چینش و ویرایش از: sayogine@yahoo.com
رباعیاتی که از شاعران دیگر به دیوان خیام راه یافته است:
«ا»
سلمان ساوجی:
آمد سحری ندا ز میخانه ی ما ٭٭٭٭ کای رند خراباتی دیوانه ی ما
بر خیز که پر کنیم پیمانه ز مِی ٭٭٭٭ زان پیش که پر کنند پیمانه ی ما
عراقی:
از بــــــــــــــاده ی لعل، آب شد گوهر ما ٭٭٭٭ آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بس که همی خوریم هِی بر سر مِی ٭٭٭٭ ما در سر مِی شدیم و مِی در سر ما
عطار:
چون عهده نمیشود کسی فردا را ٭٭٭٭ حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه ٭٭٭٭ بسیار بتابد و نتابد ما را
مولوی:
عاشق همه ساله مست و رسوا بادا ٭٭٭٭ دیوانه و شوریده و شیدا بادا
در هشیاری غصه ی هر چیز خوریم ٭٭٭٭ چون مست شدیم، هر چه بادا بادا
قمری:
قرآن که مهین کلام خوانند آن را ٭٭٭٭ گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم٭٭٭٭ کاندر همه جا مدام خوانند آن را
«ب»
کمال الدین بندار رازی:
با بط می گفت ماهیی در تب و تاب ٭٭٭٭ باشد که به جوی رفته بازآید آب
بط گفت که چون من و تو گشتیم کباب ٭٭٭٭ دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب
«ت»
سدیدالدین اعور:
آن قصر که جمشید در آن جام گرفت ٭٭٭٭ آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر ٭٭٭٭ دیدی که چگونه گور، بهرام گرفت؟
ابوسعید ابوالخیر:
آن یار که عهد دوستداری بشکست ٭٭٭٭ می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت دگر باره به خوابنم بینی ٭٭٭٭ پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
ابوسعید ابوالخیر:
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت ٭٭٭٭ بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمی آید یاد ٭٭٭٭ بوی تو گرفته بود؛ خوی تو گرفت
عطار:
امروز چو من شیفته و مجنون کیست؟ ٭٭٭٭ بر خاک فتاده با دل پرخون کیست؟
این خود نه منم؛ خدای می داند و بس ٭٭٭٭ تا آن گاهی که بودم و اکنون نیست
عطار:
ای مرغ! عجب ستارگان چینه ی توست ٭٭٭٭ در روز الست، عهد دیرینه ی توست
گـــر جـــــــام جهان نمای، می جویی تو ٭٭٭٭ در صــندوقی در ســــــینه ی توست
بابا افضل:
برتر ز سپهر، خاطرم روز نخست ٭٭٭٭ لوح و قلم و بهشت و دوزخ می جست
پس گفت مرا معلم از روز نخست ٭٭٭٭ لوح و قلم و بهشت و دوزخ با توست
عطار:
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است ٭٭٭٭ بر صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست ٭٭٭٭ خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
بابا افضل کاشانی:
ترکیب طبایع چون به کام تو دمی است ٭٭٭٭ رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو ٭٭٭٭ گردی و نسیمی و غباری و دمی است
باباافضل کاشانی:
چندین غم مال و حسرت دنیا چیست؟ ٭٭٭٭ هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست؟
این یک دو نفس در تن تو عاریتی است٭٭٭٭ با عاریتی، عاریتی باید زیست
نجم الدین کبری:
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست ٭٭٭٭ چون هست به هر چه نیست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عــــــالم نیست ٭٭٭٭ پـــندار کـــــــــه هر چه نیست در عالم هست
