مشاهده واژه گفتگو درباره واژه ویرایش واژه سابقه تغییرات گزارش تخلف متن رساله ی نبض نویسه گردانی: MTN RSALH Y NBḌ ویرایش از فانکو آدینات*** 09163657861*** sayogine@yahoo.com**** سپاس مر آفریدگار را؛ و ستایش مر او را؛ و درود بر پیغامبر گزیده و اهل بیت و یاران او. فرمان عضدالدین، علاء الدوله و قاهرالامة و تاج الملة، ابوجعفر حسام امیرالمؤمنین، کرم الله مثواه و برد مضجعه به من آمد که اندر باب دانش رگ کتابی کن جامع که همه ی اصل ها اندر وی بود به تفضیل. پس فرمان را پیش گرفتم و به اندازه ی طاقت و دانش خویش، این کتاب را به زبان پارسی چنان که فرمان بود و بر توفیق ایزد، معونت کردم و از وی یاری خواستم. امیدوارم که به دولت چنین توفیق، یاری یابم.فصل اول اندر همه ی اصل های اوبباید دانست که آفریدگار که حکمت، وی داند، و مر دانشجویان را از آن اندکی آگاهی داده است، چهار گوهر اصل اندر این عالمِ او که زیر آسمان است، بیافرید: یکی آتش و یکی هوا و یکی آب و یکی خاک تا از ایشان به کم و بیشی آمیزش، چیزهای دیگر آفریند؛ چون: ابر و باران و سنگ و گوهر که گداختن پذیرد؛ و گوهر روینده و گوهر شناسنده به حس و گوهر مردم. هر یکی را وزنی دیگر از این چهار گوهر اصل و آمیزش دیگر گونه؛ و آتش را گرم آفرید و از خشکی بهره داد؛ و هوا را تر آفرید و از گرمی بهره داد؛ و آب را سرد آفرید و از تری بهره داد؛ و خاک زمین را خشک آفرید و از سردی بهره داد. معتدل آمیزشی از این چهار، آنِ مردم بود؛ و مردم را از گردآمدنِ سه چیز آفرید: یکی تن که وی را به تازی بدن خوانند؛ و جسد دیگر جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. جسد کثیف است و روح، لطیف؛ و نفس، چیزی است بیرون از این گوهرها؛ و لطیفی وی، جز لطیفی روح است که معنی لطیفی روح، تنگ است و باریک گوهری و روشن سرشتی؛ چنان که هوای روشن؛ و لطیفی دیگر است که اندر این تنگی به کار نیاید و مانند است به لطیفیِ سخن و لطیفیِ معنی؛ و آفریدگار، تن را از اندام ها ساخت و اندام ها را از کثافت خلط ها؛ و اما روح را از لطافت و بخار اخلاط آفرید؛ و خلط ها چهارند: یکی خون پاکیزه چون اصل؛ و دیگر، بلغم که نیم خون است و خون نارسیده است؛ و سیوم صفرا که کفک خون است؛ و چهارم سودا که دُردی و ثقل خون است. این چهار را از آن چهار گوهر پیشین آفرید. به آمیزش ها و وزن های مختلف. باز از این چهار هم به آمیزش ها و وزن های مختلف، اندام های مختلف آفرید. یکی را خون بیش تر؛ چون گوشت؛ و یکی را سودا بیش تر؛ چون استخوان؛ و یکی را بلغم بیش تر؛ چون مغز؛ و یکی را صفرا بیش تر؛ چون شُش؛ و جان را نیز از لطیفیِ این خلط ها آفرید. هر جانی را وزنی و آمیزشی دیگر و زایش؛ و پرورش اصل جان، اندر دل است؛ و جایگاهش دل و شریان هاست؛ و از دل به میانجی شریان ها، به اندام های دیگر شود. نخست به اندام های رئیس؛ چون مغز و چون جگر؛ چون اندام های منی؛ و از آن جا به دیگر اندام ها شود؛ و به هر جای، طبع روح دیگر شود تا اندر دل به غایت گرمی بود؛ و طبع آتش و لطافت صفرا بر وی غلبه دارد. پس آن بهره ای که از وی به مغز شود تا مغز به او زنده باشد و فعل های خویش بکند، سردتر و ترتر شود؛ و اندر آمیزش وی، لطافت آبی و بخار بلغم بیش تر افتد؛ و آن بهره که به جگر شود تا جگر به وی زنده باشد و فعل های خویش