلیسی ترجمه و به طبع رسیده است. در این روایت نام قاضی "رطل بوق عبدالپشم پانزده" است. لطف الله می گوید که در قرن سوم هجری یک نفر قاضی بسیار بی ادعا و متواضع، موسوم به منصور بن موسی بود ، که اسم خود را به پنج پاره کرده بود : "من + صور+ ابن+ مو+ سی". وی از راه افتادگی و فروتنی، هر جزئی از نام خود را به واژه ای خُردتر بدل کرده بود. چون "من" زیاده سنگین بود، آن را به رطل و صور (نام شیپور اسرافیل) را به بوق؛ ابن را به عبدل ؛ و مو را به پشم، و سی را به پانزده بدل کرده بود، بنابراین نام او: "رطل بوق عبدالپشم پانزده شده بود. استاد مینوی گوید: شاید لفظ "ملّا نَطَربوق از اینجا آمده است. (35)
6 – قاضی جَبُّل و دیگران:
همچنین ثعالبی در ثمارالقلوب، در باره قاضی جَبُّل تازی که مانند قاضی بلخ پارسیان است، گوید که در نادانی به وی مثل زنند، چنانکه می گویند: "اجهل من قاضی جبّل (از قاضی جبّل نادان تر است)". و جبّل شهری است از طَسّوج کَسْکَر. قاضی آن جا در خلاف کاری سر آمد همگان بوده و به مامون از خلاف های او گزارش ها می دادند. این قاضی چنان بود که چون خواهانی تنها پیش وی می آمد به سود او داوری می کرد؛ و چون پس از وی طرف او در می آمد، حکم پیشین را به سود او داوری می کرد. محمد بن عبدالملک در باره او گفته :
قضی لمخاصم یوما، فلمّا اتاه خصمه نقض القضاء
روزی به سود دادخواهی حکم کرد، همین که طرف دیگر در آمد رای قضایی را شکست.
این قاضی در عراق به عنوان"قاضی جبّل" معروف است، و در حجاز به "قاضی مِنیٔ" و قاضی سومی هم هست به نام "قاضی ایذج". و چهارمین قاضی مردم گرگان و طبرستان است که در سستی و فروهشتگی اندام ها بدو مثل زنند و گویند: "قاضی شَلَمْبَه". ابوالحسین جوهری سروده است :
رایــت راســا کدبّــه و لحیــــه کالمذبّه
فقلت ذاالتّیس من هو فقال قاضی شلمبه
سری چون دبّه دیدم / و ریشی چون مگسران / پرسیدم این بز کیست/ گفت قاضی شلمبه (36)
ھ - دو روایت کوتاه دیگر از دیوان بلخ
سوای آنچه در لابلای مقاله خود گفتیم، نبشته خود را با آوردن دو گزارش کوتاه دیگر از دیوان بلخ، که نمونه هایی از داوری های خنده دار و دور از سنجه های دانش و دادورزی قاضی بلخ است، به پایان می بریم:
1 - زنده را به گور کردن
" مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره فریاد می زند و خدا و رسول را شفیع می آورد که : - ای خلایق! من زنده و سالمم. چگونه می خواهید زنده ئی را به خاک بسپارید؟ گاه فریاد می زد و گاه اشک ریزان التماس می کرد، اما ملائی چند که از پی تابوت کشان می رفتند بی توجه به او رو به مردم می گفتند: - ملعون دروغ میگوید. مُرده است!
مسافر حیرت زده حال و حکایت را پرسید. گفتند: - این مرد فاسق و فاجری است سخت ثروتمند و بدون وارث. چندی پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بزرگ شهادت دادند که مرده است و قاضی نیز به مرگ او حکم کرد. یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و اموالش را تصاحب کرد. اکنون ملعون بازگشته ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر شهادت چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نیست. این است که به حکم قاضی به گورستانش میبرند، چرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست! (37)
2 - حق با شماست !
روزی زنی به محضر قاضی بلخ آمد و از شوهرش به تفصیل شکایت کرد که بخیل و ممسک است، خرج خانه نمی دهد، بد اخلاق است و با او سر یاری و سازش ندارد. قاضی سخنان شاکیه را به دقت گوش می کرد ولی بدون تامل و تفکر مرتبا سرش را تکان می داد و می گفت : "حق با شماست !" زن با رضایت و خشنودی از دیوان بلخ خارج شد و امیدوار بود که حکم قاضی به نفع او و علیه شوهرش صادر خواهد شد.
