ابن عبری
نویسه گردانی:
ʼBN ʽBRY
ابن عبری
مؤلّف کتاب گریگوریوس - غریغوریوس - ابوالفرج بن اهرون ملطی است که بیشتر او را به نام ابن عبری می شناسند. ابن عبری که به سبب تسلّط بر ادب سریانی، جایگاه ویژه ای در تاریخ ادبیّات سریانی دارد ؛ از مسیحیان یعقوبی منطقه شامات بود که در کشاکش حمله مغول که البتّه هنوز در سال 623 ه.ق / 1266 م. دامنه آن به شام نرسیده بود، در شهر ملطیه متولّد می شود. او پس از آموختن زبان های یونانی و سریانی و عربی، به فراگیری علوم آیین مسیحی و فلسفه و پزشکی روی می آورد.
پس از یورش مغول و به سال 641 ه.ق / 1243 م. همراه پدر و خانواده اش به انطاکیه می گریزد. او پس از آنکه چندی به غربت و دامن فراچینی از جهان روزگار گذراند، دیگر باره با دوستی به نام «صلیبا وجیه» به طرابلس لبنان رفته و به تکمیل ادبیّات و طب می پردازد. یکی از استادان او در پزشکی ورزی اش همان یعقوب مسیحی است که در بخش پایانی مختصرالدّول نیز از او یاد کرده است. در سن بیست سالگی، پس از فراخوانی اش به انطاکیه ؛ از سوی بطریق ایگناتیوس به اسقفی جوباس و سپس لاقبین منصوب می شود که هفت سال امور مذهبی آنجا را به دست می گیرد. او پس از مدّتی به الملک ناصر می پیوندد. پس از آنکه هلاکو بر بغداد تسلّط می یابد و قصد شهر حلب را می کند، عازم حلب می شود و به رغم مذاکره ابن عبری با هلاکو، سپاه ایلخان وارد شهر شده و از رومیان و یعقوبیان کشتار بسیار می کنند. او سرانجام پس از عمری 62 ساله، به سال 685 ه.ق / 1286 م. در شهر مراغه جان می سپارد.
ابن عبری با همه اشتغالات فراوانش در امور اجرایی مذهبی، از مطالعه و تألیف غافل نبود و بیش از سی کتاب به زبان های عربی و سریانی تألیف کرد. سیاهه آثار او چکیده وار و با رده بندی ششگانه: دینی، فلسفی، ریاضی و هیأت، تاریخ، پزشکی و ادبیّات چنین است:
الف. دینی:
1. ایثیقون (Ethics) در تهذیب اخلاق
2. منارة الاقداس، در اصول اعتقادی کلیسای یعقوبی که نخست به زبان سریانی نوشته شده و دو بار هم به عربی ترجمه شده است.
3. هدایات، در قوانین دیرها و صوامع و رسوم مدنی کلیسای سریانی غربی.
ب. فلسفی:
1. ترجمه اشارات و تنبیهات بوعلی به سریانی.
2. ترجمه زبدة الاسرار اثیرالدّین ابهری به سریانی.
3. زبدة الحکمه / حکمة الحکم، اثر بزرگ فلسفی، که بیان سریانی حکمت ارسطوست.
4. النفس البشریه، مقاله ای به زبان عربی.
ج. آثار ریاضی:
1. الصعودالعقلی، پیرامون نجوم.
2. ارتقاء الروح.
د. تاریخ:
1. محتونوت زونی، که به عربی اخبارالزمان یا تاریخ الازمنه می توان نامید، در بردارنده تاریخ عمومی جهان آفرینش از آغاز تا روزگار مؤلّف است که در سه بخش رده بندی شده است:
بخش اوّل، سرگذشت دولت ها از عهد باستان تا سال 683 ه.ق / 1284 م.
بخش دوم و سوم، تاریخ کلیساست.
2. تاریخ مختصرالدّول که ترجمه و نگارش عربی بخش اوّل همان تاریخ اخبارالزمان است که از سوی خود او ترجمه اش آغاز می شود.
ه. پزشکی:
1. ترجمه قانون ابن سینا به سریانی که ناتمام ماند.
2. تلخیص جامع لمفردات احمد بن محمّد غافقی به زبان عربی که مایرهوف و صبحی بک آن را در قاهره با ترجمه انگلیسی چاپ کرده اند.
و. زبان شناسی و ادب و شعر:
1. دفع الهمّ به زبان عربی، در 12 باب، در مسائل مربوط به اخلاق دینی و مدنی.
2. قصیده ای در حکمت الهی، به زبان سریانی که دو بار در پاریس و رم و همراه ترجمه عربی چاپ شده است.
3. نوشتارهایی پیرامون زبان سریانی.
لوییس شیخو، ابن عبری را شاعر فلاسفه سریانی و فیلسوف شعرای آن قوم نامیده است و برخی او را امیر نویسندگان یعقوبی نامیده اند. پژوهشگران را برای آگاهی های بیشتر به مدخل ابن عبری در جلد چهارم دایرة المعارف بزرگ اسلامی، صص 203-207 و مقدّمه فارسی مترجم مختصرالدّول اشارت می دهیم.
تاریخ مختصرالدّول
او نخست کتابش را که به سه بخش رده بندی کرده بود، به زبان سریانی نوشته و چنان که گفتیم، آن را «محتونوت زونی» می نامد. این اثر یک تاریخ عمومی دنیایی و دینی از آغاز آفرینش تا روزگار مؤلّف است. بخش اوّل سرگذشت دولت ها از عهد باستان تا روزگار مؤلّف است که مشتمل بر ده دولت بزرگ بوده و بخش های دوم و سوم، چنان که گفته شد، حاوی تاریخ کلیساست. بخش دوم را یکی از نویسندگان یعقوبی با افزودن متمّمی که از 683 ه.ق / 1284 م. تا 902 ه.ق / 1495 م. ادامه دارد، نگاشته است. و بخش سوم را برصوما، برادر ابن عبری، با افزودن سرگذشت برادر بزرگترش یعنی مؤلّف کتاب به پایان می برد. مؤلّف تاریخ مختصرالدّول، سپس به درخواست بزرگان او کتاب را به عربی باز می گرداند. نثر ابن عبری بسیار گیرا و دلنشین است و از این رو در میان تواریخ عربی با کتاب تاریخ فخری ابن طقطقی (660-709 ه.ق / 1262-1310 م.) همسنگ است که خواننده از خواندنش ملال نمی گیرد. ابن عبری در کتاب خود به منابعی که از آن بر گرفته، اشاره ای نکرده امّا در بخش های تاریخی برداشت پذیری های بسیاری، دست کم از کتاب الکامل فی التاریخ ابن اثیر دارد. در بخش تاریخ پزشکی نیز چنان که در سخن آغازین گفته شد، به جز چند تن پزشک فرجامین که از آن یاد خواهیم کرد، دیگر بخش های پزشکی نگاشت رونویسی چکیده یا مفصّل تاریخ الحکماء ابن قفطی و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه است. گاهی در خوانش متن به نشانه هایی از شتاب زدگی و خستگی جسمانی نویسنده برخورد می کنیم که دچار لغزش هایی نیز شده است که در جای خود به آن اشاره کرده ایم.
چون دقیق ترین تاریخ پزشکی نگاشت تمدّن اسلامی کتاب ابن ابی اصیبعه است که سندیّت و دقّت علمی آن از تاریخ الحکماء ابن قفطی نیز بیشتر است؛ به کوتاهی زندگی اش یاد می شود.
موفق الدّین ابوالعبّاس احمد بن قاسم سعدی خزرجی، نامور به ابن ابی اصیبعه (595-668 ه.ق / 1199-1269 م.)، از مشهورترین خاندان پزشکی پیشه ای است که جدّ او، خلیفة بن یونس، از نزدیکان صلاح الدّین ایوبی به شمار می رفته است. او پزشکی را نزد پدر و عمویش و سپس رضی الدّین رحبی، ابن بیطار و عبدالرّحیم بن علی الدخوار فرا می گیرد. با ابن بیطار در مناطق پیرامون دمشق به جستجوی گیاهان طبّی می پرداخته
است. به سال 631 ه.ق / 1234 م. از زادگاهش دمشق به قاهره رفت و در بیمارستان ناصری به طبابت و تدریس پرداخت و سی و چهار سال بعد در همان جا درگذشت. ابن قف صاحب کتاب «العمدة فی صناعة الجراحه» مشهورترین شاگردش یاد شده است.شاهکار او «عیون الانباء فی طبقات الاطباء» نام دارد که گسترده ترین تاریخ پزشکی اسلامی و بخشی از پیشااسلام را پیش روی ما می نهد. نگارش نخستین آن به سال 643 ه.ق / 1245 م. به ابن تلمیذ تقدیم می شود و پس از آن او پیوسته مطالبی به آن می افزوده و نسخه مفصّل تری فراهم می آورده است. بسیاری از آنچه ابن جلجل در رساله کوچک خود آورده، در این کتاب به شکل خلاصه نقل شده است.
او کتابش را بر اساس رده بندی ملل و اقوام گوناگون چون یونان، مصر، مغرب، عجم و جز آن ترتیب داده است. بخشی از آثاری که او از آنها نقل کرده، از میان رفته اند و از سوی دیگر بخش هایی نیز که شفاها شنیده، یاد کرده است. گرچه لغزش هایی نیز در نگارش یا در هم آمیخته شدن نام کسان به آثارشان پیش آمده، امّا با این همه از دیرباز به اهمّیّت آن پی برده بودند. ترجمه ای مختصر به زبان فرانسه و آلمانی از آن انجام شده است. آگوست مولر پس از بررسی پانزده نسخه خطّی، طی دو نوبت به ویرایش آن پرداخته است. نزار رضا نیز تصحیح دیگری از آن انجام داده که منبع این پژوهش نیز همان است.(1)
پیش از آغاز متن پژوهش، یادآور می شود منابع اصلی یاد شده در این مقاله دارای چاپ های فراوانی در اقطار جهان اسلامی و جهان غرب بوده است. کوشش شده تا به چاپ های دسترس پذیر ارجاع داده شود. فی المثل عیون الانباء به چاپ نزار رضا ارجاع شده است. و از استناد به تاریخ حکماء ابن قفطی، چاپ نه چندان دقیق قاهره که در یکصد سال پیش انجام شده، صرف نظر گردیده و به ترجمه کهن فارسی تاریخ حکماء ابن قفطی که در سده یازدهم هجری انجام شده و در بیشتر کتابخانه ها یافت می شود، بر آن ترجیح داده شد. برای آنکه حجم مقاله که هم اکنون خود نیز پُر برگ شمار شده است، فراتر نرود از آنچه که ابن عبری هنگام نقل قول زندگی یک پزشک به افکندن آن
______________________________
1. برگرفته ای با تلخیص و تصرّف از مدخل ابن ابی اصیبعه، دایرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 2، صص 627-628.
از متن اصلی پرداخته، کمتر اشاره شده و تنها به مأخذ مربوطه ارجاع داده شده که پژوهشگران خود به آن مراجعه کنند. البتّه برخی چون پورسینا را از این قاعده مستثنی کرده ایم. چنان چه ابن عبری یا مترجم فارسی مختصرالدّول به نکته ای اشاره نکرده، یا دچار لغزش شده بودند، به آن اشارت رفته است. امید که دوست داران را به کار آید.
