کُشتن آتش. خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن. اطفاء آتش. نشاندن آتش. خوابانیدن آتش. خسبانیدن آتش. نابود کردن و از بین بردن آتش. راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ. (یادداشت مؤلف): زن گفت ... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمۀ طبری بلعمی).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
فردوسی.بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من.
فردوسی.منبع:
لغتنامۀ دهخدا (رجوع شود به
کشتن).
رجوع شود به
چراغ کشتن.