دیر زمانی نگذشت که شوهر زن شاکی به "دیوان بلخ" آمد و از همسرش به گناه آنکه علاقه به زندگی زناشویی ندارد و پر توقع و پر افاده است داستان ها گفت. قاضی احمد حنفی این مرتبه با قیافه ی اندوهگین سخنان مرد شاکی را شنید و در فواصل صحبت شاکی با بیان فصیح می گفت : "حق با شماست ! حق با شماست !" همسر قاضی که در کنار پنجره ی اطاقش شاهد این صحنه ی مضحک و تصدیق بلاتصور از طرف شوهرش بود به محض آنکه شاکی از دارالقضا خارج شد به درون رفت و مشت محکمی بر فرق شوهرش کوبید و گفت : "ای نفهم احمق، این چه نوع قضاوت است که می کنی ؟ در کدام یک از محاکم و محاضر قضایی دنیا سابقه دارد که قاضی روی اظهارات مدعی و مدعی علیه، رای مشابه دهد ؟ آیا هیچ می دانی که آن زن شاکیه همسر این شاکی بوده است ؟ اگر حق با او بود این چه می گوید؟ و اگر مرد را ذیحق می دانی همسرش چه می گوید"؟ قاضی کتک خورده نیشخندی زد و در جواب همسر خشمگین گفت : "حق باتست ! تو هم درست می گویی !"
در واقع جناب قاضی با این سه رای مشابه نشان داد که در فرهنگ دیوان بلخ میدان حق و حقیقت آن قدر وسیع است که می توان عارض و معروض و شاکی و متشکی عنه را با هم در آن جای داد !(38)
(((((((((((((((((((())))))))))))))))
پانوشت ها :
1 - فرهنگ جامع ضرب المثل های فارسی ، تالیف بهمن دهگان ، تهران، فرهنگستان زبان و ادب فارسی ، 1382 – ص 143
2 - امثال و حکم، ج 2 ، تالیف : علامه فقید علی اکبر دهخدا، موسسه انتشارات امیرکبیر ، چاپ چهارم، 1357 ، تهران - ص 851
3 - داستان نامه بهمنیاری، تالیف مرحوم استاد احمد بهمنیار، انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ اول، مهرماه 1361 ، تهران – ص 287 و 288
4 - ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج 1 ، تالیف مرحوم مهدی پرتوی آملی ، کتابخانه سنایی ، چاپ اول ، تابستان 1365 - ص 658
5 - کتاب کوچه، جلد 5 تالیف مرحوم احمد شاملو، با همکاری آیدا سرکیسییان، انتشارات مازیار، چاپ دوم 1378 ، تهران – ص 5295
6 - داستان های امثال، دکتر حسن ذوالفقاری، انتشارات مازیار، چاپ اول، 1384 - ص 671
7 - به نقل از داستان های دیوان بلخ، فضل الله صبحی مهتدی، تهران، امیرکبیر، چاپ سوم، دی ماه 1344- ص 10و11 و ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج 1 - ص 658 -661 .
8 - در دیوان انوری آمده است که گویند این قطعه را فتوحی گفت و به انوری بست، مردم بلخ بر حکیم متغیر شدند و او سوگندنامه ای در نفی هجویه مزبور گفت و بزرگان بلخ را مدح کرد و این همان قصیده مشهور و زیبایی که از امهات قصاید ادب فارسی به شمار می آید.
قطعه کامل چنین است:
چار شهرست خراسان را در چارطرف که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند بر هر بیخردی نیست که چندین دد نیست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک معدن در و گهر بیسرب و بسد نیست
بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست
حبذا شهر نشابور که در ملک خدای گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
و مطلع قصیده زبانزد انوری چنین:
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
(برای خواندن قصیده کامل اینجا کلیک فرمایید)
9 – داستان های دیوان بلخ، صبحی - ص 12 .
10 - به نقل از ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج 1 - ص 531 -540 .
11 - به نقل از مقدمه استاد عباس اقبال (داستان های دیوان بلخ - ص 8).
12 - ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج 1 - ص 531 -540 . شادروان امیر قلی امینی در کتاب داستان های امثال (انتشارات فردوس، چاپ اول، سال 1388، ص 317 به بعد) نیز ذیل ضرب المثل مذکور "خر ما از کره گی دم نداشت"، عیناً نقلیات مهدی پرتویی را آورده است.
13 - در سینمای زندگی، ابوالقاسم پاینده ، بنگاه نشریات طلایی، اسفند ماه 1336، ص 209.
متاسفانه بنا به دلایل نامعلوم این مقدمه در چاپ دوم به بعد کتاب (مرده کشان جوزان) از قصه دیوان بلخ حذف شده است.
14 - سوسمار الدوله، رحیم رضا راده ملک، بی جا، 1354 - ص 160
15 - ر.ش به مرده کشان جوزان، ابوالقاسم پاینده، سازمان انتشارات جاویدان، چاپ دوم، 1357، ص 177 – 194
16 - گفت و گو با بهرام بیضائی، زاون قوکاسیان، موسسه انتشارات آگاه چاپ اول، زمستان 1371 ص 219
17 - ر. ش. به پانزده گفتار (درباره چند تن از رجال ادب در اروپا، از اومیروس تا برنارد شاو)، استاد مجتبی مینوی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم 1346 – ص 140 به بعد و نیز کتاب جوحی ، تحقیق و ترجمه و تالیف دکتر احمد مجاهد، انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ دوم، بهار 1383 - ص 648
18 - ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج 1 - ص 531 -540 .