هرمس(1): صابئان پندارند که شیث پسر آدم همان آغاثاذیمون مصری معلّم هرمس است.(2) اسکلپیادس(3) شاه، یکی از کسانی بود که از هرمس حکمت می آموخت و هرمس او را بر ربع معموره زمین امارت داد و آن ربع همان قسمتی است که یونانیان بعد از طوفان متصرف شدند.(4)
چون خداوند هرمس را به نزد خود برد اسکلپیادس سخت محزون شد و بر او افسوس خورد، زیرا زمین از برکت و علم او محروم شده بود. این بود که فرمان داد به مانند او تندیسی بریزند و آن را در بتخانه خویش نصب کرد. این تندیس در نهایت ابهت و وقار و عظمت بود. آنگاه تصویری دیگر از او ترتیب داد که فرارفتنش را به آسمان نشان می داد. اسکلپیادس گاه در برابر این تمثال می نشست تا چیزی از حکمت های او به یاد آورد و اندرزهای او را در باب عبادت به کار بندد. پس از طوفان، یونانیان پنداشتند که آن تندیس از آن اسکلپیادس است، پس نیک به تعظیم او پرداختند.(5)
بقراط [یا هیپوکراتس] در سوگند نامه اش به شاگردان می گفت:«شما را به خدایی که آفریننده مرگ و زندگی است و به پدرم و پدرتان اسکلپیادس سوگند می دهم»،(6) نیز او را تصویر می کرد در حالی که شاخه ای از خطمی به دست داشت و این رمزی بود از فضیلت اعتدال در امور و نرمی و فرمانبرداری در روابط با یکدیگر.(7)
جالینوس گفت: «لازم نیست بهبود یافتنی را که بیماران از دخول در معبد اسکلپیادس به دست می آورند، مردود بشمریم». من می گویم هر خبری که از پیش از طوفان به ما رسیده و سخن پیامبران نباشد، چیزی جز حدس و تخمین نیست و بر آن اعتماد نتوان کرد.
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 8؛ همان (1377 ه.ش)، ص 7.
2. ابن ابی اصیبعه: ص 31.
3. اسقلبیاذس، در ابن عبری (1890م.): ص 8 با این ضبط آمده است.
4. ابن قفطی، ص 19.
5. همان، همان جا.
6. همان، ص 20.
7. ابن جلجل: ص 13؛ ابن قفطی: ص 23.
حارث بن کلده(1): حارث بن کلده طبیب عرب در این زمان [= سده ششم میلادی [می زیست. اصل او از قبیله ثقیف بود و از مردم طائف. به ایران سفر کرد و در مدرسه جندی شاپور و دیگر مدارس درس خواند.(2) این سفر او در ایّام جاهلیت و پیش از اسلام بود. حارث در ایران نیز به طبابت پرداخت و مالی حاصل کرد. پس از چندی آتش شوق وطن در دلش زبانه کشید و به طائف بازگشت و در دیار خود مشهور شد و اسلام آورد. پیامبر علیه السّلام فرمود آنان که بیمار هستند، نزد او روند.(3)
حارث بن کلده می گفت: هر کس قصد آن دارد که عمر دراز کند، باید که صبح زود بامدادینه خورد، و چنان کند که وامدار نشود، و مباشرت زنان را اندک سازد.(4)
گویند حارث بن کلده در آغاز اسلام دیده از جهان فرو بست و اسلامش صحیح نبود.(5)
اهرن القس(6): در این زمان، اهرون اسقف اسکندریه، معروف شد(7) و کنّاش او در طب به زبان سریانی نزد ما موجود است. و آن حاوی سی مقاله است و دو مقاله دیگر بر آن افزوده شده است.(8)
ماسرجویه(9): ابن جلجل اندلسی گوید: ماسَرْجَوَیْه، طبیب بصریِ سریانی زبانِ یهودی مذهب، در این زمان بود.(10) او در ایّام مروان، تفسیر کنّاش اهرون القس را به عربی بر عهده گرفت.(11) ایوب
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 92؛ همان (1377 ه.ش): صص 123124. در متن عربی نام این پزشک با ضبط الحرث بن کلده آمده است.
2. ابن قفطی: ص 222؛ ابن ابی اصیبعه: ص 161.
3. بخش اخیر، در ابن قفطی و ابن ابی اصیبعه نیامده است.
4. این روایت را به شکل دیگر ابن ابی اصیبعه (ص 165) آورده است: کسی که بقاء خواهد، گرچه بقایی نیست: باید غذایش را نیکو سازد و بر گرسنگی خورده و بر تشنگی نوشد... و هم آمیزی با پیر زنان عمر زندگان را تباه می کند.
5. ابن قفطی: ص 224، ابن ابی اصیبعه متذکّر اسلام آوردن و یا نیاوردن او نشده اند.
6. ابن عبری (1890 م.): ص 92؛ همان (1377 ه.ش): ص 124.
7. ضبط متن عربی مختصرالدّول، اهرون القس الاسکندری است.
8. ابن قفطی: ص 113. اهرون، با ضبط اهرن القسّ آمده ولی یادکرد اسقف اسکندریه بودن را گویا ابن عبری افزوده است.
9. ابن عبری (1890 م.): صص 111112؛ همان (1377 ه.ش): صص 151152.
10. ابن جلجل: ص 61؛ ابن قفطی: ص 442؛ ابن ابی اصیبعه: ص 232. تنها ابن جلجل او را بصری یاد کرده است.
11. ابن جلجل: ص 61؛ ابن قفطی: ص 442؛ ابن ابی اصیبعه: ص 232. ابن جلجل نام اهرون القسّ را به شکل اهرن بن اعین القسّ و ابن قفطی اهرن القسّ بن اعین و ابن ابی اصیبعه اهرن بن اعین آورده اند.
بن الحکم حکایت کرده است که نزد ماسرجویه نشسته بودم که مردی خوزی نزد او آمد و گفت: به دردی مبتلا شده ام که تاکنون هیچ کس چنان دردی نگرفته است. ماسرجویه پرسید: چه دردی است؟ گفت: چون صبح می شود، دیدگانم تیره می گردد و چنان می شوم که گویی سگ معده ام را می لیسد و همواره در این حالتم تا چیزی بخورم. چون خوردم این حالت رفع می شود تا نیمروز که بار دیگر عود می کند و چون غذا خورم، تسکین می یابد تا به هنگام نماز شام که بار دیگر به سراغم می آید و تا چیزی نخورم، تسکین نمی یابد. ماسرجویه گفت: خشم خدا بر این بیماری باد که ندانسته به کجا رود و نزد چون تو فرومایه ای آمده است.(1) دوست دارم که این بیماری نصیب من و فرزندانم شود و من در عوض آن، نیمی از داراییم را به تو بدهم. آن خوزی گفت: نمی دانم چه می گویی. طبیب گفت: این تندرستی است و تو شایسته آن نیستی. از خدا می خواهم که آن را از تو بستاند و به کسی دهد که از تو بدان سزاوارتر باشد.(2)
تئودوکوس: تئودوکوس و تئودون(3) دو پزشک بودند در خدمت حجاج بن یوسف. تئودوکوس شاگردان بزرگی تربیت کرد که پس از او سرآمد همگان شدند و بعضی از آنان چون فرات بن شحناثا عصر عباسی را درک کرد و به زمان منصور رسید.(4) تئودون را کنّاش بزرگی است که برای فرزند خود ترتیب داده.(5) گویند روزی بر حجاج داخل شد. حجاج از او پرسید: داروی کسی که به گِلخوارگی عادت کرده باشد چیست؟ گفت: اراده ای چون تو ای امیر. حجاج، گِل را بینداخت و دیگر گلخوارگی نکرد.(6)
______________________________
1. ترجمه با توجّه به متن عربی اندکی تغییر یافته است.
2. ابن قفطی: ص 444؛ ابن ابی اصیبعه: ص 233؛ ابن جلجل این حکایت را یاد نکرده است.
3. ابن عبری (1890 م.): ص 113؛ همان (1377 ه.ش): ص 153. در متن عربی مختصرالدّول، این دو پزشک با ضبط تیاذوق و ثاودون آمده که به نظر می رسد مترجم فارسی، ضبط را از دیگر منابع موجود برای این دو برگزیده است.
4. ابن قفطی: ص 147. امّا ضبط ابن قفطی به شکل تیاذق آمده و از این دو تن هم یاد نکرده است. و اساسا در تاریخ پزشکی، تیاذوق را پزشک حجاج بن یوسف معرّفی می کنند و ابن جلجل، مدخل تیاذوق را یاد نکرده و ابن ابی اصیبعه هم ضبط تیاذق را دارد.
5. ابن ابی اصیبعه: ص 181. و از کتاب دیگر او ابدال الادویه هم یاد شده است.
6. همان، ص 180.
جیورجیس بن بختیشوع(1): منصور را در آغاز کار که بغداد را بنا کرد، در معده ضعفی پدید آمد. غذایش هضم نمی شد و میلش کاهش یافته بود. پزشکان هر چه دارو می دادند بیماری، شدّت بیشتری می یافت. او را از جیورجیس بن بختیشوع جندی شاپوری خبر دادند که او برترین پزشکان زمان است. منصور فرمان به احضار او داد. عامل او در جندی شاپور او را با اکرام تمام نزد منصور فرستاد. پزشک، عازم بغداد شد و بیمارستان را به پسر خود بختیشوع سپرد و همراه شاگرد خود عیسی پسر شهلاثا(2) راهی دربار خلیفه شد. چون به بغداد وارد شد خلیفه فرمان احضار داد. چون به حضرت آمد به زبان فارسی و عربی او را ثنا گفت. منصور را از حُسن بیان و ظاهر آراسته او خوش آمد و گفت که بنشیند. از او چیزهایی پرسید. و پزشک همه را با آرامش پاسخ داد. خلیفه فرمان داد خلعتی جلیل بر او پوشند و ربیعِ حاجب را گفت که او را در بهترین جایی از خانه خود منزل دهد و چنان اکرامش کند که یکی از خواص اهل بیت خلافت را.
جیورجیس هم چنان به معالجه مشغول بود، تا خلیفه از آن بیماری نجات یافت و سخت شادمان شد. روزی او را گفت در اینجا که هستی چه کسی تو را خدمت می کند. گفت: شاگردانم.
خلیفه گفت: شنیده ام که زن نداری. جیورجیس گفت: زنی سالخورده و ناتوان دارم که از جای خود برنتواند خاست. آنگاه از نزد خلیفه بیرون رفت و به کلیسا شد. منصور خادم خود سالم را گفت سه تن از کنیزان زیبای رومی با سه هزار دینار نزد پزشک برد. او نیز چنین کرد. چون جیورجیس به خانه آمد شاگردش عیسی بن شهلاثا او را از ماجرا آگاه کرد و کنیزان را نزد او آورد. جیورجیس را ناخوش آمد و گفت: ای شاگرد شیطان چرا اینان را به خانه من آوردی؟ آیا می خواستی مرا پلید گردانی؟ برگرد و اینان را به صاحبانشان ده. عیسی به سرای خلافت آمد و آن کنیزان را به خادم باز پس داد. چون خبر به منصور رسید او را احضار کرد و پرسید که کنیزان را چرا پس فرستاده است. جیورجیس گفت: ما مسیحیان را جایز نیست بیش از یک زن داشته باشیم و تا زمانی که او زنده است، زن دیگر نتوانیم گرفت. این سخن خلیفه را خوش آمد که حکایت از عفت او داشت و منزلتش را فراتر برد.(3)
در سال 152 ه.ق جیورجیس بیمار شد، بیماریی صعب. خلیفه فرمان داد تا او را به دارالعامه
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 124؛ همان (1377 ه.ش)، صص 170171. بیشتر منابع پزشکی کهن او را با ضبط جرجیس یاد کرده اند. و ابن عبری و مترجم فارسی، چنین ضبطی داشته اند که به خاستگاه واژه نزدیک تر است.