بکند، نرم تر و گرم تر و به حس تر تر شود؛ و اندر آمیزش او، لطافت هوا و بخار خون، بیش تر شود؛ و بالجمله روح های اصلی چهارند: یکی روح حیوانی که اندر دل بود؛ و وی اصل همه ی روح هاست؛ و دیگر، روح نفسانی ـ به لفظ پزشکان ـ که اندر مغز بوده و سیوم روح طبیعی ـ به لفظ پزشکان ـ که اندر جگر بود. چهارم، روح تولید؛ یعنی زایش که اندر خایه بود؛ و این چهار روح ها، میانجی هااند میان نفس به غایت پاکی و تن به غایت کثیفی؛ و قوت های نفس چون قوه ی حس و قوه ی جنبش و دیگر قوت ها، به میانجی روح به همه ی اندام ها رسد؛ و علم رگ که علم نبض خوانند، علم حال روح است و علم آب که علم تفسره خوانند، علم حال خلط هاست؛ و بیش ترِ دلیل بودن نبض، بر حال دل است؛ زیرا که دل جایگاه روح است؛ و بیش ترِ دلیل بودن آب، بر حال جگر است؛ زیرا که جگر جایگاه زایش خلط هاست.فصل دوم اگر تن حیوان چنان بودی که از وی چیزی جدا نشدی و متحلل بگشتی و نیالودی پالودنی دیداری و نادیداری، حیوان را غذا نبایستی؛ که غذا به دل آن است که از وی همی پالاید؛ و هرگاه ]گاهی[ که اتفاق افتد که کم پالاید یا از کمیِ گرما یا از کمیِ حرکت خاصه یا سختی پوست؛ چنانکه مار به زمستان غذا نیابد؛ و هر گه که اندر تن حیوانی بلغم بسیار گرد آید از پس باز خوردن و زیانش نکند از قوت طبع، وی به زمستان اندر سوراخ به کمیِ حرکت بِزیَد ]زندگی کند[ بی غذا از بیرون؛ زیرا که به اندرون تن، غذا دارد که این بلغم پخته شود و خون گردد؛ و اگر کسی گوید که: پیدا بود که اندر تن حیوانی، بلغم چند تواند بودن؟ و هر روز غذای حیوانی بسیار باید. جوابش آن است که این غذا که از بیرون به حیوان رسد، نه همه به کار شود و غذای حقیقی گردد؛ و از آن جا به تن، اندکی شود؛ و این غذا که از بلغم آید، آن بود که بلغم به جمله غذا گردد. پس این شمار با آن شمار، راست نیاید؛ پس تن حیوان را الا به چنین حال، غذا می باید تا به دل پالایش شود یا کثافت تن. روح که لطیف است و جنبنده، اولی تر که پالایش و تحلل وی بیش تر و زودتر بود و پیوسته تر و زودتر یابد و ناصبوری وی بیش تر بود؛ و هرگاه غذا آمد از بیرون، فضله و ثفل را حاجت به دفع و جدا کردن افتد و فضله، روح لطیف گرمِ بخاری دودی بود، باید که او را از روح دور کرده آید ساعت به ساعت که روح نازک است آن؛ صبوری نتواند کردن به آمیزش بد؛ و پلید از فضله ی خویش، پس باید که زود جدا شود. در روح را سببی دیگر است که او را جوشان و افروزان است اندر دل و شریان ها. اگر هوای سرد به او نرسد، از اعتدال اندر گذرد و متحلل شود. پس هوای سرد، او را معتدل و بسته دارد؛ و همچنان که آب، مر غذای تن را اندر تن براند و فضله ها را از تن بشویاند و بیرون برد، هوا، غذای جان را از بیرون و اندرون، به جان رساند و فضله ها را از جان بیرون کند؛ و همچنان که آهنگر هوا را و گسترانیدنش به اندرونِ دم کشد و به بسته کردن و فراهم آوردن، بیرون کُنَدَش؛ و شریان ها به حرکت گستریدن، که انبساط خوانند، هوا را اندرون کشد و هوای خنکی را از بیرون؛ و بخار، غذای روح از اندرون تن به روح رساند؛ و به حرکتِ به هم اندر آمدن که انقباض خوانند، فضله ی بخار دودی را از روح جدا کند تا سلامت روح بود؛ و این دو جنبش را با دو سکون که اندر میان ایشان است، نبض خوانند. چنانکه بدید ]پدید[ کرده آید سپس