19 - تمثیل و مثل، ج اول، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، موسسه انتشارات امیر کبیر، چاپ دوم 1357 - ص 160
20 - کتاب کوچه، جلد 1، تالیف مرحوم احمد شاملو، با همکاری آیدا سرکیسییان، تهران، انتشارات مازیار، چاپ سوم 1378 – ص 754
21 - امثال و حکم، ج 2 - ص 699 و 700
22 - ده هزار مثل فارسی ، دکتر ابراهیم شکور زاده ، مشهد، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول ، 1372 - ص 397
23 - سخن و سخنوران، بدیع الزمان فروزانفر، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ سوم، فروردین 1358، ص 374 (پاورقی). در اعلام معین آمده است که سدوم شهر قدیمی فلسطین در ساحل بحرالمیّت (بحر لوط) که با شهر گومور، بر اثر زلزله و صاعقه به قعر دریا فرو رفت. مردم این شهر به فساد معروف بودند. جمعی از دانشمندان باستان شناس انگلیسی به ریاست ملوین ریزی و بانو باروود برای کشف شهر تاریخی مذکور که حدود 3000 ق م ، بنا شده، کشفیاتی کردند. نام این دو شهر به واسطه زیبایی به زودی در جهان مشهور شد. در سال 1900 ق م، زلزله هولناکی به وقوع پیوست و این دو شهر را به ته دریا فرو برد (به قول تورات، این امر مجازات گناهان اهالی این دو شهر بود). باستان شناسان موفق گردیدند جام های شراب، جواهر و اجساد زنان را از اعماق گل و لای بیرون آورند.
24 - پانزده گفتار (درباره چند تن از رجال ادب در اروپا، از اومیروس تا برنارد شاو)، استاد مجتبی مینوی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم 1346 – ص 182
25 و 26- داستان های دیوان بلخ، فضل الله صبحی - ص 24 و 25.
27 - پانزده گفتار – ص 182
28 - به نقل از جوحی ، تحقیق و ترجمه و تالیف دکتر احمد مجاهد، انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ دوم، بهار 1383 - ص 652 و همچنین، نگاه کنید به مستدرکات
29 - پانزده گفتار – ص 183
30 - همان – ص 183 و 184. ابن عبد ربّه در عقد الفرید، ج6 ص 446 مشابه آن گوید:
" دو کس نزد ابی ضمضم قاضی، به مرافعه آمدند، یکی گفت: خداوند قاضی را پایدار بدارد! این مرد پسر من را کشته است. قاضی گفت: آیا پسرت مادر هم دارد ؟ گفت "آری . گفت : مادرش را به این مرد بده تا برای تو فرزندی بیاورد مثل فرزندت، و او را بزرگ کند تا به سن پسر تو برسد و به تو تحویل دهد" . (به نقل از جوحی ، مجاهد - ص 651)
31 - ر. ش. به جوحی ، مجاهد - ص 778
32 - ر. ش. به پانزده گفتار – ص 181
33 - داستان های دیوان بلخ، صبحی - ص 24 و 25.
34 - پانزده گفتار – ص 182
35 - همان – ص 198 و 199
36 - ثمارالقلوب، ثعالبی، ص 236 ( به نقل از جوحی ، مجاهد - ص414 )
37 - به نقل از استاد بهمنیار (کتاب کوچه، جلد 5 تالیف مرحوم احمد شاملو، با همکاری آیدا سرکیسییان، انتشارات مازیار، چاپ دوم 1378 ، تهران – ص 5299 . )
روایت های مشابه حکایت "زنده را به گور کردن" ، در نوادر جُحا ص 168، داستان های دیوان بلخ صبحی ص 39، نوادر قراقوش ابن مَمّاتی ص 49، لطائف شکوهی ص 269، اخبار لاذکیا ابن جوزی ص 185 نیز با اختلاف آمده است (ر. ش. به کتاب نفیس جوحی ، تحقیق و ترجمه و تالیف دکتر احمد مجاهد، انتشارات دانشگاه تهران ، چاپ دوم، بهار 1383 ص 546 تا 548).
38 - ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج 1 ، تالیف مرحوم مهدی پرتوی آملی ، کتابخانه سنایی ، چاپ اول ، تابستان 1365 - ص 661 -662 .
روایت های مشابه حکایت "حق باشماست" در حکمت شریف الطّر ابلُسی، نوادر جحا الکبری ص 128، ملاّنصرالدین ص67، داستان های دیوان بلخی صبحی ، و ثمار القلوب ثعالبی ص 236، خنده های قهقهه یی و ممتاز الحکایه ج 3 ص 60 نیز با اختلاف آمده است (ر.ش. به همان - ص 413 به بعد)
نوشته شده توسط محمد مهدی حسنی در دوشنبه 4 مرداد1389 ساعت 12:12 بعد از ظهر | لینک ثابت | آرشیو نظرات http://hassani.ir/post-327.aspx
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.