2. ضبط نام این پزشک، در بیشتر منابع شهلافا آمده است.
3. ابن قفطی: ص 219؛ ابن ابی اصیبعه: ص 185.
آوردند و خود پیاده به عیادتش رفت و از حالش پرسید. جیورجیس گفت: اگر امیرالمؤمنین اجازت دهد به شهر خود بازگردم تا زن و فرزندم را ببینم و اگر مُردم، مرا در گورستان پدرانم به خاک بسپارند. منصور گفت: ای حکیم از خدای بترس و مسلمان شو، من بهشت را برای تو ضمانت می کنم. جیورجیس گفت: من به آنجا راضی هستم که پدرانم در آنجایند، خواه بهشت باشد و خواه دوزخ. منصور از گفتار او در خنده شد. سپس گفت: از آن وقت که تو را دیده ام، از همه بیماری هایی که مرا آزار می داد، رها شده ام. جیورجیس گفت: من شاگرد خود عیسی را نزد امیرالمؤمنین می گذارم. او در این صناعت چیره دست است. خلیفه فرمان داده ده هزار دینار به او دهند و اجازه بازگشتنش داد و خادمی با او فرستاد و گفت اگر در راه مُرد، او را به خانه اش برساند تا در آنجا به خاک سپرده شود، آنچنان که او خود می خواسته است. جیورجیس زنده به دیار خود رسید.(1)
عیسی پسر شهلاثا(2): پس از جیورجیس، منصور به احضار عیسی بن شهلاثا فرمان داد. چون بیامد و از او سؤال هایی کرد، او را نیز حاذق یافت و طبیب خاص خود گردانید. چون عیسی به دستگاه خلافت نزدیک شد دست به آزار مطران ها و اسقف های مسیحی زد و از آنان رشوه می طلبید. منصور در یکی از مسافرت هایش به نزدیک نصیبین رسید. عیسی به قوفریان(3)، مطران نصیبین، نامه نوشت و او را تهدید کرد که اگر هر چه می طلبد ندهد، چنین و چنان خواهد کرد. از جمله بعضی از چیزهای گرانبها و پر ارج کلیسا را از او خواسته بود. و در نامه خود به مطران نوشته بود که: تو می دانی که جان خلیفه در دست من است، اگر بخواهم بیمارش می کنم و اگر بخواهم بهبودش می بخشم. چون مطران نامه عیسی بخواند، به حیلتی خود را به ربیع رسانید و او را از حقیقت امر آگاه ساخت و نامه را برای او بخواند. ربیع او را نزد خلیفه برد و او نیز سراسر ماجرا بگفت. منصور فرمان داد همه اموال عیسی را از او بستانند و او را تأدیب کنند و از شهر برانند. چنان کردند و او را به وجهی ناپسند از شهر راندند. این است ثمره آزمندی.(4)
______________________________
1. ابن قفطی: ص 220؛ ابن ابی اصیبعه: همان جا.
2. ابن عبری (1890 م.): صص 124125؛ همان (1377 ه.ش)، صص 171172.
3. در متن فارسی و عربی با این ضبط آمده است. احتمالاً ریشه واژه با ضبط گئورگیان بوده که در عربی به قوفریان تبدیل شده و از آنجا به متن فارسی آمده است.
4. ابن قفطی: ص 342؛ ابن ابی اصیبعه: صص 185-186.
ابو قریش(1): هم در این زمان ابوقریش پزشک مهدی در طب سرآمد شد. او به عیسی صیدلانی معروف است.(2) ما نام او را در شمار پزشکان نیاوردیم که بگوییم در این صناعت حذق و مهارتی داشته، بلکه از جهت اتّفاق جالبی که در زندگی او افتاد و می توان از آن عبرت گرفت، از او یاد می کنیم.
ابوقریش داروفروش تنک مایه ای بود.(3) خیزران زن مهدی دچار بیماری شد. خیزران(4) در مدینه زاده شده بود.(5) کنیز خود را خواند و قاروره ادرار به او داد و خواست نزد طبیبی غریب برد که او را نشناسد. دکّان ابوقریش در نزدیکی قصر مهدی بود. چون کنیز او را دید، قاروره بدو نمود. ابو قریش پرسید: این ادرار کیست؟ گفت: از آن زنی ناتوان. گفت: نه، این از آنِ ملکه جلیله ای است و اکنون به پادشاهی آبستن است. این سخنان را ابوقریش از باب جلب مشتری گفته بود.(6) چون کنیز این سخنان با خیزران بگفت، خیزران شادمان شد و کنیز را گفت: بر دکّان او نشانه ای بگذار تا اگر راست گفته بود، او را پزشک خاص خویش گردانم. پس از مدّتی آثار حمل نمودار شد. مهدی نیز سخت خوشحال گردید.
خیزران برای ابوقریش دو خلعت فاخر و سیصد دینار فرستاد. و گفت: کار و بارت را با این دینارها سر و صورتی بده. اگر آنچه گفته ای درست بوده باشد، تو را طبیب خاص خود خواهم کرد.
ابوقریش در شگفت شد و گفت این بخشایشی است از سوی خداوند عزّ و جلّ، زیرا من آنچه به آن کنیز گفتم، خیالی بی پایه بیش نبود.
چون خیزران، موسی را زایید، مهدی شادمان شد و خیزران ماجرا باز گفت. مهدی، ابوقریش را حاضر کرد و چند سخن از علم طب از او پرسید. دید سخت بی مایه است و تنها اندکی داروگری می داند. ولی با این همه او را طبیب خود گردانید و اکرام تمام کرد و ابوقریش نیز نیک بهره مند شد.(7)
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): صص 127128؛ همان (1377 ه.ش)، صص 175176.
2. ابن قفطی: ص 576.
3. همان، ص 576.
4. ابن قفطی، حظیه آورده است و نه خیزران.
5. بیماری و زادگاه او در منابع، یاد نشده است.
6. این جمله در کتاب ابن قفطی چنین آن است.
7. ابن قفطی: صص 576-577؛ ابن ابی اصیبعة: صص 215-216؛ این حکایت با اندکی تغییر آمده و در ادامه از حضور و نفوذ و پزشکی ورزی های او یاد شده است.
بختیشوع پسر جیورجیس و جبریل پسر بختیشوع(1): گویند رشید در آغاز خلافتش در سال 171 ه.ق به بیماری صداع سردرد دچار شد. یحیی پسر خالد بن برمک گفت: این پزشکان چیزی نمی فهمند، باید که طبیبی ماهر فراخوانی.(2) و گفت: چنین طبیبی، بختیشوع پسر جیورجیس است. رشید، پیکی را به طلب او به جندی شاپور فرستاد.
پس از چند روز بیامد و بر رشید داخل شد. رشید او را گرامی داشت و خلعتی گرانبها بر او پوشانید و مالی گزافش داد و او را رئیس پزشکان کرد.(3)
در سال 175 ه.ق جعفر بن یحیی بن خالد بن برمک بیمار شد. رشید، بختیشوع را دستور داد که به معالجه اش پردازد. چون جعفر بهبود یافت، بختیشوع را گفت می خواهم برای خود طبیبی خاص داشته باشم که گرامی اش دارم و در حق او نیکی کنم. بختیشوع گفت: در میان این پزشکان هیچ کس را حاذق تر از پسرم جبریل نمی شناسم. جعفر گفت: او را نزد من بیاور. چون جبریل آمد، جعفر از بیماریی که آن را نهان می داشت، به او شکایت کرد. جبریل او را در مدّت سه روز معالجه کرد و شفا یافت. از آن پس جعفر او را چون جان خویش دوست می داشت.(4)
در یکی از روزها کنیز سوگلی رشید، تمدّد اعصاب می کرد، دستش را بلند کرد. دست او هم چنان بازماند و نتوانست آن را به حالت نخست بازگرداند.
پزشکان با مالش دادن و روغن مالیدن هر چه کردند هیچ سودمند نیفتاد. جعفر از جبریل و مهارت او گفت: رشید او را فراخواند و حال آن زن با او بگفت. جبریل گفت: اگر امیرالمؤمنین بر من خشم نگیرد، راه چاره ای دارم. رشید پرسید آن چیست؟ گفت: آن زن را در این جمع بخوان تا من آن کار که می خواهم بکنم. و تو مرا مهلت ده و در هر حال بر من خشم مگیر، رشید فرمان داد تا آن زن بیامد. تا جبریل را چشم بر او افتاد به سوی او دوید، سرش را خم کرد و دامنش را بکشید. زن از شدّت حیا بر خود بلرزید و این لرزش، اعضایش را آزاد کرد و دست خود را پایین آورد و محکم دامن خود بگرفت. جبریل گفت: یا امیرالمؤمنین بهبود یافت. رشید به کنیز خود گفت: دست به جانب راست و چپ ببر. او چنان کرد. رشید و همه حاضران در شگفت شدند و
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): صص 130131؛ همان (1377 ه.ش)، صص 179180.
2. ابن قفطی: ص 576؛ ابن ابی اصیبعه: ص 187، در ادامه از او یاد شده و هارون الرّشید می گوید ابوقریش معرفتی به طب ندارد.
3. ابن قفطی: صص 141-142؛ ابن ابی اصیبعه: صص 186-187. ابن جلجل تنها اشاره به طبیب و مسیحی بودن و در روزگار سفاح بودنش یاد کرده است (ص 63).
4. این روایت را ابن جلجل و ابن قفطی و ابن ابی اصیبعه ذیل نام بختیشوع بن جبریل یاد نکرده اند.
در حال پانصد هزار درهم به جبریل داد و او را محبوب خویش گردانید.
او را پرسیدند سبب این چه بود؟ گفت: این زن را به هنگام جماع، در اثر حرکت و گرم شدن تن، خلط رقیقی به سوی اعضا آمده بود، ولی چون حرکت به پایان رسید باقیمانده های آن در درون اعضاء منجمد شده بود و آن را هیج چیز حل نمی کرد، مگر حرکتی همانند آن حرکت، تا بار دیگر حرارت به همه جا منبسط شود و آن باقیمانده منجمد شده را حل کند و بیمار شفا یابد.(1)
یوحنا پسر ماسویه(2): یکی از پزشکان هارون الرّشید، یوحنا پسر ماسویه بود. یوحنا مسیحی و سریانی بود. رشید او را به ترجمه کتب طب باستانی برگماشت.(3) پس از رشید تا ایّام متوکّل نیز زنده بود. در بغداد عظمت و جلالی داشت و کتاب های خوبی از او بر جای مانده است.