عبید زاکانی:
دنیا نه مقام توست نه جای نشست ٭٭٭٭ فرزانه در آن خراب و اولی تر، مست
بـــــر آتـــــــش غم ز باده آبی می زن ٭٭٭٭ زان پیش که در خاک روی باد به دست
اهلی شیرازی:
ساقی، غم من برون ز اندازه شده است ٭٭٭٭ سرمستی من برون ز اندازه شده است
با موی سپید سرخوشم کز خط تو ٭٭٭٭ پیرانه سرم بهار دل تازه شده است
اهلی شیرازی:
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است ٭٭٭٭ دریاب که هفته ی دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری ٭٭٭٭ گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است
خواجه عبدالله انصاری:
گر از پی شهرت و هوا خواهی رفت ٭٭٭٭ از من خبرت که بی نوا خواهی رفت
بنگر که که ای و از کجا آمده ای ٭٭٭٭ می دان که چه می کنی کجا خواهی رفت
بابا افضل:
گردون نگری ز قد فرسوده ی ماست ٭٭٭٭ جیحون اثری ز اشک آلوده ی ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ماست ٭٭٭٭ فردوس دمی ز وقت آسوده ی ماست
اوحد کرمانی:
گر گل نبود نصیب ما خار بس است ٭٭٭٭ ور نور به ما نمی رسد، نار بس است
گر خرقه و خانقاه و شیخی نبود ٭٭٭٭ ناقوس و کلیسایی و زنار بس است
پورخطیب گنجه:
گویند که دوزخی بود عاشق و مست ٭٭٭٭ قولی است خلاف؛ دل در او نتوان بست
گر عاشق و مست، دوزخی خواهد بود ٭٭٭٭ فردا بینی بهشت همچون کف دست
عطار:
مرد آن باشد که هر زمان پاک تر است ٭٭٭٭ در باختن وجود، بی باک تر است
مردی که در این طریق چالاک تر است ٭٭٭٭ هر چند که پاک تر شود، خاک تر است
خواجه عبدالله انصاری:
من بنده ی عاصی ام؛ رضای تو کجاست؟ ٭٭٭٭ تاریک دلم؛ نور و ضیای تو کجاست؟
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی ٭٭٭٭ این مزد بود؛ لطف و عطای تو کجاست؟
نجیب الدین فادقانی:
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت ٭٭٭٭ بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تــــــو این راز نهفت ٭٭٭٭ هــر لاله کـه پــــــژمرد نخواهد بشکفت
نجم الدین رازی:
هر سبزه که برکنار جویی رسته است ٭٭٭٭ گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر هر سبزه بخواری ننهی ٭٭٭٭ کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
باباافضل کاشانی:
هر نقش که بر تخته ی هستی پیداست ٭٭٭٭ این صورت آن کس است کان نقش آراست
دریـــــــای کهن که می زند موجی نو٭٭٭٭ مــــــــــوجش خوانند و درحقیقت دریاست
عطار:
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست؟ ٭٭٭٭ یک سوخته جان دل پراکنده کجاست؟
چون بنده ی اندیشه ی خویشند همه ٭٭٭٭ در روی زمین، خدای را بنده کجاست؟
«د»
عطار:
آن کس که کلید مشکلی می یابد ٭٭٭٭ از عمر دراز، حاصلی می یابد
برتر ز دو کَون، منزلی می باید ٭٭٭٭ ای مرده دلان! زنده دلی می باید
مجد همگر:
آنها که خورنده ی سراب نابند ٭٭٭٭ و آنها که به شب مدام در محرابند
بر خشک، کسی نیست؛ همه در آبند٭٭٭٭ بیدار یکی است؛ دیگران در خوابند
ابوسعید ابوالخیر:
از واقعه ایی تو را خبر خواهم کرد ٭٭٭٭ و آن را به دو حرف، مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک فرو خواهم شد ٭٭٭٭ با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
بابا افضل:
این عقل که در ره سعادت پوید ٭٭٭٭ روزی صد بار، خود تو را می گوید
دریاب تو این یک دم عمرت که نه ای ٭٭٭٭ آن تره که بدروند و از سر روید
مجدهمگر:
تا کی عمرت به خــــــودپـــــــــــــرستی گذرد؟ ٭٭٭٭ یا در پی نیستی و هستی گذرد؟
مِی خور که چنین عمر که مرگ از پس اوست ٭٭٭٭ آن به که به خواب یا به مستی گذرد
ادیب صابر:
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد ٭٭٭٭ جز بی خرد از زمانه بَر می نخورد
پیش آر از آن که او خرد را ببرد ٭٭٭٭ تا بو که زمانه سوی ما به نگرد
شیخ احمد جام:
خوش باش که در ازل بپرداخته اند ٭٭٭٭ کار من و تو، بی من و تو ساخته اند
شطرنج قضا و لعبتین تقدیر ٭٭٭٭ نرد من و تو بی من و تو باخته اند
عطار:
در عشق تو هر دلی که مردانه بود ٭٭٭٭ در سوختن خویش چو پروانه بود
تا کی به بهانه؟ همچو پروانه بسوز ٭٭٭٭ در عشق، بهانه جستن افسانه بود
اوحدالدین کرمانی:
در میکده جز به می وضو نتوان کرد ٭٭٭٭ آن نام که زشت شد، نکو نتوان کرد
خوش باش که این پرده ی مستوری ما ٭٭٭٭ بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد
عطار:
دنیا چه کنی؟ که بی وفا خواهد بود ٭٭٭٭ در خون همه خلق، خدا خواهد بود
گـــــیرم کـــــه بقای نوح یابی در وی ٭٭٭٭ آخر نه به عاقبت فنا خواهی بود؟
امیرمعزی:
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ٭٭٭٭ ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حال خـــــــــــــــــــود با گل زرد ٭٭٭٭ فریاد همی زند که مِی باید خَورد
خواجه عبدالله انصاری:
صیاد ازل که دانه در دام نهاد ٭٭٭٭ صیدی بگرفت و آدمش نام نهاد
هر نیک و بدی که می رود در عالم ٭٭٭٭ او می کند و بهانه بر عام نهاد
مجد همگر:
عمرت چو همی به خودپرستی گذرد ٭٭٭٭ یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمری که اجل در پی اوست ٭٭٭٭ آن به که به خواب یا به مستی گذرد
شیخ شاه سبحان خوافی:
غواصی کن گرت گــــــــــــــهر می باید ٭٭٭٭ غواصی را چند هنر می باید
سر رشته به دست یار و جان بر کف دست ٭٭٭٭ دم نازدن و قدم ز سر می باید
نجم الدین رازی:
کار من و تو بی من و تو ساخته اند ٭٭٭٭ وز نیک و بد من و تو پرداخته اند
تسلیم شو امروز که فردا به یقین ٭٭٭٭ تخمی روید که دی درانداخته اند
ابوعلی سینا:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود ٭٭٭٭ محکم تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر، چو من یکی و او هم کافر ٭٭٭٭ پس در همه دهر، یک مسلمان نبود
ظهیرفاریابی:
گر یک نفست ز زندگانی گذرد ٭٭٭٭ مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان ٭٭٭٭ عمر است؛ چنانکه گذرانی گذرد
عزیزالدین محمود کاشی:
گویند به حشر، گفتگو خواهد بود ٭٭٭٭ آن یار نکو، تند خو خواهد بود
از خوی نکو بجز نکویی ناید ٭٭٭٭ خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
فخرالدین عراقی:
مگذار که غصه در کنارت گیرد ٭٭٭٭ اندوه، مجال روزگارت گیرد
بگذار دمی کنار آب و لب جو ٭٭٭٭ زان پیش که خاک در کنارت گیرد