تر؛ ]بعدا، در آینده[ و دم زدن مانند دامن زدن نبض است و شُش، خزینه ی هواست به همسایگی، دل هوا را اندر شش آورد تا دل می ستاند از وی و می دهد فضله به وی؛ چون هوا اندر شش گرم شود و فضله ی بخارِ دودی بسیار گرد آید، اندر وی شود و بیش به کار نیاید، آن هوا را بیرون کند و هوای دیگر بستاند تا آخر عمر؛ و هر دم زدنی را چند نبض بود؛ چندان که آن هوا از کار بشود و دیگر دم باید زدن. پس حال این حرکت و این سکون، مختلف می شود به سبب اختلاف حال روح؛ و حال روح، مختلف همی گردد به سبب اختلاف حال بدن و حال نفس و از این قبیل. این حرکت و این سکون، علامت می شوند حال های دیگر را.فصل سوم دل به مثل، چون شریان همه ی تن است؛ و شریان به مثل، چون دل، یکی اندام است؛ و همچنان که آن روح را که اندر دل است، حاجت است به دم زدن و هوا کشیدن از راه مسام ها؛ و هر پاره از شریان، به طبع خویش می جنبد. این دو حرکت انبساط و انقباض، چنانکه دل همی جنبد، وی نیز همی جنبد هم آن غرض را؛ و بجشکان ]پزشکان[ پیشین که نیکو ندانسته اند، پنداشته اند که حرکت نبض بر سبیل مد و جزر است؛ یعنی که گاه دل، خون و روح را همچون مد به شریان ها فرستد تا شریان برخیزد و بجنبد؛ و گاه به خویشتن کِشد تا شریان تهی شود و بیارامد؛ و حرکت رگ به سبب آن حرکت مد است که به وی می آید نه از خودیِ خویش؛ و نه چنین است که ایشان می گویند که رگ، خود حرکتِ انبساط کند و انقباض به خودی خویش و خون و روح را از دل و هوا را از مسام به خود کشد و از خویشتن، فضله بیرون کند. دلیل بر این، آن است که کسی بود که وی را اندامی چون دستی مثلا تَبَش گیرد و گرمی اش زیاده شود به سبب دُمَل مثلا یا آفتی دیگر؛ و این شریان که به همسایگی ان دمل بود و اندر آن دست که تَبَش افزوده باشد، تیزتر و بیش تر به شمار حرکت کند از دل و شریان های دیگر که ایشان را آن حال ها نیفتاده است؛ و اگر تبع دل بودی، همیشه چون حرکت دل بودی؛ یا کم یا بیشترک نبود؛ و ایزد تعالی شریان ها را دو طبقه آفرید الاّ یک شریان راستی را؛ الا یک رگ راستی را؛ و شریان ها دو طبقه بدان آفرید تا احتیاط استواری بود که آنچه شریان خزینه ی وی است، عزیزتر است از خون و مانند خون؛ و نیز تنگ تر و لطیف تر است از دیگر چیزها؛ و آسان تر گذر کند؛ و دیگر که با جنبش است و جنبنده دریابنده تر بود.فصل چهارماکنون هر نبضی از چهار چیز بود: یکی حرکت انبساط؛ و یکی سکون سپس حرکت انبساط؛ و یکی حرکت انقباض؛ و یکی سکون سپس حرکت انقباض؛ که فیلسوفان برهان کرده اند که نشاید هیچ چیز بجنبد سوی حدی و از آن جا بجنبد سوی حدی دیگر، مگر در میان باید که بایستد و سکون آورد؛ هر چند کسانی که باریک نیندیشیده اند، روا دارند خلاف این؛ و حرکت انبساط را همیشه بشاید به انگشت دریافتن الاّ که به غایت ضعیفی بود و به غایت بدحالی؛ و اما حرکت انقباض به دشوار شاید اندریافتن؛ و به نزدیک بسیاری از طبیبان آن است که نشاید به حس دانستن؛ و لیکن حق آن است که اندر تن های کم گوشت و نرم پوست، شاید اندریافتن؛ و جنبش انقباضِ نه سخت، به نرمی نشاید اندریافتن که غالب به حس حرکت انبساط، شاید شناختن؛ و سکونی یا انبساطی دیگر پس از این سبب را؛ بیش تر دلیل های رگ، به حرکت انبساط است؛ و راه اندریافتن دلیل های رگ از ده جنس است به ظاهر قول بجشکان؛ هر چند که به حقیقت نه اند، یکی اندازه ی حرکت و یکی تیزی و بد رنگی حرکت و یکی زخم و قوت و حرکت؛ و یکی دیگر، دیر آمدن و زود آمدن؛ و یکی گرمی و سردی رگ؛ و یکی نرمی و سختی رگ؛ و یکی پری و تهی بودن رگ؛ و یکی به یکدیگر ماننده بودن و نابودن حرکت؛ و یکی نظام حرکت و غیر نظام و اختلاف حرکت؛ و یکی وزن زمان جنبش و آرامش. نخستین را جنس مقدار خوانند. دویم را جنس سرعت و ابطاء. سیوم را جنس قوت و ضعف. چهارم را جنس تواتر و تفاوت. پنجم را جنس حرارت و برودت. ششم را جنس لین و صلابت. هفتم را جنس امتلا و خلا. هشتم را جنس استوا و اختلاف. نهم را جنس نظام و غیرنظام. دهم را جنس وزن؛ و ما تفسیر هر یکی را به شرح بگوئیم.فصل پنجماندازه ی حرکت، آن بود که مقدار موج انبساط بود. اگر درازا بسیار دارد، آن را نبض دراز خوانند و به تازی طویل؛ و اگر درازی اندک دارد، وی را کوتاه خوانند و به تازی قصیر؛ و اگر میان بود، معتدل؛ و اگر پهنا بسیار دارد، نبض پهن خوانند و به تازی عریض خوانند؛ و اگر پهنا اندک دارد، نبض تنگ خوانند و به تازی ضیق خوانند؛ و میان را معتدل پهنا خوانند؛ و اگر هم درازا دارد و هم پهنا، وی را قبض بلند خوانند و به تازی مشرف خوانند و شاهق؛ و اگر بالا کم دارد، نبض افتاده خوانند و به تازی منخفض؛ و میانِ میان را معتدل بالا خوانند؛ و اگر پهنا و بالا نیک دارد، و لیکن درازا ندارد، وی را نبض ستبر خوانند و به تازی غلیظ؛ و اگر به هر دو ناقص بود، او را نبض باریک خوانند و میانِ میان را معتدل ستبری خوانند؛ و اگر دراز و هم پهنا و هم بلند دارد، نبض عظیم خوانند؛ و اگر اندر هر سه ناقص بود، او را نبض خرد خوانند و به تازی صغیر؛ و میانِ میان را معتدل بزرگی خوانند؛ و اما باب تیزی و درنگی رگ. نبض تیز را به تازی سریع خوانند و درنگی را بطی خوانند؛ و تیز آن بود که راه دراز را به زمان کوتاه بِبُرَد؛ و درنگی، آن بود که راه کوتاه را به زمان دراز بُرَد؛ و هر گاه که رگ انبساط کند تا آخر به زمان کوتاه، او را تیز و سریع خوانند؛ و اگر به دیر کند و زمان درازتر، او را درنگی و بطی خوانند. چنانکه مردی بود که دوان دوان زود بگذرد و او را تیز و سریع خوانند؛ و اگر به دیر و درنگ گذرد، او را بطی خوانند؛ و میانِ میان را معتدل سرعت خوانند؛ و اما باب قوت و ضعف. هرگاه که زخم انبساط سخت بود و انگشت را بیم بود که بردارد و دور اندازد، او را قوی خوانند؛ و هرگاه سست زخم بود و به کم مایه گرفتن بیم آن بود که فرو ایستد، او را ضعیف خوانند؛ و میانِ میان معتدل قوت خوانند؛ و به همه ی باب ها، معتدل، موافق تر بود مر طبع را و پسندیده تر؛ الاّ که اندر باب قوت، هرگه که قوت زیاده تر بود و از معتدل بیش تر، بهتر بود؛ و اما باب دیر آمدن و زود آمدن. این اندر یکی نبض نبود؛ و کم ترین دو نبض باید؛ هر گاه که نبض دویُم سپس پیشین زود آید، آن را نبض دمادم خوانند و به تازی متواتر؛ و هر گاه که دیر آید، آن را نبض گسسته خوانند و به تازی متفاوت؛ و نام های دیگر ]هم[ هستند؛ و لیکن این، مشهورتر است؛ و میانِ میان را معتدل خوانند؛ و اما باب گرمی و سردی. هرگاه که رگ به دست، گرم تر از آن آید که به طبع بود، نبض گرم خوانند؛ و هر گاه که سردتر آید، آن را نبض سرد خوانند؛ و میانِ میان را معتدل؛ اما باب نرمی و سختی. هرگاه که پوست رگ به دست اندر، شکننده ی نرم آید به وقت گرفتن، آن را نبض نرم خوانند؛ و چون سخت آید، چنانکه رودِ کشیده، آن را سخت خوانند و به تازی صلب؛ و میانِ میان را معتدل خوانند؛ و اما باب پُری و تهی. هرگاه که دست اندر رگ چنان بی«د که چیزی آکنده بود، آن را نبض پر خوانند؛ و هرگاه چنان بیند که مشکی تهی و اندر وی آکندگی نبیند، آن را نبض تهی خوانند؛ و میانِ میان را معتدل.فصل ششمو اما باب یک به دیگر ماننده بودن و نابودن. هرگاه که نبض سپسین با پیشین ماند به همه گونه ها، آن را نبض هموار خوانند به اطلاق؛ و به تازی مستوی؛ و هرگاه که نماند، مختلف خوانند؛ و هرگاه به بابی نماند و به بابی ماند، مثلا به بزرگی چون یکدیگر بودند و لکن به تیزی نه چون یکدیگر بوند، گویند مستوی است. به بزرگی مختلف است نه به تیزی؛ و اما باب نظام و بی نظامی. این باب، سپسِ اختلاف است؛ زیرا که این نظام، نظام اختلاف است که اختلاف دو گونه بود: یکی اختلاف بود بر یکسان؛ و یکسان آن بود که همچنان باز می آید؛ و یکی که وراسان؛ که وراسان هرباری دیگر باشد. مثلا اگر نبضی دِرَم سنگی بود و دیگر در پنج دانگ و سیوم چهاردانگ مختلف باشد، پس اگر دیگر بار بسر شوند و یک درم سنگی باز آید، دو گونه باشد: یا همچنان پنج دانگی و باز چهاردانگ سنگی آید یا سپس درم سنگی چهار دانگ سنگی باز پنج دانگ. اگر چون پیشین آید، به نظام بود که همان اختلاف بود که پیشین بار بود؛ و اگر چنان آید که سپسین مثال است، بی نظام بود؛ و حکم نبض اندر اختلاف و نظام، مانند حکم ایقاع است و شعر که اندر وی متفق و منامتفق است؛ و همچنین اندر نبض، نوعی است موسیقاری خاصه اندر اختلاف و نظام؛ و جالینوس چنین می گوید به باب وزن که نسبت های وزن، آنچه اندر حس آید و حس آن را اندر یابد، یکی نسبت الذی بالکل و الخمسه که نسبت سه به یکی بود. چون آواز بم و آواز سبابه ی زیر؛ که سبابه ی زیر، سه یک مطلق بم است؛ و دیگر نسبت دو به یکی است؛ و دیگر نسبت الذی بالاربعه؛ چون مطلق هر رودی ]سازی[ (به خنصر وی تا به رود زیرین وی؛ و دیگر نسبت، همچندان و چهار یک؛ چون نسبت مطلق هر رودی) به بنصر وی؛ و این سخن از جالینوس، فضول است و غلط؛ اما فضول آن است که اندر بجشکی، موسیقی گفتن، به آزار کردن بود؛ خاصه که هیچ حکیمی را اندر بجشکی به کار نیاید؛ و اگر ندانند، هیچ زیان ندارد و هیچ بجشک نداند که وی چه می گوید؛ الاّ که پیشه ی موسیقی بیاموزد و کاری دراز بود؛ و اما غلط، دو غلط است: یکی آنکه نزدیک پیشه وران، موسیقی الذی بالکل و الخمسه و الذی بالخمسه، به حکم حس، یکی بود؛ و دیگر آن کس که کوس سرای بود اندر تألیف یا اندر ایقاع، به گوش اندر یابد این همه نسبت ها را؛ لیکن به زیادت خمس و سدس و سبع و ثمن و تسع بود؛ و نیز باریک تر؛ خاصه آنچه مستعمل تر است. خواهی به رگ و خواهی به رقص و خواهی به آواز؛ ورا همگی یکی باشد؛ و لکن خواست که مردمان گویند که وی موسیقی داند؛ و وی بجشکی نیک دانستی و دیگر علم ها کند. گفتی و چنین خواست که حدی بنهد میان اختلاف بزرگ و کوچک؛ و ندانست نهادن؛ و اما جنس وزن و بی وزن، آن است که هر نبض را زمان حرکت است و زمان سکون. اگر انقباض محسوس باشد، زمان ها چهار بوند؛ و اگر انقباض محسوس نباشد، زمان ها دو بوند؛ و هر زمانی را با دیگر زمان نسبتی بود؛ لامحاله این نسبت وزن باشد؛ و نسبت موسیقاری اندر اینجا بیش تر بدید آید و بیش تر و درست تر اندر یافته شود؛ بلکه خود به حقیقت، اندر اینجا بود؛ و وزن دو گونه بود: یکی آن است که وزنش نیکو بود؛ و دیگر آن است که وزنش نیکو نبود؛ و این، سه گونه باشد: یکی را گسسته وزن و گذشته وزن خوانند و به تازی متغیر الوزن و مجاوزالوزن خوانند؛ و این، آن باشد که وزن دندانی چون دندان کودکی، وزن دندان بزرگ تر بود به یک درجه چون نبض کودک آنگاه که وزن نبض برنا دارد یا نبض برنا که چون نبض پیر بود؛ و دوم را جدا وزن خوانند و به تازی مباین الوزن؛ چنانکه نبض کودک که به نبض پیر ماند؛ و سیوم خارج الوزن خوانند؛ چنانکه نبض به هیچ دندان نماند.فصل هفتماندر نبض مستوی و مختلف، حرفی چند بباید گفتن. پیش تر گفته آمد که حرکت نبض رگ ها، چون نبض دل است؛ و هر پاره از رگ های شریانی، نه همه به سبب حرکت چیزی دیگر است که به حدی حرکت کند؛ پس شاید که حرکت جزوی مخالف، حرکت جزوی دیگر باشد اندر یک زخم؛ چون حال وی خلاف آن دیگر بود؛ و تجربه درست کرد که این شاید بودن. پس اختلاف، دو گونه آمد: یکی اختلاف میان دو نبض و دیگر اختلاف در میان انگشتی اندر یک نبض با انگشت دیگر؛ و این اختلاف، اندر یک نبض بود؛ و از این باریک تر، اختلاف است اندر یک انگشت که زخم نیم انگشت پیشین، مخالف زخم سپس بود. پس مختلف سه گونه است: یکی که نبض، مخالف نبضی بود به جمله؛ و دیگر، اختلاف اندر یک نبض که انگشتی مخالف دیگر انگشت بود. سیوم اختلاف اندر یک انگشت بود؛ و آن اختلاف که اندر نبض ها بسیار باشد: یکی به تدریج و دیگری بی تدریج بود. به تدریج آن بود که مثلا یکی بزرگ بود و یکی کوچک تر؛ و سیوم، کوچک تر از دوم؛ و همچنین تا به حدی برسد از کوچکی و از آن جا به سر باز شود؛ و این را متصل خوانند؛ و همچنین اندر تیزی و دیگر باب ها. اگر به سر باز شود، همچنان که آید، منتظم بود؛ همچنان تیز که چون به سر (باز) خواهد شدن، به آن نبض بزرگ، باز شود؛ و لکن بازگونه باز آید؛ این را عاید خوانند؛ یعنی باز گردنده، از آن کوچک ترین به این مهترین؛ و همچنین همی شود؛ چنان که آمده بود، مهترک مهترک تا باز به حد اولین رسد؛ این را نیز نظم نبود؛ الاّ که همه بر این قیاس باشد. آنگاه نظم وی به چهار دور مختلف آید و همچنان نیز اگر دو رده نبض بود و یکی بیش تر یا کمتر. آنکه کمتر بود، منقطع خوانند؛ و همچنان نیز اگر یکی دور هموار بود و یکی اندر میان به شتاب قرعه کند که گوش نداشته باشی یا قرعه کم کند؛ و تو به نبض گوش داری، سکون یابی؛ و اما آنکه بی تدریج باشد، چنان بود که یک به دیگر نماند و نه نیز به ولا زیادت و نقصان باشد به تدریج؛ بل به گزاف که اگر هر دوری (گونه) یک بود، منتظم بود و الاّ نبود؛ و اما آن اختلاف که میان انگشتان یک نبض بود، یکی اندر نهاد بود که یکی جزو مثلا سوی راست میل دارد و یکی سوی چپ؛ و همچنین به دیگر جهت ها از برسو و فروسو؛ و دیگر اندر بزرگی که انگشتی را رگ بزرگ تر بود و انگشتی را رگ خردتر؛ یا اندر تیزی و درنگی یا اندر پیش و سپسی حرکت که جزوی که بایست. مثلا وی پیش جنبد، نه جنبد؛ یا بایست که سپس جنبد، نه چنان بود؛ و همچنان به قوی و ضعیفی که اگر دور دارد، مانند دیگر دور، منتظم بود؛ و الاّ نبود؛ و اما اختلاف اجزای یک انگشت، سه گونه باشد: یکی را گسلیده خوانند و به تازی منقطع؛ و یکی را بازگردیده خوانند و به تازی عائد؛ و یکی را پیوسته و به تازی متصل. چون به میان انگشت مثلا بگسلد و حرکت نکند، به ازاز آن نیمه، به حرکت شود؛ یا مختلف باشد به سرعت. مثلا نیم انگشت، تیزتر بود و نیمی گران تر؛ و یا نیم بزرگ تر و نیمی خردتر. این همه گسسته باشد اندر میان؛ و اما عائد چنان بود که زود بازگردد از اختلاف، به آن حد که بود؛ بازگشتی لطیف و ناپیدا؛ و از این جنس، نبض متداخل است که یک نبض، پنداری که دو گشته است؛ یا دو نبض، یک اندر دیگر رسته؛ پنداری یکی است و متصل، مانند نبض های به تدریج است؛ چنان به تدریجی که حس تفصیلش را اندر نیابد. به جمله خواهی، (اندر بزرگی و تیزی و پری و تهی و خواهی) اندر باب های دیگر که احتمال، این کند.فصل هشتماندر گونه ها از نبض مرکب که نام خاص دارد. نبض مرکب آن نبض را خوانند که حکمش از دو سه حال وی گیرند؛ چنانکه مورچه که اندر وی خردی و تواتر بود؛ و قسمت ایشان که نبض مرکبند، بسیار است؛ و همه را نام نیست؛ و بعضی را نام هست. آن را که نام هست، چون نبض ستبر باشد که به تازی غلیظ خوانند؛ و چون نبض باریک که به تازی دقیق خوانند. ستبر آن بود که پهنا و بلندا بیش تر دارد؛ و باریک آن بود که پهنا کم دارد و درازا بیش؛ و از این جمله، نبض آهوی است که به تازی غزالی خوانند که اندر یک جزو گران می آید. آنگاه به یکبار، تیز شود؛ و موجی است که جزوی بزرگ تر بود و جزوی خردتر. چون موج ها با نرمی و سخت خرد نبود؛ و دودی است همچون موجی؛ و لکن خردتر و متواتر چون کرم؛ و نملی است و تفسیرش مورچگی به غایت خردی بود و بر صورت مورچه؛ و ارگی ]اره ای[ است که به تازی منشاری خوانند. همچنان بود که موجی؛ و لکن صلب ]محکم[ بود و کشیده؛ و بیش تر آن گاه بود که اندر اندام عصبی، آماس بود چون حجاب و سینه؛ و موجی بیش تر آن گاه بود که آماس اندر عصب نبود؛ بلکه اندر شش یا مغز یا در جگر بود؛ و به وقت گرمابه کردن و عرق کردن؛ و دم موشی است که به تازی ذَنبَ الفار خوانند که از زیادت، نقصان گیرد یا از نقصان، به زیادت آید اندر نبض های بسیار یا اندر یکی نبض؛ و جوالدوزی که به تازی مسلی خوانند و از نقصان به زیادت آید به تدریج؛ آنگاه از زیادت به نقصان شود؛ و دو زخمی است که به تازی ذوالقرعتین گویند که هنوز حرکت پیشین تمام شده نبود، که دویُم اندر رسد؛ و اندر میان افتاده که به تازی الواقع فی الوسط (ذوالفتره) خوانند که آن جا که سکون چشم داری، حرکت آید؛ و نبض لرزنده و نبض متشنج؛ و اختلافش در سپس و پیشی و نهاد بود.فصل نهم اندر سبب های نبضاولا بدان که به همه ی باب های نبض، نیکو آن است که معتدل باشد الاّ به قوت که هر چند بیش باشد، بهتر باشد؛ و سبب های نبض اصلی که ماسکه خوانند، سه اند: آلت که رگ است؛ و قوت که جنباننده است؛ و حاجت که تبش است. اگر آلت نرم بود و قوت قوی و حاجت بسیار بود، تبش رگ عظیم آید و اگر در یکی خللی بود، رگ عظیم نبود؛ و لکن به سرعت تدارک کند عظم را؛ و اگر قوت نبود، سریعی نتواند کردن؛ متواتری کند؛ و اگر از این ضعیف تر بود، متواتری نتواند کردن؛ و چون گوشت اندک بود، رگ طویل نماید؛ و اگر گوشت بسیار بود، صغیر و دقیق نماید؛ و بی خوابی و غم و بی تابی و (پلیدی) تن از اخلاط و ریاضت ]ورزش[ به افراط و تریِ طبیعی یا بیماری، رگ را ضعیف کند؛ و هر گاه که قوت وی قوی بود و آلت بی فرمان بود، ذوالقرعتین و منشاری کند؛ و هرگاه که قوت بخواهد که بیاساید یا دل مشغولی افتد، معارضه ی ذات الفتره کند؛ و نملی و دودی از ضعیفی بود؛ . نبض نران ]نرها[ عظیم تر بود و قوی تر؛ و لکن سخت سریع نبود که به عظیمی از سریعی بی نیاز شود؛ و آنِ مادگان صغیرتر و سریع تر بود؛ و آنِ کودکان به قیاس تنِ ایشان، عظیم بود؛ و لکن سخت نرم بود؛ و آنِ بُرنایان ]جوانان[ عظیم و سریع بود؛ و نبض دومویگان ]میانسالان[ خردتر بود و سخت سریع نبود؛ که حاجت شان کمتر است و نیز متواتر نبود؛ و آنِ پیران، خرد و بطی و متفاوت بود؛ و باشد که نرم بود به سبب رطوبت غریب که ایشان را بود؛ و مزاج گرم به حکم جوان بود؛ و مزاج سرد، به حکم پیر بود؛ و هر چند حرارت غریزی بیش تر بود، نبض قوی تر؛ و هر چند حرارت غریب بیش تر بود، نبض ضعیف تر بود؛ و نبض بهار، چون نبض جوانان بود؛ و نبض تابستان، خرد و سریع و متواتر بود؛ و نبض زمستان، ضعیف، متفاوت و بطی بود؛ و آنِ خزان، صلب و صغیر بود؛ و نبض سیر از طعام، معتدل عظیم و سریع و متواتر بود؛ و از طعام بیش تر مختلف و بی نظام بود به اندازه ی افزونی؛ و اگر هضم افتد، نبض نیکو شود؛ و اگر نیوفتد، تیز شود؛ و همچنین از شراب و آب، به فعل ضعیف تر است از شراب؛ و نبض به اول خواب، خرد بود و ضعیف بود از جهت گریختن حرارت غریزی بع اندرون تا غذا را هضم کند و بطی بود و متفاوت؛ و چون طعام هضم یابد، حرارت از اندرون بیاید و نبض، نیک شود. پس اگر ]در[ خواب دیر بماند، دیگر باره ضعیف شود؛ و اگر خفته را اندر شکم طعام نبود، خواب، نبض را به سردی برد؛ و چون خفته بیدار شود، نبض عظیم شود؛ و اندر آن وقت، لرزان بود؛ و ریاضت ]ورزش[ کردنِ به اندازه، نبض را نیک کند؛ و ریاضت به افراط، نبض را صغیر و سریع و متواتر کند؛ و چون بیش تر شود و متواتری زیادت گردد، و باشد که گرمابه و آب گرم، اولا مر نبض را نیکو کند. آنگاه چون اندر تن سرد شود، نبض را ضعیف کند؛ و اما آب سرد، اگر سردی اش غوص کند، اندر تن، نبض را به حکم سردی برد؛ و اگر نکند که حرارت غریزی را جمع کند، نبض را نیکو کند؛ و آبستنی زنان، مر حاجت را بیفزاید که هم مادر را باید و هم فرزند را؛ پس نبض، بزرگ تر بود از طبیعی و به قوت سر بسر و سریع بود و عظیم و متواتر؛ و رگ به اول درد، عظیم و سریع و متواتر بود؛ و چون درد اثر کند، قوت را ضعیف کند. پس نبض، ضعیف و صغیر و سریع شود و متواتر گردد؛ و اما آماسی که اندر تن بود، نبض را به راه منشاریت برد؛ الاّ که به پرش زیادت نبض، موجی گردد؛ و چون دُمَله بپزد، نبض ]را[ منشاری، موجی و مختلف گرداند؛ و خشم، نبض را عظیم و بلند و سریع و متواتر گرداند؛ و غم، نبض را صغیر و ضعیف و متفاوت و بطی گرداند؛ و هر چه به مفاجا ]ناگهانی[ رسد، نبض را سریع و لرزان کند. اکنون این اصل ها کلی است اندر علم نبض که حکیمان گفته اند؛ و اما نبض بیماری ها شاید گفتن به تفصیل، انشاءالله تعالی. تمت الرساله بعون الله و حسن توفیقه تَمَ تَمَ تَمَ. واژه های قبلی و بعدی واژه های همانند هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد. نظرهای کاربران نظرات ابراز شدهی کاربران، بیانگر عقیده خود آنها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست. برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید. ورود