مجالسی جهت بحث و مناظره تشکیل می داد و در آن از هر علمی با عباراتی نیکو سخن می گفت. هم چنین درس می داد و شمار کثیری از شاگردان در مجلس درس وی گرد می آمدند.(4)یوحنا، مردی شوخ طبع بود و مردم بیشتر به خاطر شوخ طبعی او بود که به مجلسش می رفتند. امّا تنگ حوصله و زود خشم نیز بود و در این مورد از جبریل بن بختیشوع سبقت گرفته بود. به هنگام خشم، گاه سخنان خنده آوری می گفت.(5) از نوادری که از او آورده اند، یکی این است که: مردی نزد وی آمد و بیماری خویش شرح داد. یوحنا گفت: باید رگ بزنی که علاج آن رگ زدن است. آن مرد گفت: به رگ زدن عادت ندارم. یوحنا گفت: گمان نمی کنم از شکم مادرت عادت به بیمار شدن داشته ای.(6)
گویند کشیشی نزد او آمد و گفت معده ام آزارم می دهد. گفت: جوارشن خوزی بخور. گفت
______________________________
1. این حکایت نیز در منابع سه گانه یاد نشده است.
2. ابن عبری (1890 م.): صص 131132؛ همان (1377 ه.ش)، صص 180181.
3. ابن جلجل: ص 65؛ ابن قفطی: ص 513؛ ابن ابی اصیبعه: ص 246. امّا ابن جلجل تنها به کتاب های پزشکی اشاره کرده و ابن قفطی به کتاب های کهن اشاره کرده و ابن ابی اصیبعه که از ابن جلجل به عنوان منبع یاد کرده، امّا تنها به «الکتب القدیمة» بسنده کرده است.
4. ابن قفطی: ص 513؛ ابن ابی اصیبعه: صص 246247.
5. ابن قفطی: ص 519؛ ابن ابی اصیبعه: ص 247.
6. ابن قفطی: صص 520-521؛ ابن ابی اصیبعه: ص 247.
خورده ام. گفت: کمونی بخور. گفت: چند رطل خورده ام. گفت: پس فندادیقون(1) بخور. گفت: یک کوزه آشامیده ام. گفت: امروسیا(2) بخور. گفت: خورده ام. یوحنا خشمگین شد، گفت: پس اگر می خواهی شکمت خوب بشود برو مسلمان شو که مسلمانی علاج معده است.
بختیشوع پسر جبریل با یوحنا [پسر ماسویه [بسیار مزاح می کرد. روزی در مجلس ابراهیم بن المهدی در لشکرگاه معتصم در مداین، در سال 220 ه.ق، او را گفت: تو ای ابوزکریا [کنیه یوحنا پسر ماسویه [برادر من و پسر پدر منی. یوحنا به ابراهیم گفت: این اقرار را بنویسید، به خدا سوگند در میراث پدر با او شریک خواهم بود. بختیشوع گفت: ولی حرامزادگان ارث نمی برند. و یوحنا دیگر نتوانست چیزی بگوید.(3)
صالح بن بهله هندی(4): یکی دیگر از پزشکان عصر رشید صالح بن بهله هندی بود. از عجایب اتّفاقاتی که برای او افتاد، آن بود که روزی سفره آوردند. رشید، جبریل بن بختیشوع را طلب داشت که بیاید و بر طبق عادت بر غذا خوردن او نظارت کند. او را نیافتند. رشید طبیب را لعنت می کرد. در این حال جبریل بن بختیشوع وارد شد. رشید که هم چنان بد و بی راه می گفت: پرسید: کجا بوده ای؟ جبریل گفت: اگر امیرالمؤمنین دشنام دادن به مرا واگذارد و بر پسر عم خود ابراهیم بن صالح گریه کند، بسی بهتر خواهد بود. رشید پرسید ابراهیم را چه می شود؟ جبریل گفت: وقتی که از کنار بسترش آمدم، رمقی بیش در او باقی نمانده بود و تا هنگام نماز شام خواهد مرد. رشید از این سخن غمگین شد و بگریست. و گفت تا سفره را بردارند. جعفر بن یحیای برمکی گفت که صالح طبیب هندی را به بالین او برند تا معاینه کند و نبضش را بگیرد.
صالح طبیب هندی بر بالین بیمار آمد و معاینه کرد. سپس به نزد جعفر شد و گفت اگر این بیمار از این بیماری بمیرد، زنان من مطلقه باشند. چون وقت نماز شام رسید، از صاحب برید به رشید نامه آمد که ابراهیم درگذشته است. رشید طبیب هندی و طب هندی را لعنت کرد. صالح به خدمت آمد و گفت: خدا را، یا امیرالمؤمنین نگذاری پسر عمّت را زنده به گور کنند. او نمرده
______________________________
1. در متن عربی، بنداذیقون آمده و مترجم فارسی فندایقون ضبط کرده که ضبط نادرستی است. به قرینه ضبط قرابادین های پزشکی کهن، اصلاح شد.
2. در متن عربی و ترجمه فارسی مروسیا آمده که ضبط درست آن امروسیاست.
3. ابن قفطی: ص 52؛ ابن ابی اصیبعه: ص 248 و ابن ابی صیبعه: صص 475-477 که البتّه هر دو آن را به تفصیل بیشتری یاد کرده اند.
4. ابن عبری (1890 م.): ص 132؛ همان (1377 ه.ش)، صص 181182.
است. برخیز تا تو را چیزی شگفت انگیز بنمایم.
رشید با او و جماعتی از خواص برفتند و بر بالین مرده بایستادند. طبیب هندی، سوزنی را که با خود داشت. در زیر ناخن انگشت ابهام دست چپ او فرو کرد. ابراهیم دستش را کشید و روی تن گذاشت. طبیب هندی گفت: یا امیرالمؤمنین آیا مرده درد را احساس می کند؟ سپس اندکی کُنْدُش در بینی اش دمید و مقدار یک ششم ساعت درنگ کرد. بدن ابراهیم به حرکت افتاد، عطسه ای کرد و نشست. و با رشید سخن گفت و بر دست او بوسه داد. رشید از ماجرا پرسید. ابراهیم گفت در خواب بوده، خوابی که در همه عمر بدان خوشی نکرده است. ناگاه سگی بدو حمله کرده و او با دست خود آن را دفع کرده است، ولی آن سگ دست راست او را گزیده است. او در انگشت خود دردی احساس می کرد. جای سوزن را به او نشان دادند. ابراهیم از آن پس مدتی بزیست. او را امارت مصر دادند و در آنجا بمرد. قبر او در مصر است.(1)
یحیی پسر ماسویه طبیب(2): هم در این سال [رجب سال 218 ه.ق(3)] مأمون بیمار شد، آن بیماری که سبب شد در سیزدهم ماه جمادی الآخر دیده از جهان فرو بندد. سبب مرگش آن بود که بر ساحل بدندون(4) نشسته بود. برادرش ابو اسحاق معتصم نیز در جانب راستش نشسته بود و پای های خود در آب نهاده بودند. در همان حال که از گوارایی و صافی و سردی آن غرق لذّت شده بود، هدایایی را که از عراق آمده بود، به نزدش آوردند. در آن میان رطب هایی بود که گویی همان ساعت چیده بودند. مأمون از آنها بخورد و شربتی از آن آب بنوشید.(5) ناگاه تب کرد و به همان تب بمرد. چون بیمار شد، برادر خود قاسم مؤتمن را خلع کرد و برای برادر دیگر خود ابو اسحاق معتصم بیعت گرفت و فرمان داد نامه های دربار خلافت به سایر شهرها را چنین آغاز کنند: از عبداللّه مأمون و برادرش ابو اسحاق معتصم پسر هارون الرّشید که خلیفه پس از اوست.(6)
به هنگام مرگ مأمون، یحیی بن ماسویه(7) طبیب و یک نفر که او را تلقین شهادتین می کرد، در
______________________________
1. ابن قفطی: صص 299303؛ ابن ابی اصیبعه: صص 475477.
2. ابن عبری (1890 م.): ص 135؛ همان (1377 ه.ش)، صص 186187.
3. اشاره به این سال، نشانه برداشت پذیری ابن عبری از الکامل فی التّاریخ ابن اثیر دارد.
4. ابن اثیر: ج 6، ص 428؛ این واژه با ضبط بذندون آمده است.
5. همان، ج 6، ص 428؛ که به تفصیل بیشتری آمده است.
6. همان، ج 6، صص 430-431.
7. ضبط یاد شده یحیی بن ماسویه است که نادرست است. در الکامل فی التاریخ، ضبط ابن ماسیه آمده که احتمالاً یوحنا بن ماسویه ضبط درست آن است.
کنار او بودند. چون خواست شهادتین بگوید، زبانش یارای آن نداشت. پس از لحظه ای گفت: ای آنکه نمی میری، به آنکه می میرد رحمت آور. و در همان ساعت دیده از جهان فرو بست.(1)
یوحنا پسر ماسویه(2): احمد بن هارون شرابی در مصر حکایت کرد که متوکّل برای او نقل کرد که در ایّام خلافت واثق، یوحنا بن ماسویه با واثق در دجله بر سکّویی نشسته بودند. واثق نیی در دست داشت که بر آن قلاب ماهیگیری زده بود. قلاب در آب افکند ولی هیچ ماهیی صید نکرد. روی به یوحنا بن ماسویه که در جانب راستش نشسته بود، کرد و گفت: ای شوربخت بد شگون از جانب راست من برخیز. یوحنا گفت: یا امیرالمؤمنین سخن محال مگوی، پدر یوحنا، ماسویه خوزی است و مادرش رساله صقلابی است که به هشتصد درهم خریده شده است، چنان سعادت به یوحنا روی آورده که ندیم خلفاء شده است و همدم و هم صحبت آنان، و تا آنجا دنیا به کام او شده که تصوّرش را هم نمی کرد. از بزرگترین محالات است که چنین کسی شوربخت باشد. ولی اگر امیرالمؤمنین بخواهد، می گویم که شوربخت کیست. واثق پرسید: کیست؟ گفت آنکه چهار پدرش خلیفه بوده اند و خداوند، خلافت را به سوی او راند. ولی او خلافت و قصور خلافت را رها کرده و در دکّه ای بیست ذراع در بیست ذراع در وسط دجله نشسته است و هر آن بیم آن می رود که بادی سخت بوزد و در آب غرقش کند. او خود را به صورت بینواترین و بدترین مردم دنیا یعنی صیادان ماهی درآورده است. متوکّل گفت: سخن در او مؤثّر افتاد، ولی به احترام من خویشتن داری کرد.
قاضی صاعد اندلسی(3): قاضی صاعد بن احمد الاندلسی گوید: عرب در صدر اسلام به علوم توجّهی نداشت مگر به لغت خود و به احکام شریعت خود. البتّه اندکی هم از صناعت طب آگاهی داشتند و این علم را به سبب آنکه مورد نیاز مردم بود، به دیده تحقیر نمی نگریستند. عرب را در عصر اموی نیز چنین حالتی بود.(4)
______________________________
1. همان، ج 6، صص 431-432.
2. ابن عبری (1890 م.): ص 142؛ همان (1377 ه.ش)، ص 196.
3. همان (1890 م.)، صص 135136؛ همان (1377 ه.ش)، ص 187.
4. قاضی صاعد اندلسی: ص 212.