سراج الدین قمی:
من مِی خورم و هر که چو من اهل بود ٭٭٭٭ مِی خوردن من به نزد او سهل بود
مِی خوردن من حق ز ازل می دانست ٭٭٭٭ گر مِی نخورم علم خدا جهل بود
مختار غزنوی:
مِی خور که سمن بسی سیا خواهد شد ٭٭٭٭ خوش زی که سهی، بسی سها خواهد شد
بر طرف چمن ز زندگانی برخور ٭٭٭٭ زیرا که چمن چو ما بسی خواهد شد
قمری:
مِی گر چه حرام است ولی تا که خورد ٭٭٭٭ و آنگاه چه مقدار و کی و با که خورد
هر گاه که این سه شرط شد راست بگو ٭٭٭٭ پس مِی نخورم؛ مردم دانا! که خورد؟
فادقانی:
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد ٭٭٭٭ بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف؛ مرا ز غنچه خوش می آید ٭٭٭٭ کو دامن خویشتن فراهم گیرد
ابوعلی سینا:
هرگز دل من ز علم محروم نشد ٭٭٭٭ کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتادودو سال فکر کردم شب و روز ٭٭٭٭ معلومم شد که هیچ معلوم نشد
عطار:
هرگز نه جهانِ کهنه، نو خواهد شد ٭٭٭٭ نه کار کسی به کام او خواهد شد
ای ساقی اگر باده دهی ور ندهی٭٭٭٭ ناچار سر همه فرو خواهد شد
عطار:
یک قطره آب بود و با دریا شد ٭٭٭٭ یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ ٭٭٭٭ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
«ر»
امامی هروی:
ای دل غم این جهان فرسوده مخور ٭٭٭٭ بیهوده نه ای؛ غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید ٭٭٭٭ خوش باش و غم بوده و نابوده مخور
عطار:
ای روح تویی به عقل موصوف آخر ٭٭٭٭ عارف شو و ره طلب به معروف آخر
چون باز سپید دست سلطانی تو ٭٭٭٭ ویرانه چه می کنی تو چون بوف آخر؟
عطار:
این اهــــــل قبور خاک گشتند و غبار٭٭٭٭ هــر ذره ز هـر ذره گرفتند کنار
آه این چه شرابی است که تا روز شمار٭٭٭٭ بی خود شده و بی خبرند از همه کار
سعد بها:
گر باده خوری تو با خردمندان خور٭٭٭٭ یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور؛ ورد مکن؛ فاش مساز٭٭٭٭ اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
عطار:
گه خسته ی لن ترانی ام موسی وار ٭٭٭٭ گه کشته ی نامرادی ام یحیی وار
هر لحظه به سوزنی برای دل خویش ٭٭٭٭ در رشته کنم غمی دگر عیسی وار
«ز»
بابا افضل:
آنی که نبودت به خور خواب نیاز ٭٭٭٭ کردند نیازمندت این چار انباز
هر یک به تو آنچه داد، بستاند باز ٭٭٭٭ تا باز چنان شوی که بودی ز آغاز
بابا افضل:
بازی بودم پریده از عالم راز ٭٭٭٭ تا بو که پرم دمی ز شیبی به فراز
این جا چو نیافتم کسی محرم راز ٭٭٭٭ زان در که درآمدم برون رفتم باز
عطار:
بر روی گل از ابر، نقاب است هنوز ٭٭٭٭ در طبع دلم میل شراب است هنوز
در خواب مرو! چه جای خواب است هنوز؟ ٭٭٭٭ جانا مِی خور که آفتاب است هنوز
صدر خجندی:
کردیم دگر شیوه ی رندی آغاز ٭٭٭٭ تکبیر همی زنیم بر پنج نماز
هر جا که پیاله ای است ما را بینی ٭٭٭٭ گردن چو صراحی سوی او کرده دراز
عطار:
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز ٭٭٭٭ گر گویم حقیقتش هست دراز
نقشی است پدید آمده از دریایی ٭٭٭٭ وآنگاه شده به قعر آن دریا باز
«ش»
قاضی نظام الدین:
آن باده که روح ناب می خوانندش ٭٭٭٭ معمار دل خراب می خوانندش