یوحنا پسر بطریق(1): دیگر از حکمای این عصر [= مأمون]، یوحنا بن بطریق است. او مترجم بود و از موالی مأمون. کتب فلسفی را در نهایت امانت و روانی ترجمه می کرد، ولی در عربی زبانش الکن بود. آگاهی او درباره فلسفه بیشتر از طب بود.(2)
سهل پسر شاپور(3): از پزشکان این زمان یکی سهل بن شاپور بود، معروف به کوسج. او از مردم اهواز بود، در سخن گفتن لهجه خوزی داشت. در ایّام مأمون در طب سرآمد همگان شد. چون با یوحنا بن ماسویه و جرجیس(4) بن بختیشوع و عیسی بن حکم و زکریای طیفوری در یک جای گرد می آمد، در بیان از آنان واپس می ماند، ولی در معالجه هیچ از آنها کم نداشت.(5)
از شوخ طبعی های او آنکه خود را به بیماری زد و شهودی حاضر کرد تا در حضور آنان وصیت کند. چون فرزندان خود برشمرد نخست از جرجیس بن بختیشوع و سپس از یوحنا بن ماسویه نام برد و گفت: با مادران این دو زنا کرده و آنان را به این فرزندان آبستن کرده است. جرجیس سخت خشمگین و از خود بی خود شده بود که غالبا چنین می شد و سهل فریاد زد: صری و هک المسیه اخرؤا ی اذنه آیة خرسی. می خواسته بگوید: صرع و حق المسیح اقراؤ فی اذنه آیة الکرسی؛ یعنی به مسیح قسم جنی شده، به گوشش آیة الکرسی بخوانید.(6)
دیگر از شوخ طبعی های سهل بن شاپور آن بود که در روز شعانین(7) از خانه بیرون آمد تا به آن جای ها رود که مسیحیان در این روز می رفتند. یوحنا بن ماسویه را در هیئتی زیباتر از هیئت خود دید. بر او حسد برد. نزد شحنه رفت و گفت: پسر من از من فرمان نمی برد، اگر او را ده تازیانه زنی بیست دینار به تو می دهم. سپس دینارها را نزد کسی که شحنه بدو اعتماد داشت، گذاشت و به گوشه ای رفت و درنگ کرد تا یوحنا به جایی که او بود برسید. سهل بیرون آمد و به شحنه گفت:
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 138؛ همان (1377 ه.ش)، ص 190.
2. ابن جلجل: ص 57؛ در ابن قفطی و ابن ابی اصیبعه ضبط یوحنا بن بطریق نیامده و تنها یادکرد یحیی بن بطریق آمده است.
3. ابن عبری (1890 م.): همان جا؛ همان (1377 ه.ش)، صص 190191.
4. اصل: جیورجیس.
5. ابن قفطی: صص 272273؛ ابن ابی اصیبعه: صص 228229.
6. ابن قفطی: صص 273274؛ همان، ص 229. در هر دو منبع سال رخداد 209 ه.ق آمده و نام جرجیس بن بختیشوع ابن قفطی به شکل جورجیس و مادرش مریم نسبت بختیشوع بن جورجیس، و ابن ابی اصیبعه جورجیس بن میخائیل و مادرش مریم بختیشوع، خواهر جبریل یاد کرده است.
7. شعانین، عیدی است یک هفته پس از فصح؛ آخرین یکشنبه صوم الاربعین یا صوم الکبیر (ابن عبری: ص 482).
این است پسر نافرمان من و زبان به ناسزا گشود. یوحنا انکار می کرد که فرزند او نیست و او بیهوده می گوید. سهل گفت: سرور من، بنگرید که به پدر اهانت می کند. شحنه خشمگین شد و یوحنا را از اسب فرو کشید و بیست تازیانه دردناک بر او زد.(1)
جبریل کحال(2): دیگر از پزشکان این دوره جبریل کحال است. او در هر ماه هزار درهم وظیفه داشت و نخستین کسی بود که هر بامداد نزد مأمون می رفت.(3) ولی پس از چندی از منزلت بیفتاد. سبب پرسیدند، گفت: روزی از نزد او بیرون می آمدم، یکی از غلامان از حال او پرسید، گفتم: به خواب رفته است. این خبر به گوش مأمون رسید. مرا احضار کرد و گفت: جبریل تو را به عنوان کحال به اینجا آورده ام یا مسئول اخبار؟ از خانه من برو. من سوابق حرمت خویش فرایادش آوردم. مأمون گفت: او را حق حرمت است بدین حق هر ماه صد و پنجاه درهم به او دهید و اجازه ندهید به خانه در آید.(4)
سلمویه طبیب(5): حنین(6) گوید: سلمویه مردی دانا به صناعت پزشکی بود و در زمان خود از فاضلان این علم. چون بیمار شد، معتصم به عیادت او رفت و برایش بگریست و گفت: یکی را پس از خود معیّن کن تا پزشک من باشد. سلمویه گفت: تو را به این فضول، یوحنا بن ماسویه، سفارش می کنم. ولی چون ترکیبی را تجویز کرد، تو حداقل اجزای آن را به کار دار. وقتی سلمویه مرد، معتصم گفت: من به زودی به او خواهم پیوست، او بود که مرا زنده نگاه داشته بود و تدبیر حال تن من می کرد. معتصم از شدّت اندوه یک روز هیچ نخورد و فرمان داد جنازه اش را به سرای خلافت آوردند و در آنجا به شیوه مسیحیان بر آن نماز خواندند و بخور سوزانیدند و شمع افروختند و او هم چنان نگاه می کرد.(7)
______________________________
1. ابن قفطی: ص 274؛ ابن ابی اصیبعه: ص 299؛ هر دو منبع که داستان را با تفصیل نیز یاد کرده اند، دارای اندکی اختلافات با این روایت است. در ابن قفطی و ابن ابی اصیبعه در برابر بیست تازیانه دردناک، بیست دینار آمده است.
2. ابن عبری (1890 م.): همان جا؛ همان (1377 ه.ش)، ص 191.
3. ابن قفطی: ص 215؛ ابن ابی اصیبعه: صص 241 و 242.
4. ابن قفطی: ص 211؛ ابن ابی اصیبعه: ص 242؛ نام غلام در هر دو نسخه حسین آمده است.
5. ابن عبری (1890 م.): ص 140؛ همان (1377 ه.ش)، ص 194.
6. ابن قفطی: ص 288، حنین بن اسحق و ابن ابی اصیبعه: ص 234، اسحق بن حنین آورده اند.
7. ابن قفطی: صص 288289؛ ابن ابی اصیبعه: ص 234. ابن قفطی سرگذشت سلمویه را مفصل تر و ابن ابی اصیبعه بسیار بیشتر از ابن قفطی و با یادکرد مقدّمه ای، روایت را نقل کرده است.
سلمویه در هر سال دوبار معتصم را رگ می زد و پس از هر رگ زدن دارویی می داد. چون یوحنا بن ماسویه طبیب خاصّ او شد. عکس آن عمل کرد و پیش از رگ زدن او را دارو خورانید. چون آن دارو بخورد، تب کرد و هم چنان لاغر می شد تا پس از بیست ماه. بعد از وفات سلمویه بمرد.(1)
زکریا پسر طیفور(2): زکریا بن طیفور در خدمت افشین بود.(3) او می گفت که من در هنگام جنگ افشین و بابک در لشکرگاه افشین بودم. صحبت از داروگران شد، من گفتم: خداوند امیر را عزت دهد هر گاه از داروگری دارویی خواسته شود، چه آن دارو را داشته باشد یا نداشته باشد، می گوید که دارد. افشین یکی از دفترهای اسروشنی(4) را خواست. بیاوردند. قریب به بیست نام از آن بیرون آورد و کسانی را نزد داروگران فرستاد. و از آنان داروهایی به آن نام ها خواست. بعضی گفتند: چنین داروهایی را نمی شناسیم. بعضی بها می گرفتند و چیزی از دکّان خود به فرستادگان می دادند. افشین فرمان داد تا همه داروگران را حاضر ساختند. آن گروه را که گفته بودند از آن دارو خبر ندارند در لشکرگاه خود نگاه داشت و باقی را از آنجا براند.(5)
بختیشوع پسر جبریل(6): یکی از راویان نقل کرد که: بختیشوع پسر جبریل طبیب روزی نزد متوکّل آمد. متوکّل بر سده ای در میان سرای خاص خود نشسته بود. بختیشوع بنابر عادتش بالای سده در نزدیکی او بود و درّاعه ای از دیبای رومی بر تن داشت که دامنش اندکی شکاف خورده بود. متوکّل هم چنان که با او صحبت می کرد، با آن شکاف بازی می کرد و آن پارگی افزون می شد تا به حد نیفه رسید. سخن بدینجا کشیده شد که متوکّل پرسید: به چه چیز می فهمید که دیوانه را
______________________________
1. ابن قفطی، ص 289 و ابن ابی اصیبعه ص 234 235.
2. ابن عبری (1890 م.): صص 140141؛ همان (1377 ه.ش)، ص 194.
3. ابن قفطی: ص 260؛ ابن ابی اصیبعه: ص 224. ابن عبری این بخش را بسیار شتاب زده و در ادامه مدخل سلمویه آورده که نشانه اشتغالات فراوان و شتاب برای پایان دادن تألیف کتاب خود و البتّه بر اساس این دو منبع در تاریخ پزشکی است. علاقه مندان را به مآخذ یاد شده ارجاع می دهیم.
4. در متن عربی مختصرالدّول، اسروشنیه آمده است.
5. این حکایت شکل بسیار ناقص و کوتاه شده ای از روایت ابن قفطی: صص 261263؛ ابن ابی اصیبعه: صص 224225 است.
6. ابن عبری (1890 م.): صص 143144؛ همان (1377 ه.ش)، صص 198199.
باید زنجیر کرد. بختیشوع گفت: وقتی شکاف درّاعه طبیب خود را تا حد نیفه برساند آن وقت زنجیرش می کنیم. متوکّل آنچنان در خنده شد که به پشت بیفتاد و فرمان داد خلعتی نیکو و مالی گزاف بدو دهند.(1) این حکایت بر تقرّب بختیشوع به درگاه متوکّل دلالت دارد و اینکه رفتار متوکّل با او تا چه میزان دوستانه بوده است.(2)
روزی متوکّل به بختیشوع گفت: مرا به خانه ات دعوت کن. گفت: این سرفرازی من است. پس متوکّل را مهمان کرد. او چنان تجمّل و ثروتی داشت که متوکّل و حاضران در شگفت شدند. آن همه نعمت و جوانمردی در چشم متوکّل افزون آمد و بر او حسد برد و پس از چند روز به خواری اش افکند و مالی بسیار از او بستد. حسین بن مخلد را فرمان داد تا بر خزاین او مهر نهد و بسیاری از اموال او بفروشد. حسین پس از حمل اموال گران قیمت، آنچه از هیزم و زغال و نبیذ و امثال اینها باقی مانده بود، به شش هزار دینار، و گویند به دوازده هزار دینار بفروخت. این واقعه در سال 224 ه.ق اتّفاق افتاد و بختیشوع در سال 256 ه.ق رخت از جهان بکشید.(3)
حنین پسر اسحاق(4): در ایّام متوکّل حنین بن اسحاق طبیب نیز به شهرت رسید. او مسیحی و از ابن بنی عباد بود. و آنان قومی از مسیحیان عربند از قبایل گوناگون که از مردم بریده بودند و در چند دژ که در بیرون حیره ساخته بودند زندگی می کردند.(5) خود را عباد نامیده بودند و نه عبید، تا تنها به خالق منسوب باشند؛ در حالی که عبید هم به خالق منسوب می شود و هم به مخلوق.(6)
اسحاق پدر حنین در حیره دارو فروش بود. چون حنین بالیده شد، شوق علم در سرش افتاد و به بغداد رفت و در مجلس یوحنا بن ماسویه حاضر شد، به خدمتش پرداخت و نزد او به تحصیل علم مشغول شد.(7)
حنین بن اسحاق از استاد خود فراوان سؤال می کرد و گاه پاسخ این سؤال ها بر یوحنا دشوار می آمد. روزی حنین از مسئله ای پرسید و کوشید تا بهتر به معنای آن آگاه شود. یوحنا خشمگین شد و گفت: مردم حیره را به طب چه کار؟ تو باید بروی در سر راه ها فلوس بفروشی. آنگاه دستور
______________________________
1. ابن قفطی: ص 144؛ ابن ابی اصیبعه: ص 207. در ابن ابی اصیبعه پس از درّاعه، دیبای رومی آمده است.
2. این جمله، دیدگاه خود ابن عبری است.
3. ابن قفطی: ص 144؛ ابن ابی اصیبعه آن را نقل نکرده است.
4. ابن عبری (1890 م.): صص 144145؛ همان (1377 ه.ش)، صص 199201.
5. ابن ابی اصیبعه، ص 257.
6. ابن قفطی: صص 237 و 238.
7. این بخش در منابع سه گانه یعنی ابن جلجل و ابن قفطی و ابن ابی اصیبعه یاد نشده است.
داد تا او را از سرایش بیرون راندند.
حنین گریان بیرون آمد و عازم بلاد روم شد. دو سال در آنجا بماند و زبان یونانی را نیک بیاموخت و تا آنجا که برایش ممکن بود به تحصیل کتب حکمت پرداخت و به بغداد بازگشت. سپس از بغداد عازم بلاد ایران شد و به بصره رفت و ملازم خدمت خلیل بن احمد گردید تا زبان عربی را نیک بیاموخت. آنگاه به بغداد بازگشت.(1)
یوسف طبیب گوید: روزی نزد جبریل بن بختیشوع رفتم، حنین را در آنجا دیدم که پاره ای از کتب تشریح را برای او ترجمه کرده بود و جبریل در نهایت احترام او را خطاب می کرد و ربّان می نامید. من در شگفت شدم. جبریل به فراست دریافت و مرا گفت: آنچه از من در حق این جوان می بینی افزون مشمار. اگر عمرش به درازا کشد سرجیوس(2) را رسوا خواهد کرد. مقصود او سرجیوس رأس العینی یعقوبی بود، از مترجمان علوم یونانی به سریانی. پیوسته کار حنین بالا می گرفت و علمش افزون می شد و در ترجمه و تفسیر، عجایب کارش ظاهر می گردید، تا آنجا که منبع علوم و معدن فضایل شد و خبرش به گوش متوکّل رسید. خلیفه به احضار او فرمان داد. چون بیامد، متوکّل برای او اقطاعی و راتبه ای جلیل و در خور معین کرد.(3)
روزی متوکّل را در سر افتاد که او را بیازماید. زیرا همواره در این اندیشه بود که مبادا پادشاه روم حیله ای کند و حنین را به سوی خود کشد. روزی او را طلبید و فرمان داد خلعت آوردند و نیز او توقیعی صادر کرد که او را اقطاعی که هر سال پنجاه هزار درم سود داشت، ارزانی دارند. حنین این انعام خلیفه را سپاس گفت. سپس خلیفه با او به گفتگو پرداخت و سخن به آنجا کشانید که مرا دشمنی است که می خواهم او را بکشم، تو دارویی فراهم کن، می خواهم که هیچ کس از این راز که با تو گفتم، آگاه نشود. حنین گفت: من همه داروهای سودمند آموخته ام و نمی دانستم که امیرالمؤمنین جز آنها چیزی دیگری از من بخواهد. و اگر خواهد که بروم و بیاموزم، خواهم رفت. متوکّل گفت: این به درازا کشد. سپس دست به ترغیب و تهدید زد و او را در دژی حبس کرد. پس از یک سال از حبس بیرون آورد و شمشیر و نطع حاضر ساخت و سخن خویش تکرار کرد. حنین گفت: امیرالمؤمنين را گفتم که این کارها از من ساخته نیست. خلیفه گفت: اینک تو را
______________________________
1. ابن قفطی: صص 239240؛ ابن ابی اصیبعه: صص 257258.
2. در متن فارسی، مترجم سرگیوس آورده که چنین ضبطی در کمتر منابعی از تاریخ های عمومی و پزشکی دیده می شود. به پیروی از ضبط عیون الانباء فی طبقات الاطباء و تاریخ الحکماء همان شکل سرجیوس آورده شده است.
3. ابن قفطی: صص 240-241؛ ابن ابی اصیبعه: صص 258-259.
می کشم. حنین گفت: مرا خدایی است که فردا در موقف اعظم، حق مرا باز خواهد ستد. خلیفه تبسّم کرد و گفت: خوشدل باش، می خواستیم تو را بیازماییم تا به تو اعتماد کنیم. حنین زمین خدمت ببوسید و سپاس گفت. خلیفه پرسید: با آن که می دانستی که اگر اجابت کنی صاحب آن همه نعمت خواهی شد و اگر سرباز زنی کشته می شوی، چه چیز تو را مانع آمد؟ حنین گفت: دو چیز؛ یکی دین و دیگر حرفه. امّا دین ما را فرمان می دهد با دشمنانمان نیز نیکی کنیم. پس درباره دوستان چه تصوّر کنی؟ امّا حرفه پزشکی، نشان آن سود رسانیدن به همنوعان است و همه سعی اش معالجه آنان. از این گذشته پزشکان سوگندهای مغلّظ می خورند که به کسی داروی کشنده ندهند. خلیفه گفت: این هر دو، دو قانون جلیلند. آنگاه فرمان داد خلعت و مال بیاورند و خلعت به او در پوشانید، و آن اموال را به خانه اش حمل کردند. و در بهترین حال و با برترین جاه از نزد خلیفه بیرون آمد.(1)
طیفوری مسیحی کاتب، بر حنین حسد می برد و با او دشمنی می ورزید. روزی هر دو در خانه یکی از مسیحیان بغداد گرد آمده بودند. در آنجا تصویری از مسیح و شاگردانش به دیوار نصب شده بود و قندیلی در برابر آن می سوخت. حنین به صاحب سرای گفت: چرا روغن را تباه می کنی؟ نه این مسیح است و نه اینان شاگردان او، اینان تصاویری بیش نیستند. طیفوری گفت: اگر در خور اکرام نیستند، بر آنها تف بینداز. حنین نیز تف انداخت. طیفوری شهادت نوشت و نزد متوکّل آورد و از او خواست اجازت دهد تا بر طبق آیین مسیح در باب او حکم کنند. متوکّل نزد جاثلیق و اسقفان کس فرستاد و از حکم چنین کسی پرسید. گفتند باید از مناصب محروم شود و زنارش را ببرند. و چنین کردند. حنین به خانه آمد و در همان شب ناگهان بمرد. گویند زهر خورده بود.(2)
پسران حنین(3): حنین را دو پسر بود، داوود و اسحاق. اسحاق به خدمت ترجمه در آمد، به آن همّت گماشت و در آن استوار شد و زیبا ترجمه می کرد. هر چند خود به فلسفه مایل تر بود. و
______________________________
1. ابن قفطی: صص 242-244؛ ابن ابی اصیبعه: ص 261.
2. حکایت حنین و طیفوری با تفصیل بیشتر در منابع آمده است. ابن جلجل: صص 6970، روایت مرگ او را به نقل از وزیر مستنصر نقل کرده است و ابن قفطی: صص 236237، بی آنکه منبع برداشت خود را یاد کند، روایت ابن جلجل را آورده است. و ابن ابی اصیبعه: صص 263264، با یادکرد نام سلیمان بن حسان، معروف به ابن جلجل، شرط امانت داری را به جای آورده است.
3. ابن عبری (1890 م.): صص 145146؛ همان (1377 ه.ش)، صص 201202.
داوود طبیب عامّه بود.(1) حنین را خواهرزاده ای بود به نام حبیش بن اعسم که یکی از مترجمان از یونانی و سریانی به عربی است. حنین او را بر دیگر شاگردان مقدّم می داشت و او را می ستود و از ترجمه هایش خشنود بود.(2)
گویند یکی از خوشبختی های حنین مصاحبت اوست با حبیش، زیرا بسیاری از کتب و رسائلی که حبیش ترجمه کرده، به حنین نسبت داده شده است. بسیاری از نادانان کتب قدیمی را می بینند که مترجم آن حبیش است و ابلهانشان می پندارند که حنین است واشتباها حبیش شده. پس آن کلمه را می تراشند و به جای آن حنین می نویسند.(3)
در این سال [255ه.ق] شاپور پسر سهل، رئیس بیمارستان جندی شاپور، دیده از جهان فرو بست. او از فضلای عصر خود بود و صاحب تصانیف مشهور ؛ از جمله کتاب اقرابادین که در بیمارستان ها و دکّان های داروفروشی با اطمینان کامل از آن استفاده می کنند. این کتاب را 22 باب است. شاپور پسر سهل در روز دوشنبه نه روز مانده از ذوالحجّة، بر دین مسیح بمرد.(4)
یعقوب پسر اسحاق کندی(5): یعقوب بن اسحاق کندی مردی بود از خاندانی شریف. از مردم بصره بود.(6) پدرش اسحاق در عهد مهدی و رشید امارت کوفه را داشت.(7) یعقوب از طب و فلسفه و حساب و منطق و تألیف آهنگ ها و هندسه و هیئت آگاه بود و در بیشتر این علوم و صاحب تألیفات و تصنیفات مشهور و مفصّل است.(8)
در عالم اسلام کسی نیست که در علم فلسفه به پایه ای رسیده باشد که او را فیلسوف گویند
______________________________
1. ابن جلجل: ص 69، از ترجمه کتاب النفس ارسطوی او در هفت مقاله نیز یاد کرده است. و ابن قفطی: صص 235236؛ ابن ابی اصیبعه: صص 261262. و ابن ابی اصیبعه به کناشی از او اشاره کرده است.
2. ابن قفطی: ص 244؛ ابن ابی اصیبعه: ص 271. ابن قفطی تنها به ترجمه یونانی به عربی اشاره کرده است و نه سریانی.
3. ابن قفطی، صص 244245. ابن جلجل و ابن ابی اصیبعه این روایت را یاد نکرده اند.
4. صالحانی، ص 147 و آیتی، ص 204.
5. ابن عبری (1890 م.): ص 149؛ همان (1377 ه.ش)، ص 207.
6. ابن جلجل، ص 73 و ابن قفطی، ص 499 و ابن ابی اصیبعه، ص 285 بی یاد کرد بصره ای بودن او.
7. ابن جلجل: ص 73، از نیای خود یاد می کند که ولایت بنی هاشم را داشت. ابن قفطی: ص 499، صبّاح جدّ او را در زمان مهدی و رشید، امیر کوفه دانسته است و ابن ابی اصیبعه: ص 275، پدرش اسحق بن الصباح را والی کوفه دانسته که ابن عبری نظر او را یاد کرده است.
8. ابن جلجل: ص 73، که نقل قول ابن قفطی و ابن عبری از اوست.
جز یعقوب بن اسحاق کندی(1) وی معاصر قسطا پسر لوقای بعلبکی بود.(2)
قسطا پسر لوقا(3): قسطا بن لوقا فیلسوفی بود مسیحی در دولت اسلامی(4). به بلاد روم داخل شد از کتب رومیان سود فراوان برد و به شام بازگشت. او را به عراق دعوت کردند، تا به ترجمه کتب پردازد. آثار او مختصر و خردمندانه است.(5)
سنحاریب، قسطا بن لوقا را به ارمنستان دعوت کرد و او تا پایان حیات خویش در آن جا بود. چون از دنیا رفت به گرامیداشت او چونان که بر سر قبر پادشاهان رؤسای شرایع، گنبد بر می آوردند، بر سر قبر او نیز گنبد برآوردند.
مورّخ گوید:(6) اگر بخواهم حقیقت را بگویم می گویم که قسطا بن لوقا از همه کسانی که در همه علوم و فضایل صاحب تألیفاتند، فاضلتر است. آثار او را عباراتی موجز و معانی بسیار است.
ثابت پسر قره(7): ثابت بن قره بن مروان صابی حرّانی(8) در خانه محمّد بن موسی علم آموخت.(9) او از ساکنان غیر بومی بغداد بود.(10) محمّد بن موسی تا به او خدمتی کرده باشد، به دربار معتضد نزدیکش ساخت و معتضد او را در زمره منجّمان خود درآورد. ثابت بن قره در دستگاه معتضد مقامی بس ارجمند یافت، چنان که همواره در محضر او می نشست و زمانی دراز با هم به گفتگو
______________________________
1. ابن جلجل: ص 73؛ ابن ابی اصیبعه: ص 286 که البتّه به نقل از ابن جلجل بوده و ابن قفطی: ص 500، نیز از سلیمان بن حسان یاد کرده است. نقل قول ابن قفطی و ابن عبری هر دو یکسان و بالطبع از ابن جلجل است.
2. این جمله از خود ابن عبری است و ابن جلجل: ص 76؛ ابن قفطی: ص 361؛ ابن ابی اصیبعه: ص 329. از سه منبع یاد شده ابن قفطی، دولت بنی عبّاس و ابن ابی اصیبعه، ایّام مقتدر آورده است.
3. ابن عبری (1890 م.): ص 149؛ همان (1377 ه.ش)، ص 207.
4. ابن قفطی: ص 361.
5. ابن قفطی: ص 361.
6. ابن عبری اشاره به خود دارد.
7. ابن عبری (1890 م.): ص 153؛ همان (1377 ه.ش)، صص 212213.
8. ابن جلجل: ص 75؛ ابن ابی اصیبعه: ص 95 با ضبط ابوالحسن ثابت بن قرّة الحرّانی آورده اند. بیهقی: ص 29 تنها به شکل ثابت بن قرّة الحرّانی و ابن قفطی: ص 161 با ضبط کامل ثابت بن قرّة بن مروان بن ثابت بن کرایا بن ابراهیم بن کرایا بن مارینوس بن سالامانس ابوالحسن الحرّانی الصابی.
9. قفطی، ص 162 و ابن ابی اصیبعه ص 295. ابن جلجل ص 75 و بیهقی ص 29 آن را یاد نکرده اند.
10. ابن جلجل: ص 75، با جمله «سکن مدینة بغداد» از او یاد کرده و ابن قفطی: ص 161 او را از اهل حرّان و متوطّن مدینه بغداد ذکر نموده و ابن ابی اصیبعة: ص 295 نیز او را از «المقیمین بالحرّان» نام برده است.
می پرداختند و می خندیدند. معتضد بیش از همه وزراء و خواص خود به او رغبت داشت.(1)
ثابت بن قره را تألیفات بسیاری است در تعلیمات ریاضی و طب و منطق. هم چنین او را آثاری است به زبان سریانی بر اساس مذهب صابئین، درباره آیین ها و فرایض و سنن، و طرز کفن کردن مردگان و دفن ایشان، و در طهارت و نجاست، و حیواناتی که شایسته ذبح کردنند و حیواناتی که شایسته نیستند، و درباره اوقات عبادات و ترتیب چیزهایی که در نماز باید خوانده شود.(2)
احمد پسر محمّد پسر مروان پسر طبیب سرخسی(3): در عصر معتضد، احمد بن محمّد بن مروان بن طبیب سرخسی یکی از فیلسوفان اسلام بود. او را تألیفات گرانقدری است در انواع علوم قدماء و اعراب. او حکیمی بود با شناختی نیکو، قریحه ای عالی، بیانی بلیغ و تصنیفاتی خوشایند. احمد بن محمّد در آغاز معلّم معتضد بود، سپس ندیم او شد و در زمره خواصّ او در آمد و صاحب اسرار او و مشاور در امور مملکت گردید. علم او بر عقلش برتری داشت. قضا را روزی معتضد رازی با او در میان نهاد و او آن راز با دیگران بگفت. معتضد فرمان داد او را بکشند و کشتندش.(4)
______________________________
1. ابن جلجل: ص 75، از این روایت یاد نکرده و ابن قفطی: ص 162؛ ابن ابی اصیبعه: ص 295؛ و با اختصار بیشتر در بیهقی: ص 29.
2. ابن جلجل، ص 75 تنها از کتاب مدخل الی کتاب اقلیدس او یاد کرده و ابن قفطی، ص 162 168 پس از یادکرد نام آثارش، رساله های او را در شرع صابئی یاد کرده است. ابن ابی اصیبعه، ص 298 300 از او، پس از آنکه به روایاتی از زندگی ثابت بن قره پرداخته به گستردگی از آثار او یاد می کند. برجسته ترین اثر پزشکی منسوب به او ذخیرة فی علم الطب را ابن عبری و ابن جلجل یاد نکرده و ابن قفطی، ص 167 با اشاره به کتابش ذخیره از منسوب بودن به او سخن می گوید. و ابن ابی اصیبعة، ص 299 بی آنکه به انتساب آن به او تردید کند می نویسد: کناشه المعروف بالذخیرة الّفه لولده سنان بن ثابت. و بیهقی، ص 29، نیز چنین یاد کرده است: و کتاب الذخیرة من تصنیفه کتاب نادر فی الطب.
3. ابن عبری (1890 م.): ص 153؛ همان (1377 ه.ش)، ص 213.
4. ابن جلجل و بیهقی از او یاد نکرده اند. ابن قفطی: صص 110111؛ ابن ابی اصیبعه: صص 293295 گسترده تر از ابن قفطی به زندگی و آثار او پرداخته است. روایت قتل او نیز به سال 286 ه.ق به تفصیل یاد شده است. قاضی صاعد: ص 221 او را شاگرد کندی دانسته که در علوم فلسفی دست داشته و تألیفات ارزشمندی در موسیقی و منطق و جز آن دارد.
یوسف ساهر(1): در ایّام مکتفی یوسف ساهر طبیب شهرت داشت. او به قس نیز معروف است. ساهر، طبیبی بود نام آور و در تحصیل فواید طب، سخت کوشا. از این رو او را ساهر می خواندند که در شب، جز یک چهارم یا کمی بیشتر از آن را نمی خوابید. سپس برای کسب علم بیدار می شد. بعضی گویند او را از آن رو ساهر می گفتند که در جلوی سرش سرطان بود و مانع خواب او می شد. اگر کسی در سخنان او دقّت و تأمّل کند، در آن چیزهایی خواهد یافت که دلیل بر گرفتار شدن او به بیماری سرطان بوده است.(2)
محمّد پسر زکریای رازی(3): در سال 320 ه.ق محمّد بن زکریای رازی وفات کرد.(4) او در آغاز کار عود می زد، سپس عودنوازی را رها کرد و به آموختن فلسفه پرداخت و در آن علم پیشرفتی شایان نمود. رازی کتب بسیار تألیف کرده بیشتر در صناعت طب و دیگر معارف طبیعی. بیمارستان ری زیر نظر او بود و زمانی نیز بیمارستان بغداد.(5) در اثر افراط در خوردن باقلا در چشمش رطوبت پدید آمد و در پایان عمر چشمانش آب آورد. چشم پزشکی (کحال) آمد تا چشمانش را میل زند. رازی پرسید: چشم چند طبقه دارد؟ کحّال گفت: نمی دانم. رازی گفت: کسی که نمی داند چشم را چند طبقه است، نباید چشم مرا میل زند. گفتند: اگر چشمت را میل بزند، شاید بتوانی دید. گفت: از بس دنیا را دیده ام ملول شده ام.(6) گویند که رازی در عصر خویش هیچ همانندی نداشت. او یگانه دهر بود. به همه علوم قدماء به خصوص طب آگاه بود. رازی سری بزرگ چون سبد داشت. هیچ گاه از نوشتن فارغ نبود. یا پیش نویس می کرد یا پاکنویس. رازی در علم کیمیا دوازده کتاب تألیف کرده است. او می گفت: دست یافتن به کیمیا به ممکن نزدیکتر است تا به محال. رازی مردی کریم و بخشنده و نیکوکار و نسبت به فقرا و بیماران رئوف و مهربان بود. گاه
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 154؛ همان (1377 ه.ش)، صص 214215.
2. ابن جلجل و قاضی صاعد اندلسی و بیهقی از او یاد نکرده اند. و ابن قفطی: صص 528529 با تفصیل بیشتر و ابن ابی اصیبعه: ص 278 با اختصار از او یاد کرده اند. امّا برداشتگاه ابن عبری از ابن قفطی است. البتّه هر دو منبع اخیر از کنّاش او یاد کرده اند. تاکنون دو نسخه از آن شناسایی شده و از سال مرگ او یاد نشده است.
3. ابن عبری (1890 م.): ص 158؛ همان (1377 ه.ش)، صص 220221.
4. ابن عبری، به نقل از ابن قفطی: ص 373، تاریخ درگذشت او را 320 ه.ق ثبت کرده، امّا بیشتر منابع و پژوهشگران و از جمله ابوریحان بیرونی (فهرست کتاب های رازی، ص 5) تاریخ تولّد وفات رازی را 251 ه.ق 313 ه.ق پذیرفته اند.
5. ابن قفطی: ص 373.
6. ابن ابی اصیبعه: ص 420. و رازی از آن پس یادآور شده که چشمش را میل نزنند.
خود مخارج آنان را متحمّل می شد و برای معاینه و دارو چیزی نمی گرفت.(1)
از کعبی حکایت شده که گفت: به محمّد بن زکریا گفتم تو دعوی سه گانه علم می کنی و در آن سه نادان ترین مردم هستی. نخست آنکه مدّعی علم کیمیا هستی و حال آنکه زنت برای ده درهم تو را به زندان انداخت. اگر روزی به چنین مبلغی که مهر او بود، دست می یافتی هرگز کار به مرافعه در نزد حاکم نمی کشید. دیگر آنکه مدّعی علم طب هستی، ولی چشمانت را واگذاشتی تا نابینا شدند. سه دیگر آنکه دعوی نجوم و علم به کائنات می کنی و حال آنکه به حوادثی گرفتار آمدی و آن قدر از حدوث آنها بی خبر بودی که پیشگیری نتوانستی تا گرداگردت را احاطه کردند.(2)
من می گویم: طعن نخستین مباین است با آن چه از او نقل کرده اند که نسبت به بینوایان رئوف و مهربان بوده است. امّا در آن دو تای دیگر سخن آن مرد حسود، پر بیراه نیست.
پزشکان مقتدر(3): از پزشکان دستگاه مقتدر یکی بختیشوع(4) پسر یحیی و دیگر سنان بن ثابت بن قره، پدر ثابت بن سنان است. در میان پزشکان مقتدر هیچ یک همانند این دو از خواص او نبوده اند. ذکر سنان ثابت را آنگاه که از خلافت قاهر سخن می گوییم، خواهیم آورد.