رطلی دو سه سنگین به من آرید نخست ٭٭٭٭ خیرآب؛ چرا شرآب می خوانندش؟
عطار:
ای مرد رونده! مرد بیچاره مباش ٭٭٭٭ از خویش مرو برون و آواره مباش
در باطن خویش کن سفر چون مردان ٭٭٭٭ اهل نظری؛ تو اهل نظاره مباش
بابا افضل کاشانی:
غم چند خوری به کار ناآمده پیش؟ ٭٭٭٭ رنج است نصیب مردم دوراندیش
خوش باش و جهان تنگ مکن بر دل خویش ٭٭٭٭ از غم خوردن، قضا نگردد کم و بیش
عطار:
کو دل که بداند نفسی اسرارش؟ ٭٭٭٭ کو گوش که بشنود دمی گفتارش؟
آن ماه جمال می نماید شب و روز ٭٭٭٭ کو دیده که تا برخورد از دیدارش؟
مجد همگر:
یک یک هنرم ببین؛ گنه ده ده بخش ٭٭٭٭ هر جرم که رفت، حسب الله ببخش
از باد هوا آتش قهرت مفروز ٭٭٭٭ ما را به سر خاک رسول الله بخش
«ل»
کمال الدین اسماعیل اصفهانی:
با سرو قدی تازه تر از خرمن گل ٭٭٭٭ از دست مده جام مِی و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجل٭٭٭٭ پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
عطار:
تا بر ره خلق می نشینی ای دل! ٭٭٭٭ در خرمن شرک، خوشه چینی ای دل!
گر صبر کنی؛ گوشه گزینی ای دل! ٭٭٭٭ بینی که در آن گوشه چه بینی ای دل!
مولوی:
عشقی دارم پــاک تر از آب زلال ٭٭٭٭ این باختن عشق، مرا هست حلال
عشق دگران بگردد از حال به حال ٭٭٭٭ عشق من و معشوق مرا نیست زوال
«م»
عطار:
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم ٭٭٭٭ وز داس سپهر، سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم ٭٭٭٭ نابوده به کام خویش، نابوده شدیم
اثیرالدین اومانی:
ای چرخ ز گردش تو خرسند نی ام ٭٭٭٭ آزاد کنم که لایق بند نی ام
گر میل تو با بی خرد و ناهل است ٭٭٭٭ من نیز چنان اهل و خردمند نی ام
عطار:
بر مفرش خاک، خفتگان میبینم ٭٭٭٭ در زیر زمین نهفتگان میبینم
چندان که به صحرای عدم می نگرم ٭٭٭٭ ناآمدگان و رفتگان میبینم
عطار:
خورشید به گل نهفت مینتوانم ٭٭٭٭ و اسراز زمانه گفت، مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خـــــــرد ٭٭٭٭ دری که ز بیم سفت مینتوانم
عطار:
دل گفت که ما چو قطره ی مسکینیم ٭٭٭٭ در عمر، کجا کنار دریا بینیم؟
آن قطره که این گفت چو در دریا رفت ٭٭٭٭ فریاد برآورد که ما خود اینیم
بابا افضل:
گر من ز می مغانه مستم، هستم ٭٭٭٭ گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم
هر طایفه ای به من گمانی دارد ٭٭٭٭ من زان خودم؛ چنان که هستم، هستم
شیخ سیف الدین باخزری:
گر من گنه روی زمین کردستم ٭٭٭٭ عفو تو امید است که گیرد دستم
گفتی که به روز عجز، دستت گیرم ٭٭٭٭ عاجزتر از این مخواه که اکنون هستم
عمادفقیه کرمانی:
ما افسر و خان و تاج، کی بفروشیم ٭٭٭٭ دستار قصب به بانگ نی بفروشیم
تسبیح کــــه پیک لشکر تزویر است ٭٭٭٭ نـــــاگاه به یک پیاله مِی بفروشیم
غزالی:
ما خرقه ی زهد بر سر خُم کردیم ٭٭٭٭ وز آب خرابات، تیمم کردیم
باشد که در این میکده ها دریابیم ٭٭٭٭ عمری که در آن مدرسه ها گم کردیم
نصرت الله قلج ارسلان:
ما و تو به هم نمونه ی پرگاریم ٭٭٭٭ سر گر چه دو کرده ایم، یک تن داریم
بر نقطه روانیم کنون دایره وار ٭٭٭٭ تا آخر کار، سر به هم باز آریم
بابا افضل:
ماییم که اصل شادی و کان غمیم ٭٭٭٭ سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم ٭٭٭٭ آیینهی زنگ خورده و جام جمیم
کمال الدین اسماعیل اصفهانی:
من باده خورم؛ ولیک مستی نکنم ٭٭٭٭ الا به قدح، دراز دستی نـــــکنم
دانی غرضم ز می پرستی چه بود؟ ٭٭٭٭ تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
کمال الدین اسماعیل اصفهانی:
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم ٭٭٭٭یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خوردم ٭٭٭٭ اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
شرف الدین شفروه:
یارب تو گِلم سرشته ای؛ من چه کنم؟ ٭٭٭٭ پشم و قصبم تو رشته ای؛ من چه کنم؟
هر نیک و بدی که آید از من به وجود ٭٭٭٭ تو بر سر من نوشته ای؛ من چه کنم؟
مولوی:
یک چند به کودکی به استاد شدیم ٭٭٭٭ یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن نگر که ما را چه رسید ٭٭٭٭ از خاک برآمدیم و در خاک شدیم
مجیر بیلقائی:
یک دست به مصحفیم و یک دست به جام ٭٭٭٭ گه مرد حلالیم و گهی مرد حرام
ماییم در این گنبد فیروزه رخام ٭٭٭٭ نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
«ن»
سنایی:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن ٭٭٭٭ فردا که نیامده است، فریاد مکن
بــــــر نـــــامده و گذشته بنیاد مکن ٭٭٭٭ حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
کمال اسماعیل:
بر خیز و مخور غم جهان گذران ٭٭٭٭ خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـایی بودی ٭٭٭٭ نوبت بـه تو خود نیامدی از دگـران
سنایی:
جان ها همه آب گشت و دل ها همه خون ٭٭٭٭ تا چیست حقیقت از پس پرده برون
ای با علمت خرد و گردون همه دون ٭٭٭٭ از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون
شیخ سنجان خوافی:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین ٭٭٭٭ نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق؛ نه حقیقت؛ نه شریعت؛ نه یقین ٭٭٭٭ اندر دو جهان که را بود زَهره ی این؟
شیخ سنجان خوافی:
قومی متفکرند اندر ره دین ٭٭٭٭ قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی ٭٭٭٭ کای بی خبران راه نه آن است و نه این
«و»
بابا افضل کاشانی:
آنم کــه پدیـــــــد گشتم از قدرت تو ٭٭٭٭ صد ساله شون به ناز و از نعمت تو
صد سال به امتحان گنه خواهم کرد ٭٭٭٭ یا جرم من است یا رحمت تو
بابا افضل کاشانی:
از آمدن و رفتن ما سودی کو ٭٭٭٭ وز تــــــار وجــــــــــود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان ٭٭٭٭ می سوزد و خاک می شود دودی کو
بابا افضل:
از تن چو برفت جان پاک من و تو ٭٭٭٭ خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران ٭٭٭٭ در کالبدی کشند خاک من و تو
عطار:
ایــن چرخ فلک بهر هلاک من و تو ٭٭٭٭ دارد هدفی به جان پاک من و تو
بر سبزه نشین و مِی خور و شادی کن٭٭٭٭ کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
قمری:
ماییم خریدار مِی کهنه و نو ٭٭٭٭ و آنگاه فروشنده ی جنت به دو جو
گویی که پس از مرگ، کجا خواهم رفت ٭٭٭٭ مِی پیش آر و هر کجا خواهی رو