عیسای طبیب(5): عیسای طبیب که از او یاد کردیم، کنیه اش ابویوسف و به ابن عطار مشهور است. پزشک و مشاور مورد اعتماد قاهر و رابط میان او وزیرانش بود. در زمان او هیچ کس همپایه او نبود. سنان پسر ثابت بن قره نیز در طب با او شریک بود. او نیز از ویژگان قاهر بود ولی عیسی به خلیفه نزدیکتر از او بود.(6)
______________________________
1. ابن قفطی: صص 374375. راوی این روایت، ابوالحسن ورّاق یاد شده است.
2. ابن جلجل، ص 77 78 و قاضی صاعد، ص 223 علیرغم پیروی اش از آراء سخیف و انتحال مذاهب خبیثه این روایت را یاد نکرده است. ابن قفطی، ص 373 379 و ابن ابی اصیبعه، ص 414 427 هم هیچ یک این روایت را ضبط نکرده اند.
3. ابن عبری (1890 م.): ص 158؛ همان (1377 ه.ش)، ص 221.
4. بختیشوع پسر یحیی که ابوبکر ربیع بن احمد بخاری در هدایة المتعلمین فی الطب: ص 452، از او یاد کرده، ابن جلجل و ذیل خاندان بختیشوع، قاضی صاعد اندلسی: ص 191 و بیهقی و ابن ابی اصیبعه او را یاد نکرده اند. تنها ابن قفطی، ص 146 او را طبیب حاذقی که در خدمت مقتدر عباسی بوده و منزلتی تمام داشته، یاد کرده است.
5. ابن عبری (1890 م.): ص 162؛ همان (1377 ه.ش)، ص 226.
6. ابن جلجل و قاضی ساعد اندلسی و بیهقی و ابن ابی اصیبعه از او یاد نکرده اند، ابن قفطی نیز ذیل مدخل عیسای طبیب، ص 342، او را از اطبّای ایّام مقتدر شمرده و در ص 344 با ضبط عیسی بن یوسف یادکردش را آورده است.
سنان پسر ثابت(1): خلیفه بدان اندازه به سنان بن ثابت علاقه مند بود که از او خواست که مسلمان شود و سنان سخت امتناع کرد. خلیفه او را تهدید کرد. سنان از شدّت سطوت او بترسید و اسلام آورد و مدّتی در دستگاه او ببود. سپس دید که گهگاه که قاهر او را به چیزی فرمان می دهد فرمانش توأم با تهدید است، ناچار به خراسان گریخت و در سال 331 ه.ق در بغداد در گذشت.(2)
از طُرفه وقایعی که برای سنان پیش آمد، آن که خلیفه او را فرمان داد که پزشکان بغداد را امتحان کند. مردی زیباروی در هیئتی شایسته با هیبت و وقاری شایسته نزد او آمد. سنان که فریفته ظاهر او شده بود، اکرامش کرد و در جایی در خورش بنشاند. سپس رو به او کرد و گفت: دوست دارم که از شیخ چیزی بشنوم که در حافظه نگهدارم، نیز بدانم نزد چه کسانی علم طب آموخته است. مرد از آستین خود کاغذی که چند دینار در آن بود، بیرون آورد و نزد او نهاد و گفت: به خدا سوگند نه خواندن نیکو دانم، نه نوشتن. مردی عیالمندم. معاش من همه از این حرفه است. خواهشم این است که این معاش اندک را از من نگیری. سنان بن ثابت خندید و گفت به چند شرط: آنکه بیماری را که نمی دانی دردش چیست، دارو ندهی و به رگ زدن و مسهل اشارت نکنی. شیخ گفت: از آن وقت که به پزشکی پرداخته ام، شیوه ای جز این نداشته ام و از سکنجبین و جلاّب تجاوز نکرده ام، و بازگشت. روز دیگر جوانی هم چنان زیباروی و هوشمند در جامه ای آراسته وارد شد. سنان بن ثابت در او نگریست و پرسید: نزد چه کسی پزشکی آموخته ای؟ گفت: نزد پدرم. پرسید پدرت کیست؟ گفت: همان شیخ که دیروز به اینجا آمد. سنان گفت: آری همان شیخ! تو نیز به شیوه او طبابت می کنی؟ جوان گفت: بلی. سنان گفت: تو نیز از سکنجبین و جلاّب تجاوز مکن. جوان نیز خوشدل بازگشت.(3)
سنان بن ثابت را تصانیف نیکو و مفیدی است. در علم هیئت، استاد بود. در آثار او از این علم چیزهایی مشاهدت می افتد که دلیل ممارست اوست در این علم.
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 162؛ همان (1377 ه.ش)، صص 226227.
2. ابن جلجل و بیهقی او را یاد نکرده اند. و قاضی صاعد اندلسی، ص 194، در پی یاد کرد ثابت من قره پدرش از او نام می برد که از ریاضیات و هندسه و پزشکی آگاهی داشته ولی او را از دانشمندان ایّام مطیع باللّه آورده است. ابن قفطی، ص 264 272 و ابن ابی اصیبعه، ص 300 304 به تفصیل از او یاد کرده اند. نکته ای وجود دارد که ابن قفطی و ابن ابی اصیبعه به مسلمانی مردن او در بازگشت از خراسان، به آن اشاره کرده اند که ابن عبری از آن یاد نکرده است.
3. این روایت در ابن قفطی: صص 255266 آمده و این منبع نقل قول ابن عبری، تاریخ الحکماء است.
هلال پسر ابراهیم حرّانی(1): از پزشکان مشهور این زمان، یکی هلال بن ابراهیم بن زهرون صابی حرّانی بود. او در بغداد می زیست طبیبی حاذق و عالم بود و در معالجه بیماران صائب و در فنون پزشکی استاد. با بزرگان بغداد به سبب حرفه اش آمیزش داشت و در خدمت امیر الامراء توزون بود. از پسرش ابراهیم حکایت کرده اند که گفت: یکی از روزهایی که پدرم در خدمت توزون بود، دیدم توزون بر او خلعت پوشانده و بر استری نیکو با ساختی تمام نشانده و پنج هزار درهم نیز به او صله داده بود و پدرم در این احوال دل مشغول و پراکنده خاطر بود. گفتم: چرا اندوهگین هستی؟ در چنین حالی باید شادمانی کنی. گفت: پسرم، این مرد یعنی توزون مردی جاهل است و کارها به هنجار نمی کند و من نمی توانم از این نعمت که بی هیچ سببی به من ارزانی داشته خوشحال باشم. می دانی سبب این خلعت و نعمت چیست؟ گفتم: نه. گفت: به او مسهل داده بودم. مسهل کارگر آمد آنچنانکه چند بار خون تازه از او رفت و من به چاره برخاستم و آن خون بند آوردم. این مرد نادان می پندارد آن خون ها که از او رفته، به صلاح او بوده و این خلعت و نعمت را به من عطا کرده است. من چگونه از او ایمن توانم بود؟ باشد که روزی از روی نادانی عملی را که نه ناپسند است، ناپسند انگارد و مرا از او آسیبی رسد.(2)
ثابت پسر ابراهیم حرّانی(3): در سال 369 ه.ق ، ثابت بن ابراهیم بن زهرون حرّانی صابی در بغداد بمرد. طبیبی حاذق و در تشخیص مصیب بود.(4)
______________________________
1. ابن عبری (1890 م.): ص 167؛ همان (1377 ه.ش)، صص 233234.
2. ابن جلجل و قاضی صاعد اندلسی و بیهقی و ابن ابی اصیبعه از او یاد نکرده اند. ابن قفطی، صص 477478 به زندگی او پرداخته که محتملاً برداشتگاه ابن عبری نیز هم او بوده که با اندکی تغییر و اختصار در کتابش یاد کرده است. در ترجمه فارسی ابن قفطی از ابراهیم پسرش، جمله ای نقل شده که می گوید: اتّفاقا پدرم درست دیده بود، زیرا که حالش با وی بعد از این بر این وجه بود. این جمله در چاپ عربی هم نقل نشده که شاید نسخه اصل مترجم فارسی افزودگی داشته است.
3. ابن عبری (1890 م.): صص 173174؛ همان (1377 ه.ش)، صص 243244.
4. ابن جلجل و قاضی صاعد اندلسی و بیهقی از او یاد نکرده اند. ابن قفطی: صص 156161 و ابن ابی اصیبعه: صص 307311 به تفصیل آن را یاد کرده اند: ابن عبری مرگ او که در بخش پایانی آمده، در آغاز یاد آور شده است و صفت مصیب آوردن نشانه برداشت گری او از ابن قفطی دارد. ابن الندیم در الفهرست: ص 535 و ابن عبری نام او را ثابت بن ابراهیم بن هارون ضبط کرده اند.
ابوالفرج بن ابی الحسن بن سنان گوید:(1) من و ابراهیم حرّانی روزی در خانه ابومحمّد مهلبی وزیر بودیم. ابو عبداللّه بن حجاج شاعر نزد ابراهیم حرّانی آمد و نبض خود را به او داد. ابراهیم نبض او را گرفت و گفت: گفتم غذایت را غلیظ کن، امّا پندارم در خوردن اسراف کرده باشی، حتّی شیروا(2) با گوشت گوساله خورده ای. گفت: به خدا سوگند چنین است که می گوید. او و آن جماعت همه در شگفت شدند. آنگاه ابوالعبّاس منجّم دستش را پیش آورد. ابراهیم حرّانی نبضش را گرفت و گفت: سرور من تو نیز در خوردن سردی افراط کرده ای، پندارم دانه انار خورده باشی. ابوالعبّاس گفت: این غیب گویی است نه پزشکی. و تعجّب همگان افزوده گشت.
ابوالفرج می گوید: من نیز در شگفت شدم، بیش از دیگران. چون از نزد مهلبی بیرون آمدیم او را گفتم که: مرا نیز چنان که دانی در طب آگاهی است و چیزی از این صناعت بر من پوشیده نیست. از کجا دریافتی که او یازده دانه انار خورده گفت: این چیزی بود که به خاطر من گذشت و بر زبانم جاری شد. گفتم: راست می گویی، اینک باید در زایجه تو نظر کنم. با او به خانه رفتم و در زایجه او نظر کردم، سهم الغیب را در درجه طالع و با درجه مشتری و سهم السّعاده دیدم. گفتم: ای عزیز من این است که سخن می گوید نه تو. پس هر گاه که از تو چنین حدس های صائبی بروز کند، سبب و اصل آن این است.(3)(ادامه دارد)
______________________________
1. این نام در ابن قفطی چه نسخه عربی: ص 79 و چه ترجمه فارسی: ص 159، با ضبط ابوالحسن بن الفرج بن ابی الحسن بن سنان آمده است.
2. مترجم فارسی تاریخ مختصرالدّول، مضیره را شیروا ترجمه کرده است.
3. این روایت برگرفته از ابن قفطی: صص 158160 بوده است. پیش و پس از این حکایت نیز، از او داستان های دیگر روایت شده است
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
ابن عبری . [ اِ ن ُ ع ِ ] (اِخ ) ۞ ابوالفرج (622-685 هَ .ق .). کشیش سریانی . پدرش اصلاً یهودی بوده و به کیش نصرانیت درآمده . ابن عبری در...