فخرالدین عراقی:
ناکرده گنه در این جهان کیست بگو؟ ٭٭٭٭ آن کس که گنه نکرد، چون زیست؟ بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی ٭٭٭٭ پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو
سلمان ساوجی:
یــــاقوت لب لعل بدخشانی کو؟ ٭٭٭٭ آن راحـت روح و راح ریـحانی کو؟
مِی گر چه حرام در مسلمانی شد ٭٭٭٭ مِی می خور و غم مخور؛ مسلمانی کو؟
«ه»
عطار:
بـــنگر ز صبا دامن گل چاک شده ٭٭٭٭ بــلبل ز جـــــــــمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل ٭٭٭٭ از خاک بر آمده و است و درخاک شده
عطار:
هر روز برآنم که کنم شب توبه ٭٭٭٭ از جام و پیاله ی لبالب توبه
اکنون که رسید وقت گل، ترکم نیست ٭٭٭٭ در موسم گل، ز توبه یارب توبه
«ی»
اشرف الدین دامغانی:
ای باده ی نو! شربت من لالایی ٭٭٭٭ چندان بورم تو را منِ شیدایی
کز دور مرا هر که ببیند گوید: « ٭٭٭٭ ای خواجه شراب! از کجا می آیی؟»
عطار:
ای روح در این عالم غربت، چونی؟ ٭٭٭٭ بی آن همه جایگاه و رتبت، چونی؟
سلطان جهان قدس بودی؛ امروز ٭٭٭٭ از محنت نفس شوم صحبت، چونی؟
محمدبن بدر جاجرمی:
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی ٭٭٭٭ سرمست بدم که کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبو ٭٭٭٭ من چون تو بدم؛ تو نیز چون من باشی
بابا افضل کاشانی:
تا در طلب گوهر کانی، کانی ٭٭٭٭ تا زنده به بوی وصل جانی، جانی
فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو ٭٭٭٭ هر چیز که در جستن آنی، آنی
عطار:
تا کی گویی ز چا رو هفت ای ساقی؟ ٭٭٭٭ مشکل چه یکی چه صدهزار ای ساقی!
خاکیم همه؛ چنگ بزن ای مطرب! ٭٭٭٭ بادیم همه؛ باده بیار ای ساقی!
سنایی:
جــز راه قـلـنـدران مـیخـانه مـپوی ٭٭٭٭ جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر دوش سبوی ٭٭٭٭ می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی
بابا افضل کاشانی:
خواهی که پسندیده ی ایام شوی٭٭٭٭ مقبول به پیش خاصه و عام شوی
اندر پی مؤمن و جهود و ترسا٭٭٭٭ بدگوی مباش تا نکونام شوی
سنایی:
خوش باش که پختهاند سودای تو دی ٭٭٭٭ فارغ شدهاند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی ٭٭٭٭ دادند قرار کار فردای تو دی
تاج الدین اسماعیل باخزری:
شاد آمدی ای راحت جانم که تویی ٭٭٭٭ تو آمده و من نه برآنم که تویی
از بهر خدا نه از بـــــــــرای دل مــــــا ٭٭٭٭ چندان بنشین که من بدانم که تویی
کمال الدین اسماعیل:
غم جمله نصیب چرخ خم بایستی ٭٭٭٭ یا با غم من، صبر به هم بایستی
یا مایه غم چو عمر کم بایستی ٭٭٭٭ یا عمر به اندازه ی غم بایستی
بابا افضل کاشانی:
گر شهره شوی به شهر، شرالناسی ٭٭٭٭ ور گوشه نشین شوی، همه وسواسی
به زان نبود گر خضر و الیاسی ٭٭٭٭ کس تو نشناسد و تو کس نشناسی
سنایی:
گفتی که به وقت مجلس افروختنی ٭٭٭٭ آیا که چه نکته هاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی ٭٭٭٭ عشق آمدنی بود نه آموختنی
ابوسعید ابوالخیر:
هنگام سپیده دم خـروس سحری ٭٭٭٭ دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح ٭٭٭٭ کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری