جمهور جمهوریت عرب و دولت در ترکی استانبولی
نویسه گردانی:
JMHWR JMHWRYT ʽRB W DWLT DR TRKY ʼSTANBWLY
کتاب جمهور (به انگلیسی: Politeia) اثر سترگ فلسفی افلاطون است که از مشهورترین و تأثیرگذارترین متون کلاسیک فلسفه سیاسی در غرب به شمار میآید. کتاب شامل ۱۰ نمایشنامه به صورت گفتگو میان سقراط و افراد دیگر است و در آن به مسایلی از قبیل عدالت، نوع حکومت و حقیقت پرداخته شدهاست.
محتویات [نمایش]
خلاصه [ویرایش]
کتاب اول [ویرایش]
مباحثه در خانهاي واقع در نزدیکی دروازه پیرائوس شهر آتن صورت میگیرد. صاحبخانه پیرمردی ثروتمند و آریستوکرات به نام کفالوس است. در میان جمع علاوه بر سقراط، پولمارخوس پسر کفالوس، گلاوکن و آدیمانتوس برادران افلاطون، و تراسیماخوس سوفسطایی نیز حضور دارند.
جمهوری با توصیف کفالوس از سن پیری آغاز میشود. او میگوید در سن پیری انسان از هیجانهای جوانی رهایی مییابد و هم چون بردهای است که از بند شهوات آزاد شدهاست. حال روحی هرکس در سن پیری به این بستگی دارد که ایام عمر را چگونه گذراندهاست.
انسان در ایام پیری زندگی خود را مرور میکند. اگر بد زندگی کرده و کارهای ظالمانه کرده باشد، به تشویش میافتد؛ ولی آنکه در گذشتهٔ خود عملی ظالمانه نیابد، آرامش خود را باز مییابد و امید یار او میشود. البته اگر کسی در ایام پیری از تمکن مالی برخوردار باشد، راحتتر و بهتر زندگی را میگذراند.
سقراط که در حقیقت همان افلاطون است، از کفالوس میپرسد:«بزرگترین خوشی و نیکی که از ثروت به تو رسیدهاست چیست؟»[۱]
کفالوس میگوید که ثروت بیشتر از آن جهت خوب است که او را سخی و شریف و عادل بار میآورد. ثروت آدمی را باز میدارد از اینکه عملی خلاف عدالت انجام دهد و یا مدیون دیگری باشد، امّا «نه خردمند اگر تنگدست باشد رنج پیری را به آسانی میتواند تحمل کند، و نه بیخرد هر چند توانگر باشد آرامشی در درون خود مییابد.» پس تنها مردمان عدالتپیشه و درستکار از ثروتی که اندوختهاند، سود میبرند.
سقراط از کفالوس میپرسد که مقصودش از عدالت چیست و بدین ترتیب مباحثه جهت فلسفی میگیرد. کفالوس عدالت را «درستکاری و پس دادن مال غیر» تعریف میکند، و سقراط میگوید اگر کسی مالی را در حال سلامتی از کسی بگیرد و آن را در حال جنون به او پس بدهد؛ آیا عادلانه رفتار کرده است؟ کفالوس ایراد را میپذیرد و از بحث کناره میگیرد و ادامه آن را به فرزند خود پولمارخوس واگذار میکند تا به گفتهٔ طنزآمیز سقراط در بحث نیز وارث پدر باشد.
پولمارخوس نخست از قول سیمونیدس شاعر میگوید «عدالت این است که آدمی دِینی را که به هر کسی دارد، ادا کند.» به این تعریف همان انتقاد قبلی وارد میشود. پس از چندبار انتقاد و تعدیل، پولمارخوس میگوید «عدالت آن است که به دوستان، نیکی کنیم و به دشمنان، بدی کنیم.» سقراط باز میگوید «کار عادل این نیست که به کسی، خواه دوست باشد و خواه دشمن، بدی و زیان برساند؛ بلکه این کار، کار ستمگران است»
سرانجام تراسیماخوس ناشکیبا:«نتوانست خودداری کند، یکباره چون جانوری درنده به ما حملهور گردید، چنانکه گویی میخواست ما را پاره پاره کند... و فریاد برآورد... من آماده نیستم سخنان مهمل بشنوم.»
تراسیماخوس ادامه میدهد: «سقراط این چه دیوانگی است که تو را فراگرفتهاست و چرا با این طریق سفاهتآمیز ابلهان دیگر را پشت سر هم به خاک میاندازی؟ اگر حقیقتآ مدعی هستی که معنای عدالت را میدانی، تنها به سوال از دیگران قانع مشو و از نقض و رد پاسخهایی که میدهی غرور به خود راه مده؛ زیرا بسیار کسانی هستند که میتوانند بپرسند ولی خود قادر به جواب نیستند.»[۱]
سقراط اما همچنان به سوالات خود ادامه میدهد تا آنکه بالاخره تراسیماخوس را وادار میکند تا تعریفی از عدالت نماید: «اشکال مختلفهٔ حکومت از دموکراسی و آریستوکراسی و حکومت مطلقه، به خاطر منافع خود وضع قوانین میکنند، در هر کشور حق و عدالت چیزی است که برای حکومت آن کشور سودمند باشد، و چون در همهٔ کشورها قدرت در دست حکومت است، از این رو اگر نیک بنگری خواهی دید که عدالت در همه جا یک چیز بیش نیست: چیزی که برای قوی سودمند باشد. من میگویم که حق در قدرت است و عدالت عبارت از نفع قویتر است... مقصود من از ظلم یا عدم عدالت معنای وسیع آن است و مقصود من کاملا در ملاحظهٔ حال یک حاکم مطلقالعنان جبّار روشن میشود که با حیله و قدرت تمام اموال مردم را به دست میگیرد. حال اگر چنین کسی پس از گرفتن اموال مردم، خود آنان را نیز بنده و بردهٔ خود سازد به جای آنکه وی را متقلب و دزد بنامند؛ خوشبخت و سعادتمند مینامند. زیرا کسانی که از ظلم و ستم بد میگویند برای این است که از تحمل آن وحشت دارند؛ نه اینکه خود از ارتکاب آن میترسند.»[۱]
تراسیماخوس میگوید نسبت زیردستان با حاکم مثل نسبت چوپان با گوسفندان است. چوپان به گوسفند خدمت میکند چون میخواهد به موقع از آن سود ببرد. سقراط میگوید چوپان از آن جهت که چوپان است جز منافع گله هیچ چیز را در نظر نمیگیرد و حکمران هم از آن حیث که حکمران واقعی است در ادارهٔ کشور هیچ چیز را نباید در نظر داشته باشد جز نفع کسانی که در تحت حکومت او قرار دارند. هیچ فنی از حیث اثر خاص همان فن چیزی عاید صاحب فن نمیکند، بلکه باید آن اثر را با اثر دیگر یعنی کسب مال که میان همهٔ فنون مشترک است، جمع کنیم: «در همهٔ فنون و هنرهای فردی، باید میان اثر خاصی که از هر کدام از آنها حاصل میشود و هر کدام به سبب آن اثر، فن یا هنر نامیده میشود از یک سو؛ و فن پول درآوردن که همهٔ هنرها و فنون در آن مشترکند از سوی دیگر، فرق نهاد.»[۲] نتیجهٔ فن پزشک تندرستی است و نتیجهٔ فن معماری ساختمان و نتیجهٔ فن حکمرانی خدمت به مردم.
لذا شخص عادل به راحتی حکومت را نمیپذیرد، چون نه جاهطلب است و نه کیسهای دوختهاست و نه مزدور. پس باید به زور او را وادار به حکومت کرد؛ وگرنه محکوم کسانی بدتر از خود میشود. نیکمردان فقط برای رهایی از این کیفر، بار حکومت را به دوش میگیرند. در یک جامعهای که از مردان شریف تشکیل شدهاست، همه از حکمرانی فرار میکنند.
فضیلت هر چیزی کاری است که آن چیز در نهایت در درستی آن را انجام میدهد. فضیلت چشم دیدن و فضیلت کارد بریدن است و فضیلت روح اندیشیدن، شور و حکومت است. کارد اگر بد باشد خوب نمیبرد و روح اگر بد باشد نمیتواند کار خود را به نحو احسن انجام دهد. عدالت فضیلت روح است و ظلم فساد روح. انسان عادل خوب زندگی میکند و خوشبخت است و انسان ظالم بد زندگی میکند و بدبخت است. در پایان سقراط میگوید ما دربارهٔ عدالت سخن گفتیم بدون اینکه بدانیم عدالت چیست؟
کتاب دوم [ویرایش]
بخشی از مجموعه مقالههای:
مکالمات افلاطون
مکالمات دوره سقراطی:
آپولوژی – خارمیدس – کریتون
اوتیفرون – پروتاگوراس
ایون – لاخس – لوسیس
مکالمات دوره انتقال:
کراتیلوس – اوتودموس – گرگیاس
منکسنوس – منون
هیپیاس اول – هیپیاس دوم
مکالمات دوره کمال:
جمهور – فایدروس
ضیافت – فایدون
مکالمات دوره سالخوردگی:
تهتتوس – تیمائوس – کریتیاس
سوفسطائی – سیاسی– پارمنیدس
فیلبوس – قوانین
مکالمات جعلی:
رقباء – تئاگس – آلکیبیادس دوم
کلیتوفون – مینوس – هیپارخوس
این جعبه: نمایش • بحث • ویرایش
کتاب دوم با سخنان گلاوکن آغاز میشود. او نظر عوامالناس راجع به عدل و ظلم را نقل میکند، و از طرف آنها وظیفهٔ دفاع از ظلم را عهدهدار میشود. نخست میگوید: همهٔ چیزهایی را که مردم میخواهند، میتوان بر سه دسته تقسیم کرد. بعضی چیزها، برای انسان فایدهای ندارد؛ اما وقتی انسان به آن میرسد، شاد و خوشحال میشود. بعضی چیزها هم برای انسان فایده دارد و هم باعث شادی میشود؛ مثل تندرستی. و بعضی چیزهای دیگر برای انسان فایده دارد، اما سبب رنج و سختی میشود؛ مثل ورزش و درمان دارویی. گلاوکن از سقراط سوال میکند که عدالت جزء کدام یک از این سه دستهاست. سقراط میگوید از هر سهٔ آن برتر است.
مردم میگویند ظلم فی نفسه خوب است و تحمل ظلم فی نفسه بد؛ و بدی تحمل ظلم بیش از خوبی ارتکاب ظلم است. وقتی مردم هم ظلم کردند و هم متحمل ظلم شدند، کسانی از آنها که نمیتوانستند ظلم کنند و فقط میبایست متحمل ظلم شوند؛ قانون تصویب کردند که هیچکس به دیگری ظلم نکند و هیچکس هم تحمل ظلم نکند و این را عدل پنداشتند. پس عدالت یعنی میانهروی؛ نه ظلم کن و نه به زیر ظلم برو. اگر انسان ظالم و یا انسان عادلی را آزاد بگذاریم، میبینیم که هر دو به دنبال ثروت و قدرت میروند و تنها قانون آنان را وامیدارد که از حد تجاوز نکنند. عدل فی نفسه خوب نیست و باعث رنج و ناراحتی میشود؛ لذا اگر کسی مانند گوگس، حلقهای پیدا میکرد که او را از چشم دیگران پنهان میساخت، هرگونه انگیزهٔ عادلانه رفتار کردن را از دست میداد، زیرا میتوانست خاطرجمع شود که قادر است از مجازات هر نوع جنایت، فریب یا اغوا در امان بماند.[۳]
دربارهٔ اینکه آیا زندگی عادل بیشتر قابل تایید است، یا زندگی ظالم؛ گلاوکن وضعیتی را تصور میکند که در آن همگان انسانی عادل را ناعادل به شمار میآورند، او را شکنجه میدهند و گردن میزنند: به نظر میرسد که در تایید زندگی او چیزی نمیتوان گفت. سپس این وضعیت را مقایسه میکند با زندگی انسانی فریبکار و شرور که هرگاه بتواند از مجازات اعمالش در امان بماند، اوضاع را طوری ترتیب میدهد که فردی عادل در نظر آید حال آن که سرتاپا انسانی اخلاقنشناس و بیوجدان است. او خوشبخت زندگی میکند و با این که در پس نقابی که به چهره دارد سیمای راستینش به شرارت آمیختهاست، اسوهٔ آبرومندی به شمار میرود. به عقیدهٔ گلاوکن این امر حاکی از آن است که عدالت سودی ندارد یا دستکم همواره قرین فایده نیست.[۳]
در اینجا آدیمانتوس میگوید که اشعار شاعرانی مثل هومر که مردم آنها را سخنگویان خدایان میدانند؛ پر است از مطالبی که انسان را تشویق به ظلم میکنند و از رنج و بدبختی انسان عادل سخن میگویند. وقتی کودک دبستانی چنین اشعاری را میخواند، واقعا در روح او چه تاثیری خواهد کرد؟ او میگوید اگر خدایان نباشند و یا باشند و کاری به ما نداشته باشند، زندگی انسان ظالم که یک عمر حکومت کرد، و به لذت و شادی عمر خود را به پایان رساند، بهترین زندگی است. اما اگر خدایان باشند و ما ناچارا در جهانی دیگر با آنها سروکار داشته باشیم؛ باز هم در این دنیا انسان ظالم میتواند کاری را که نمایندگان خدایان در روی زمین، یعنی شاعران، بیان کردهاند؛ عمل کند و خود را نجات دهد. مثلا با قربانی، صدقه و انجام مناسک میتواند رضایت خدایان را به دست آورد. پس هر کسی میتواند ظلم کند و بعد با انجام اعمالی خود را از عقوبت برهاند. آدیمانتوس میگوید که به دلیل تغذیه از چنین فرهنگی است که عامهٔ مردم آنچنان که گلاوکن میگوید؛ ظلم را بر عدل ترجیح میدهند.
اما پس چرا برخی کسان همچنان از عدل به نیکی یاد میکنند؟ به عقیدهٔ آدیمانتوس آنها یا دارای استعدادی هستند که عامهٔ مردم ندارند و یا در پرتو دانش به چنین مقامی رسیدهاند، که این هم کار عامهٔ مردم نیست ویا «انگیزهای جز ترسویی یا ناتوانی یا ضعف پیری ندارند و چون قادر به ستم کردن نیستند ستمکاری را نکوهش میکنند. بهترین دلیل راستی این سخن این است که همین که یکی از آنان به قدرت برسد بیدرنگ دست به ستمکاری میگشایند و در این راه از آنچه از دستش بر آید دریغ نمیورزد.» آدیمانتوس معتقد است که علت این بد فهمیها یکی به خاطر این است که سقراط و کسانی مانند او به خود عدل و خود ظلم نمیپردازند و همیشه به فواید و نیکی و پاداش.... میپردازند که در پرتو یکی بدست میآید و در پرتو دیگری از بین میرود. گفته نمیشود که خود عدل و خود ظلم با روح انسان چه میکند.. لذا خطاب به سقراط میگوید: «ثابت کن که عدل به خودی خود، برای کسی که از آن بهره مند باشد سودمند است؛ و ظلم به خودی خود زیان آور.»
سقراط یا در حقیقت افلاطون، به این درخواست چگونه پاسخ میدهد؟ او در ابتدا با آن روبهرو نمیشود؛ بلکه استدلال میکند که تجزیه و تحلیل عدالت در عرصهٔ جامعه، آسانتر از مطالعهٔ آن در هر یک از افراد است؛ و جامعه عبارتست از فرد در مقیاسی وسیعتر[۱]. او مثال میزند که برای آزمایش بینایی یک فرد ابتدا او را وادار میکنند که حروف و کلمات بیشتری بخواند و سپس حدود آن را کوچکتر میکنند[۱]؛ درست همانطور که برای شخص نزدیکبین سهلتر است که نخست حروف بزرگتر را ببیند و سپس آن را با حروف کوچکتر تطبیق دهد.[۳]
ویل دورانت در اینباره مینویسد:«نباید فریب سخن افلاطون را خورد؛ زیرا اینها همه مقدمه برای دو کتاب دیگر است و افلاطون نمیخواهد که فقط مسائل فردی را بررسی کند؛ بلکه حکومت کمال مطلوب را در آستین دارد. پس استطراد معفو است و بلکه بجاست؛ زیرا هستهٔ اصلی و اهمیت کتاب به آنان است.»[۱]
سقراط چنان که گفته، به بررسی جامعه میپردازد و میگوید که «جامعه بدین علت شکل میگیرد که هیچکس به تنهایی نمیتواند همهٔ مایحتاج خود را آماده کند، بلکه ما همه به یکدیگر نیازمندیم.» لذا انسانها در یک مکان سکونت میکنند، تا نیازهای خود را برطرف کنند و ما آن را جامعه مینامیم. هر یک از مردم هم مطابق با ذوق و استعداد خود کاری را به عهده گرفته و انجام میدهند. با ممارست هریک در کار خود مهارت کسب میکنند و: «همواره بر خدا درود میفرستند... توالد و تناسل خود را به اندازهٔ مواد اولیهٔ خود محدود میکنند زیرا از فقر و جنگ میهراسند... برای غذای خود نمک و زیتون و پنیر دارند و پیاز و کلم مصرف میکنند... بدین ترتیب در صحّت و آرامشی حقیقی تا سالیان دراز میزیند و پس از مرگ یک چنین زندگی را که کمال مطلوب است، برای فرزندانشان به ارث میگذارند.»[۳]
سپس سقراط به این میپردازد که چرا این کمال مطلوب محقّق نشده یا باقی نماندهاست. او پاسخ میدهد که علت آن حرص و آز مردم و تجملپرستیشان است. فزونخواهی موجب میشود تا مردم به تامین نیازهای اولیه اکتفا نکنند و زود از آنچه دارند، سیر شوند و خواهان آنچه ندارند باشند؛ پس جنگ درمیگیرد[۱] و نیاز به پاسداران عیان میشود. پاسداران کشور باید چون سگهای نگهبان باشند؛ از این حیث که سگ به بیگانهای که نمیشناسد حمله میکند حتی اگر به او محبت کند؛ و به دوست حمله نمیکند حتی اگر به او محبت نکند. و این ویژگی در یک تن جمع نمیشود مگر اینکه او علاوه بر شجاعت و زورمندی، طبعی فیلسوفانه نیز داشته باشد.[۳]
برای جامعه چنین افرادی را باید تربیت کرد. و از روشی که در طی سالیان بوجود آمدهاست، استفاده نمود. در اینجا شرح برنامهٔ آموزشی افلاطون برای پاسداران از زبان سقراط، آغاز میشود و تا کتاب سوم نیز ادامه مییابد. در این برنامه هم ورزش برای پرورش تن و هم تربیت معنوی برای پرورش روح گنجانده شدهاست؛ و تربیت روح مقدم بر تربیت تن است. تربیت روح از زمان کودکی آغاز میشود و معمولا هم با قصه و داستان. لذا باید مواظب باشیم که هر داستانی را برای بچهها تعریف نکنیم قصههای خوب را برگزینیم و قصههای بد را کنار بگذاریم منظور از داستانهای بد اشعار شاعرانی مثل هومر و هزیود است. در اساطیر یونان خدایان جنایتهای زیادی مرتکب میشوند، مثلا پدر خود را شکنجه میکنند باید جلوی این گونه قصهها گرفته شود و در صورت درست بودن هم باید فقط برای عدهای خاص و در شرایط مناسب بیان شود چون کودکان استعاره را نمیفهمند و هر چه را که شنیدند همان را باور میکنند. باید به کودکان گفت «هیچ کس با خویشان و هموطنان خود دشمنی نورزیده و این گونه دشمنی خلاف دینداری است.» خلاصه آنکه اشعار شاعران از دروغ و نفرت و انتقام خانوادگی و غیره پاک شود. خدا فقط منشا خیر است و اگر کیفری هم میدهد به خاطر بدی است که فرد مرتکب شد و خدا با مجازات، آن فرد را پاک خواهد کرد.
اصل دوم این است که خدا در نهایت کمال و زیبایی است و هیچ گونه تغییری در او روی نمیدهد لذا «هر کس بخواهد در بارهٔ خدایان سخنی بگوید یاشعری بسراید، باید این حقیقت را در نظر بگیرد که خدایان ساحر و جادوگر نیستند، و تغییر صورت نمیدهند، و به وسیلهٔ گفتار یا کردار خود کسی را نمیفریبند.»
اصل سوم این است که داستانهایی بگوییم که آنان را از ترس در برابر مرگ آزاد کند و در ضمن جهان دیگر را بستاید نه این که دهشتزا جلوه دهد.
کتاب سوم [ویرایش]
افلاطون در کتاب سوم چگونگی تربیت پاسداران را پی میگیرد. یکی از ابزارهای تربیت در کودکی، داستان است. داستانسرا باید چهرهای نیک از خدا نشان دهد. همچنین است داستانهایی که دربارهٔ آدمیان میگویند. برای مثال نباید بگویند که خدایان ستمکارند یا آنکه انسان ستمکار عمری را در نیکبختی بسر میبرد و فایدهٔ عدالت همواره به دیگران میرسد و برای خود عادل جز زیان حاصلی ندارد.
جوانان ما به هیچ عنوان نباید دروغ بگویند و دروغ فقط برای زمامدار و آنهم در حالتی خاص رواست.«اگر دروغ گفتن اصلا روا باشد، باید آن را تنها برای زمامداران کشور مجاز شمرد که هر گاه خیر وصلاح جامعه ایجاب کند آن را خواه به منظور فریب دادن دشمنان و خواه به نفع مردم کشور بکار ببرند.»
موسیقی در تربیت کودکان نقشی بس مهم دارد؛ زیرا وزن و آهنگ آسانتر و سریعتر از هر چیز در اعماق روح آدمی راه مییابد. وقتی روح انسان زیبا شد، به زیبایی روی میآورد و از زشتی پرهیز میکند. و اوج درک زیبایی در عشق است. خویشتنداری با لذائذ مفرط جور در نمیآید؛ لذا کسی که عاشق معشوقی است «حق دارد چون پدری او را دوست بدارد و ببوسد و با او معاشر باشد. این دوستی فقط باید برای زیبایی معشوق باشد و روابط آن دو هرگز نباید از این حد تجاوز کند و گرنه عاشق متهم خواهد شد به اینکه از تربیت بویی نبرده و از درک زیبایی ناتوان است.» پس تنها کسانی که از تربیت روحی درست بهره مند هستند، میتوانند خویشتندار باشند. عاشق باید از جسم معشوق بگذرد؛ و عاشق روح زیبای او شود. لذا «کسی که روحش از زیبایی بی نصیب است، سزاوار عشق نیست. ولی اگر صاحب روح زیبا عیبی در بدن داشته باشد؛ میتوان از آن عیب چشم پوشید و دوستش داشت.» اوج تربیت روحی دل بستن به زیبایی است.
همزمان با تربیت روح، جوانان باید از تربیت جسم هم برخوردار شوند. نه اینکه از انواع غذاها بخورند و چاق و بد اندام شوند و هر روز به پزشک مراجعه کنند و عمری را در علیلی و مریضی زندگی کنند و فرزندان علیل به دنیا بیاورند. آسکلپیوس خدای دانش پزشکی «معالجهٔ بیمارانی را، که ادامهٔ زندگی نه برای خود آنان سودمند بود و نه برای جامعه، وظیفهٔ خود نمیدانست.»
جامعه باید پزشک داشته باشد و حتی پزشک انواع بیماریها را در تن خود آزموده باشد و با انواع انسانهای بیمار سروکار داشته باشد تا بتواند بهتر معالجه کند. اما قاضی بر عکس باید دارای روحی پاک باشد. قاضی خوب چنان کسی است که در نتیجهٔ دقت و تفحص در روح دیگران توانسته باشد بیدادگری و پلیدی را بشناسد؛ نه به علت کشف آن در درون خود.
اما از میان پاسداران چه کسی باید برگزیده شود. کسی که«در همهٔ عمر هر خدمتی را که به صلاح جامعه بدانند با اشتیاق فراوان انجام میدهند و از هر کاری که به زیان جامعه باشد میپرهیزند.» اما چنین جوانانی را باید از کودکی تربیت کرد نخست باید تکالیفی برای آنان معین کنیم که آدمی در حین انجام دادن آنها بیش از هر موقع دیگر عقاید خود را زیر پا میگذارد. سپس هر کدام که فراموشی به خود راه نمیدهد و فریب ظاهر را نمیخورد و همواره در عقیدهٔ خود استوار میماند، انتخاب کنیم. سپس آنها را به کارهای سخت بگماریم تا به رنج و مشقت بیفتند و مجبور به نبرد و مبارزه شوند. در مرحلهٔ سوم آنها را در برابر عوامل فریب دهنده قرار دهیم و از این حیث نیز بیازماییم.«از میان این گروه باید آن کسی را که هم در کودکی، هم در جوانی و هم در سنین مردی از آزمایش سربلند در آمده و اصالتش آشکار شدهاست به پاسداری جامعه انتخاب کنیم و زمام کشور را به دست او بسپاریم» و بقیهٔ پاسداران بهتر است دستیار و یاور زمامداران باشند.
توفیق کشور در گرو وفاداری به مرز و بوم خویش و به یکدیگر است. برای تضمین این وفاداری سقراط پیشنهاد میکند که همهٔ طبقات اجتماع باید به اسطورهای در باب منشا خویش ایمان آورند.[۳] «اسطوره عظیم»، «اسطوره فلزات» یا «دروغ برخاسته از بلندنظری»، بدین قرار است: همهٔ افراد در حالی از زمین زاده میشوند که به نحو تام و تمام صورت یافتهاند:خاطرات مربوط به پرورش و تعلیم و تربیتد رویایی بیش نیست. در واقع، همهٔ شهروندان خواهران و برادران یکدیگرند زیرا آنها جمیعا فرزندان مام زمینم هستند. این امر باید ایشان را وادارد که هم به سرزمین خویش(مادر خویش) و هم به یکدیگر(خواهر و برادر خویش) وفادار باشند.[۳]
این اسطوره جنبهٔ دیگری هم دارد. خداوند آنگاه که به هر فردی نعمت وجود میبخشید، فلزی را به خمیره و سرشت او افزود. زر را در سرشت حاکمان گنجاند؛ نقره و سیم را در پشتیبانان؛ و مفرغ و آهن و برنج را در کارگران. سپس خداوند به حاکمان آموخت که آمیزهٔ فلزات را در شخصیت کودکان بررسی کنند.[۳] بدین سان جامعه از سه طبقه تشکیل میشود. بچهای که از زر است باید در میان پاسداران قرار گیرد حتی اگر فرزند کشاورزان یعنی برنج و آهن باشد و یا بر عکس اگر فرزند پاسداری از جنس برنج بود باید کشاورز شود.
مقر پاسداران باید درجایی باشد که به راحتی هم بتوانند همهٔ مردم شهر را زیر نظر بگیرند و هم از شهر در برابر حملهٔ دشمن دفاع کنند. پاسداران باید در میان پادگان و همه با هم زندگی کنندو هیچ یک نباید جز به اندازهٔ ضروری مالی داشته باشند و هیچ فردی حق ندارد انبار یا خانهای داشته باشد که کسی آزادانه حق نداشته باشد وارد آن شود. باید به اندازهٔ ما یحتاج به آنان داد نه چیزی کم بیاورند و نه اضافه
کتاب چهارم [ویرایش]
دو چیز سبب فساد همهٔ حرفهها میگردد یکی توانگری و دیگری تنگدستی.«توانگری سستی و زیاده روی و بیکارگی بار میآورد، و تنگدستی سبب میشود که حاصل کارها بی ارزش گردد و مردمان فرومایه و ناراضی شوند.» در ضمن کشوری که از توانگران وتهی دستان تشکیل یافتهاست یک کشور نیست بلکه دو کشور است و در میان هر یک باز کشورهای دیگر نیز هست اماکشوری که ما بنیاد نهادهایم تنها جامعهای است که یک کشور است و تا آن حد میتواند توسعه یابد که به وحدتش لطمهای وارد نیاید.
باید جلوی نوآوری در امور تربیتی را بگیریم کوچکترین نوآوری در امور تربیتی، مثلا در موسیقی، در نهایت منجر به تغییر قانون اساسی خواهد شد. کسانی که در چنین حامعهای زندگی نمیکنند مجبور میشوند که هر روز قانونی تازه تصویب کنند وبه خیال اینکه جامعه را نجات خواهند داد اما نمیدانند که هر سری را که قطع میکنند چندین سر جدید در میآورد.
اگر جامعهای را خوب تاسیس کرده باشیم باید جامعهای باشد دانا و شجاع و خویشتن دار و عادل. از نشانههای دانایی حسن تدبیردر هر کاری است. و به این دانش عدهٔ بسیار کمی دست مییابند برخلاف کفشدوزی، و این دانش حقیقی است، خاص طبقهای که از همهٔ طبقات دیگر کوچکتر است. این دانش پاسداری است و صاحبان آن زمامدارانی هستند که به معنی راستین پاسدار هستند.
صفت بعدی شجاعت است که خاص سپاهیان است. کسانی که استعداد طبیعی با تربیت درست در آنان همراه گردیدهاست. و چون قوانین را از روی اعتقاد وایمان میپذیرند، و در روح خویش جای میدهند، بر آن استوار میمانند. لذا شجاعت نوعی استواری است. اعتقاد درستی که از راه آموزش و پرورش بدست آوردهاند. و به همین خاطر با تهور و بیباکی و آنچه که در جانوران وجود دارد، فرق دارد.
خویشتنداری نوعی نظم و هماهنگی، و پیروزی بر شهوات و حکومت بر خویشتن است. خویشتنداری، یعنی جزء عالی روح بر جزء پست و در جامعه یعنی جزء خردمند بر اجزای دیگر جامعه حکم براند و همه این را قبول داشته باشند پس خویشتن داری نوعی هماهنگی است.
اما عدالت، در جامعه هر کس باید تنها به یک کار مشغول باشد: کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است. «هر یک از طبقات سهگانهٔ پیشه وران و سپاهیان و پاسداران تنها به انجام وظیفهٔ خود اکتفا کند، عدل است، و جامعهای که چنین وضعی در آن حکمفرما باشد، جامعهای است عادل.»
در اینجا افلاطون سه جزئی بودن نفس را مطرح میکند. نظریهای که گفتهاند از فیثاغوریان گرفتهاست. جزء به معنای مادی نیست. «وی سه جزء را به عنوان صورت هایا عملکردها یا اصول عمل تلقی میکند، نه به عنوان اجزاء به معنی مادی.»[۴]
پس روح از سه جزء تشکیل شدهاست. خرد، خشم و شهوت. درست مثل سه طبقهٔ جامعه. مکان جزء خردمند سر است، ومکان جزء شجاعت و خشم میان گردن و حجاب حاجز جای دارد، و مکان جزء شهوت میان حجاب حاجز و ناف است.«علت اینکه افلاطون به پیروی از آلکمئون و مکتب طب سیسیلی سر و مغز را جایگاه تفکر میداند، مشاهدات کالبد شناختی نیست. جزء خردمند، شریفترین جزء روح است و از این رو باید در جایی مکان بگیرد که بتواند بر تمامی وجود آدمی اشراف داشته باشد.»[۵] و این تعیین جای در سنت هومر هم ریشه دارد.
حال هر حرفی را که برای جامعه زدیم و در نمای بزرگ نشان دادیم در اینجا نیز صادق است. بر انسان خرد باید حکم براندو زمام حکومت در دست او باشد. خرد چیزی است که انسان را از حیوان جدا میکند و جزء فناناپذیر روح انسان است و این دانایی است، اراده یعنی گوش به فرمان خرد باشد، چه در خوشی و چه در خشم، مفهومی را که خرد در ارهٔ خطرناک و بیخطر به او دادهاست استوار بدارد؛ و در کشمکش خرد با شهوت به یاری خرد بشتابد تا شهوت را کنترل کند، و این شجاعت است. اگر در انسانی هر یک از اجزای روح کار خود را انجام دهند و دو جزء پست ترعلیه خرد قیام نکند، این خویشتنداری است. در هر انسانی که هر یک از سه جزء در جایگاه خود باشد، آن انسان عادل است.
«ظلم وقتی روی مینماید که اجزای سه گانهٔ روح با یکدیگر ناسازگاری آغازند و به انجام وظیفهٔ خود قناعت نورزند بلکه در کارهای یکدیگر مداخله کنند»
کتاب پنجم [ویرایش]
افلاطون در کتاب پنجم جمهوری نظر خودش را در بارهٔ زنان و کودکان بیان میکند. و از آنجایی که خود میداند نظر غریبی دارد، میگوید:«کسی باور نخواهد کرد که آنچه میگوییم اولا قابل اجرا است، و در ثانی، به فرض قابل اجرا بودن، بهتر از روشی است که امروز متداول است.» افلاطون در قابل اجرا بودن نظریهٔ خود تردید دارد، نه در سودمندی آن.
زنان مانند مردان هستند. هیچ شغل اجتماعی نیست که خاص یک جنس خاص باشد. تمام حرفههایی که بر روی مردان گشودهاست، حتی جنگ، بر روی زنان نیز گشودهاست.
«زنان پاسدار باید متعلق به همهٔ مردان پاسدار باشند و هیچ یک از آنان نباید با مردی تنها زندگی کند. کودکان نیز باید در میان آنان مشترک باشند. پدران نباید فرزندان خود را از دیگر کودکان تمیز دهند و کودکان نیز نباید پدران خود را بشناسند.» پس هر کس با هر کس نمیتواند در آمیزد، بلکه باید زنان پاسدار با مردان پاسدار و زنان طبقات دیگر با مردان همان طبقه ازدواج کنند؛ امّا باید طوری ترتیب داده شود که فقط زنان پاسدار بچهدار شوند تا نژاد مردم اصلاح شود.
مردانی که شجاعت بیشتری از خود نشان دادند، باید تشویق شوند تا با زنان بیشتری در آمیزند، تا فرزندان شجاع بیشتری به دنیا آیند. و وقتی کودک به دنیا آمد او را از پدر و مادر جدا میکنند و نیازی نیست که آنان همدیگر را بشناسند. پرستاران کودکان را نگهداری میکنند و مادران به کودکان شیر میدهند بدون اینکه بچهٔ خود را بشناسند. مردان از سن سی تا پنجاه و پنج و زنان از بیست تا چهل سالگی میتوانند بچه دار شوند. هیچ مردی حق ندارد با دختر یا مادر و فرزندان آنها ازدواج کند. همچنین هیچ زنی حق ندار با پسر و یا پدر و فرزندان آنها ازدواج کند. هر دورهای که بچهها به دنیا میآیند، بچهٔ همهٔ پدر و مادرانی هستند که در آن دوره بچهدار شدهاند. ولی قانون مانع ازدواج برادر و خواهر نمیشود. چنین جامعهای مثل یک فرد خواهد بود. درد یکی درد همه و خوشی یکی خوشی همه خواهد بود، دیگر به یک معنا مال من و مال او ندارد همه در همه چیز شریک هستند، دیگر کسی دزدی نمیکند چون اگر بدزدد از مال خود میدزدد.
افلاطون مدعی است چنین جامعهای هیچ وقت با این توصیف کامل تحقق نمیپذیرد ولی این جامعه مثل یک نقاشی از انسانی است که تمام جنبههای هنری و زیبایی در آن رعایت شده، اما هیچ وقت چنین انسانی در خارج یافت نمیشود. آن یک نمونهٔ ایده آل است که جوامع باید سعی کنند تا به آن نزدیک شوند و راهش هم این است با تغییرات تدریجی که در قانون اساسی ایجاد میکنند به آن جامعهٔ مطلوب نزدیک شوند.
اولین تغییری که باید صورت گیرد این است که در جامعهها فیلسوفان باید پادشاه شوند و یا کسانی که پادشاه هستند فیلسوف.«اگر در جامعهها فیلسوفان پادشاه نشوند، یا کسانی که امروز عنوان شاه و زمامدار به خود بستهاند به راستی دل به فلسفه نسپارند، و اگر فلسفه و قدرت سیاسی با یکدیگر توام نشوند، و همهٔ طبایع یک جانبهٔ امروزی، که یا تنها به این میگرایند یا به آن، از میان بر نخیزند، بدبختی جامعهها، و به طور کلی بدبختی نوع بشر، به پایان نخواهد رسید. و دولتی که وصف کردهایم جامهٔ عمل نخواهد پوشید.»
فیلسوف کیست؟ فیلسوف کسی است که جویای تمام دانش است، کسی که اشتیاق به تماشای حقیقت دارد. کسی که میخواهد خود زیبایی، خود حقیقت را ببیند. افلاطون در اینجا مطرح میکند که شناسایی غیر از پندار است. متعلق شناسایی باشندهاست و متعلق پندار چیزی بین باشنده ونباشنده. پندار، نه دانایی است و نه نادانی. کسی که خود زیبایی را میشناسد فیلسوف و دانا است وشناسایی دارد. کسی که زیباییهای کثیر را قبول دارد دارای پندار است و جای آن میان هستی و نیستی است.«دانستن (یا شناختن) با موجود (=آنچه کاملا هست) ارتباط دارد، ندانستن با معدوم (= آنچه به هیچ وجه نیست)، و عقیده (یا اعتقاد) با آنچه میان هستی و نیستی (= موجود و معدوم) قرار دارد همان گونه که خود عقیده (یا اعتقاد) نیز حد وسطی است میان دانستن و ندانستن. آنچه میان موجود و معدوم قرار دارد شونده (= شیء در حال صیرورت) است که هم موجود است وهم معدوم. فیلسوف میخواهد موجود حقیقی را بشناسد، از عقیده و شونده فراتر میرود»[۶]
کتاب ششم [ویرایش]
فیلسوفان همواره عاشق شناختن آن هستی یگانهٔ ابدی هستند که دستخوش کون و فساد نیست. چون طالب دانایی هستند لذت روحی را بزرگترین لذتها میدانند و به لذت جسمانی بیاعتنایند. فیلسوف معتدل و خویشتندار است و از فرومایگی و دلبستن به چیزهای کوچک، به کلی بری است.
آدیمانتوس میگوید اگر فیلسوفان این گونه باشند که تو میگویی چرا «در عمل میبینیم که بیشتر کسانی که زندگی خود را وقف فلسفه میکنند، و نه تنها در جوانی به منظور کسب معلومات عمومی به آن میپردازند بلکه پس از گذشتن از جوانی نیز از آن دست برنمیدارند، مردانی فاسد و بیکاره بار میآیند و حتی بهترین آنان که از استعدادی مادرزاد بهرهمندند در سایهٔ همین فلسفه، که تو اینهمه از آن جانبداری میکنی، از کارهای سیاسی ناتوان میگردند و عاطل و بیفایده میمانند.»
سقراط در جواب میگوید چون جامعه مسیر درستی را نمیرود، فیلسوف تماشاگر کسانی است که جامعه را درست رهبری نمیکنند و چون قدرت ندارد، کاری جز تماشا کردن ندارد. لذا عاطل و بیکار به نظر میرسند. وظیفهٔ مردم است که به سوی آنها بروند. در ضمن باعث اصلی بدنامی فلسفه، کسانی هستند که تظاهر به فلسفه میکنند.
افلاطون در اینجا از سقراط در برابر انتقاداتی که در مورد آلکبیادس از سقراط میشد دفاع میکند و علت فاسد شدن آلکبیادس را توضیح میدهد. کسی که دارای روحی بلند، شجاعت، ثروت و زیبایی بود و سقراط امید فراوانی با او داشت؛ اما آلکبیادس نتوانست در مقابل وسوسههای قدرت دوام بیاورد. وضع فیلسوف مانند انسانی است که در قفس درندگان گرفتار آمدهاست نه میتواند مثل آنها درندگی کند و نه میتواند جلوی آنها را بگیرد و گرنه کشته میشود. چارهای ندارد مگر خود را کنار بکشد و به همان جرقهٔ خود اکتفا کند و در هنگام مرگ با آرامش بمیرد اگر چه که موفق نشدهاست بر جامعهٔ خود تاثیر بگذارد.
فیلسوف باید زمام جامعه را بر عهده بگیرد و نخست طرح کلی قانون اساسی را بریزد و در هنگام ریختن این طرح به دو سو نگاه داشته باشد: «گاه به خود عدالت و خود زیبایی و خود خویشتنداری، و به عبارت دیگر، به ایدهٔ اصلی همهٔ قابلیتهای انسانی مینگرند، و گاه به تصویر این قابلیتها آنچنانکه در روح آدمی قابل تحقق است.»
ایده را افلاطون به خورشید تشبیه میکند. افلاطون برای بیان اندیشهٔ خود در بارهٔ ایده از سه تمثیل (قیاس) استفاده میکند تمثیل خط (یا تمثیل خطِ تقسیم شده)، تمثیل غار و تمثیل خورشید (یا استعارهٔ خورشید). اگر چشم ما بینا باشد و شیء رنگین نیز روبروی ما باشد، باید روشنایی هم باشد تا چشم ما آن شیء را ببیند. «خوب» خورشید را به صورت خود آفریدهاست تا تصویر او باشد «از این رو همین نقشی را که «خوب» در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیلهٔ خرد دریافتنی است به عهده دارد، همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینایی و چیزهای دیدنی دارد. ما باید چیزها را در پرتو نور خورشید ببینیم نه در پرتو نور شبانه. وضعیت روح ما نیز چنین است. اگر روح به چیزهایی توجه کند که در پرتو هستی راستین لایزال قرار دارند، آنها را در مییابد و میشناسد و معلوم میشود که دارای خرد است. ولی اگر محیطی روی آورد که با تاریکی آمیختهاست، یعنی توجه خود را به جهان کون و فساد معطوف سازد، فقط پندار و عقیده بدست میآورد و روشن بینی را از دست میدهد و در دایرهٔ پندارها سرگردان میشود و چون موجودی میگردد که از خرد بی بهرهاست» اگر چه که شناسایی و حقیقت به «خوب» شبیه هستند ولی هیچ یک از آنها خود «خوب» نیستند بلکه خود «خوب» چیزی است بر تر از آن دو. چیزهایی را که ما میبینیم نه تنها در پرتو خورشید است بلکه خورشید علت رشد و نمو آن نیز هست. موضوعات شناختنی نیز نه تنها قابلیت شناخته شدن را مدیون «خوب»اند بلکه هستی خود را نیز از او دارند، در حالی که خود «خوب» هستی نیست، بلکه از حیث علو و نیرو بسی والاتر از هستی است. حوزهٔ وجود، جهان ایدههاست، و «خوب»برتر از وجود است.»
بعد از این افلاطون از تمثیل خط استفاده میکند تا سلسله مراتب هستی را نشان دهد. سخن از دو عالم در میان است: یکی عالم چیزهایی است که به چشم در میآیند. دیگری عالم چیزهایی که به وسیلهٔ خرد شناخته میشوند. «یعنی، یکی عالم محسوس و دیگری عالم معقول. هر یک از این دو عالم به دو قسم تقسیم میشوند. دو جزء عالمی که به چشم میآید، عالم محسوس، یکی عالم تصاویر و سایهها... است و دیگری عالم اشیاء و چیزها. دو جزء عالمی که شناختنیها هستند، عالم معقول، یکی عالمی است که مبتنی بر فرضهای اثبات نشدهاست و دیگری، روح آدمی از مفروضات به سوی اصل و مبدا اولی، که دیگر به هیچ وجه بر مفروضات متکی نیست، باز میگردد و بدون استمداد از تصاویر که در مورد نخستین جزء عالم شناختنیها به یاری گرفته بود، بلکه فقط به یاری ایدهها و مفهومهای مجرد، در راه پژوهش گام برمیدارد. مراد از دومین جزء عالم شناختنیها چیزهایی است که خرد، بی واسطه و به یاری دیالکتیک بدست میآورد. و فقط از مفاهیم مجرد استمداد میجوید. روح یک بار از تصاویر به اشیاء صعود میکند و بعد به عالم مفروضات و بعد به خود ایده یا خوب یا نخستین اصل هستی میرسد و دو باره بر میگردد و در حالی که آن اصل را مد نظر دارد تا پلهٔ آخرین پایین میآید. افلاطون مرزی قائل میشود بین فلسفه و ریاضیات. در ریاضیات بر اساس بعضی مفروضات استدلال میشود اما در فلسفه با روش دیالکتیک به خود ایده میرسیم. لذا شناسایی به وسیلهٔ استدلال بین شناسایی به وسیلهٔ خرد و شناسایی پندار است. پس در برابر چهار جزء دنیای هستی، چهار نوع فعالیت روح آدمی وجود دارد.» شناسایی به وسیلهٔ خرد، خاص بالاترین جزء هاست. شناسایی به وسیلهٔ استدلال خاص جزء دوم است. برای جزء سوم عقیده را باید در نظر بگیری. جزء چهارم موضوع پندار است.»
کتاب هفتم [ویرایش]
تمثیل غار، حکاکی اثرِ Jan Saenredam در سال ۱۶۰۴ (بر مبنای نقاشی کورنلیس ون هارلم)، آلبرتینا، وین
نمای تمثیل غار. شرح تصویر: چپ (از بالا به پایین): خورشید، چیزهای طبیعی، سایهٔ چیزهای طبیعی، آتش، اشیاء مصنوعی، سایهٔ اشیاء مصنوعی در سطح تمثیل (قیاس).
راست (از بالا به پایین): ایدهٔ «خوب»؛ ایدهها؛ موضوعات ریاضی؛ نور؛ موجودات و اشیاء؛ تصویر، تمثیل خورشید و تمثیل خط.
در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف تمثیل غار را بیان میکند. فرض کنیم که عدهای از انسانها از اول دست و پایشان بسته و در درون غار بدون اینکه بتوانند به چپ و راست نگاه کنند نشسته هستند؛ پشت سر شان دیوار کوتاهی است و در بیرون غار آتش روشن است، افراد اشیایی را در لبه دیوار به این سو آن سو میبرند، غارنشینان سایهٔ آن چیزها و سایهٔ خودشان را بر روی دیوار روبرویشان میبینند. صدای کسانی که در بیرون رفت آمد میکنند از دیوار غار منعکس میشود و آنها خیال میکنند که سایهها با همدیگر صحبت میکنند. غارنشینان همهٔ اینها را واقعیت میدانند، و گمان میبرند که به معرفت دست یافتهاند. اگر زنجیر پای یکی از آنها را باز کنی و بیرون غار را به او نشان دهی چون نور بیرون غار چشم او را آزار میدهد و اگر در این هنگام اشیایی را به او نشان بدهی، او نمیتواند آنها را ببیند لذا میخواهد هر چه سریعتر به داخل غار برگردد و همان سایهها را حقیقی تر از اشیاء واقعی میداند. لذاباید او را به زور و به تدریج به بیرون غار بیاوری و نخست سایه و عکس اشیاء را در درون آب و بعد خود چیز هاو آدمیان را و سپس در شب آسمان و ستاره و در پایان خورشید را به او نشان دهی و در این هنگام به معرفت حقیقی دست مییابد و آنگه اگر به یاد زندگی ای که در غار داشته فکر کند میبیند به چه معرفتی دست یافتهاست. بعد از شناخت حقیقی در مییابد که زندگی درون غار چه قدر با زندگی حقیقی متفاوت است «دگرگونی شگفت انگیزی را که در زندگیش روی دادهاست سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیدهٔ ترحم خواهد نگریست.» اما او باید به درون غار بر گرددو با دیگر غارنشینان بنشیند و در تفسیر سایهها با دیگران شرکت کند اما چون چشمش با تاریکی درون غار عادت ندارد مورد تمسخر غارنشینان واقع میشود و اگر بر تفسیر خود اصرار داشته باشد جانش را از دست میدهد. اساسا آدمی نمیخواهد به آنچه که خوگرفتهاست، روی بر گرداند و«هیچ میل ندارد از نادانی رهایی اش دهند. به علت این رفتار انسانی، تربیت فقط با زور و اجبار صورت میتواند گرفت.»[۷]
افلاطون با تمثیل غار میخواهد بگوید که «اگر زندان غار را با عالم دیدنیها، و پرتو آتشی را که به درون غار میتابد با نیروی خورشید تطبیق کنی، و بیرون شدن از غار و تماشای اشیای گوناگون در روی زمین را سیر وصعود روح آدمی به عالم شناسایی بدانی، در این صورت عقیدهٔ مرا، که به شنیدنش آنهمه اشتیاق داشتی، درست دریافتهای.»
سپس افلاطون نتیجه میگیرد که از آنجایی که نیروی شناسایی از آغاز در روح هر آدمی هست، وظیفهٔ مربی این نیست که چیزی را که در روح وجود ندارد در آن بگذارد بلکه وظیفهٔ آن این است که آنچه را که در روح وجود دارد سمت و سو بدهد یعنی باید روح انسان را از عالم کون و فساد بگرداند تا به تدریج به مشاهدهٔ هستی حقیقی خو گیرد. لذا هنر تربیت و آموزش و پرورش، جهت دادن است. نتیجهٔ دیگری که بدست میآید این است که زمامداری جامعه حق کسانی نیست که تربیت نشدهاند و نه حق کسانی است که فقط به فکر تربیت خویشند. کسی که ایدهٔ «خوب» را دیده است حق ندارد در بیرون غار بماند بلکه باید به درون غار برگردد و دست و پای کسان دیگر رابه تدریج باز کند و آنها را به سوی خورشید حقیقت راهنمایی کند. چون صحیح نیست که فقط یک نفر نیکبخت شود بلکه تمام جامعه باید از سعادت بهرهمند گردد. اما آیا چنین کسانی که به جزیرهٔ نیکبختان رسیدهاند حاضرند حکومت را قبول کنند؟ افلاطون میگوید باید آنها را قانع کرد و اگر نپذیرفتند باید به زور آنان را وادارکرد. فیلسوف نه تنها در نظر که در عمل نیز باید به اوج کمال برسد.
در پرتو کدام دانش میتوانیم چنین انسانی تربیت کنیم، و روح او را از عالم کون وفساد به عالم هستی راستین رهبری کنیم؟ قبلا گفتیم که زمامداران باید از میان سپاهیان باشند. در کودکی باید به آنان ورزش و ادبیات و بعد دانش حساب و ریاضیات را بیاموزیم. «ریاضیات، روح آدمی را مجبور میسازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سروکار داشته باشد و اجازه نمیدهد که آدمی اعداد را نمایندهٔ اجسام و اشیا ی مرئی بداند.» دانش بعدی که باید سپاهیان بیاموزند، هندسه است. و درسی است مقدماتی برای دیدگان روح ما تا متوجه جهان حقیقت شوند. و بعد ستارهشناسی بخوانند، دانشی دربارهٔ حرکت اجسام. و سپس موسیقی. اثر دانشهای مقدماتی مانند زنجیر از پای برداشتن مردمان داخل غار است.
اما چرا فلسفه ما را به علم حقیقی میرساند نه علوم دیگر؟ چون علومی مثل ریاضیات با محسوسات شروع میکند و به مفروضات میرسد اما فلسفه کار خود را از نقطهای آغاز میکند که ریاضی به پایان رساندهاست. افلاطون در اینجا دوباره تقسیم خطی خود را بیان میکند. «نخستین و عالی ترین فعالیت روح را «دانش» بنامیم، فعالیت دوم را «شناسائی از راه استدلال» فعالیت سوم را «اعتقاد» و فعالیت چهارم را «پندار». دو فعالیت اخیر را با هم، به نام «عقیده» میخوانیم و دو فعالیت نخستین را یک جا به نام «شناسایی» خردمندانه. موضوع عقیده، دنیای «شدن» است که همواره دستخوش دگرگونی است. موضوع شناسایی خردمندانه، هستی راستین است که هرگز دگرگون نمیشود.
آموزش را باید از زمان کودکی آغاز کرد. اندکی که بزرگ شدند باید یک مدتی آنها را ورزش داد و در نزدیکیهای میدان جنگ برد. و از بیست سالگی جوانان برگزیده را دوباره باید آموزش داد و دانشهای دورهٔ کودکی را با نظمی خاص به او آموخت تا نسبت دانشها را با یکدیگر و نسبت آن را با هستی راستین دریابند. این دوره آموزش تا سی سالگی طول میکشد و بعد به جوانان برگزیده دیالکتیک را آموزش دهیم به مدت پنج سال. پس از آموزش آنان را دوباره به داخل غار میفرستیم یعنی آنها را دوباره وارد زندگی اجتماعی کنیم و باید در میدانهای جنگ بجنگند. مدت این دوره پانزده سال است که میشوند پنجاه سال. پس از آن بیشتر عمر خود را باید صرف فلسفه کنند و هر یک به نوبت قدرت را به دست گیرند نه به خاطر خودِ مقام بلکه به خاطر این که زمامداری را وظیفهای ضروری میشمارند. و در همهٔ این مراحل زنان با مردان مساوی هستند.
کتاب هشتم [ویرایش]
افلاطون پس از اینکه میگوید کشور عادل کشوری است که در آن طبقات گوناگون نقشهای شایستهٔ خود را انجام میدهند، و نیز فرد عادل کسی است که در او انگیزههای متفاوت در هماهنگی هستند، در کتاب هشتم به سراغ نمونههایی از بیعدالتی در کشور و افراد میرود.[۳]
او چهار سنخ حکومت ناعادل و سنخهای شخصیتی متناظر با آنها را بررسی میکند. این چهار گونه عبارتند از ارتشسالاری (تیموکراسی)، گروهسالاری (الیگارشی)، مردمسالاری (دموکراسی) و حکومت استبدادی (تیرانی).[۳]
ارتشسالاری حکومتی است نظیر حکومت دولت-شهر اسپارت که سائقهٔ عزّت نظامی بر آن حاکم است؛ در گروهسالاری ثروت است که علامت شایستگی است؛ مردمسالاری حکومتی است که جمیع مردم بر آن فرمان میرانند؛ و در حکومت استبدادی حاکم دارای قدرت مطلق است.[۳]
افلاطون بار دیگر از تناسبی که مدعی است میان کشور و فرد وجود دارد، بهره میجوید. از باب مثال، او در بررسی مردمسالاری مدعی میشود که حکومت مردمسالار از اصل آموزش برای حکمرانی غفلت میورزد؛ اصلی که او آن را رکنی بسیار اساسی در کشور عادل دانستهاست. یگانه شرط لازمی که حاکم در حکومت مردمسالار باید داشته باشد این است که ادعا کند دوست و غمخوار مردم است. متناظرا فرد مردمسالار نیز مانند حکومت مردمسالار خود را به دست رشتهٔ وسیعی از لذتها میسپارد و از آنها محظوظ میشود، بیآنکه لذتهای مبتنی بر امیال نیک را از لذتهایی که در شر و پلیدی ریشه دارند، ممتاز کند. نتیجهٔ این روند ناهماهنگی روانی است. فرد مردمسالار روا نمیدارد که عقل بر امیال ناشایست غالب شود. هوسهای پوچ و باطل سلطه پیدا میکنند، و بدین قرار بیعدالتی ناگزیر میشود.[۳]
کتاب نهم [ویرایش]
روحیهٔ مناسب با حکومت استبدادی در کسی پیدا میشود که «به سبب استعداد فطری یا روش زندگی، یا به هر دو علت، به میخوارگی گراید یا دچار شهوتی تسکین ناپذیر شود، یا به دیوانگی مبتلا گردد.» کسی که همهٔ اوقات خودرا به بادهگساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان روزگار گذرانده باشد، وقتی پولش تمام شد چشم به دارایی پدرومادر میدوزد و وقتی اموال پدر و مادر خود را از بین برد، راه دزدی از اموال همسایگان و پرستشگاهها را در پی خواهد گرفت؛ شهوت بر او حاکم خواهد شد و دست به هر جنایتی خواهد زد و اگر تعداد این گونه افراد زیاد شود یک نفر را به عنوان رئیس قبول میکنند و در صورت قبول عامهٔ مردم به تخت پادشاهی مینشیند و استبداد در پیش میگیرد.
از صفات این گونه افراد بیوفایی و ستمگری به حد کمال است. صفت بارز چنین جامعهای بردگی به حد اعلی است. دومین صفت چنین جامعهای این است که کاری را که خود میخواهد نمیتواند انجام دهد. صفت سوم این که تهیدست است و صفت چهارم این که فرد در چنین جامعهای همواره دچار ترس و نگرانی است و صفت پنجم این که ناله و شیون و اشک و اندوه بیش از هر جامعهٔ دیگری است.
روح آدمی دارای سه جزءاست. نفعطلب، جاهطلب و جزء دانشپژوه. و هر یک از این افراد نوع خاصی از لذت را میپسندد. برای دانش پژوه چه لذتی بالاتر از کسب دانش! پس این سه گونه آدم دربارهٔ لذت و «بطور کلی دربارهٔ ارزش کیفیت زندگی، با یکدیگر اختلاف نظر دارند» ملاک اینکه کدام یک از این سه نوع زندگی بهتر است چیست؟ تجربه، تفکر و استدلال خردمندانه. فیلسوف در ایام جوانی هر سه نوع زندگی را تجربه میکند، پس بهتر از هرکسی میتواند تشخیص دهد که کدام زندگی بهتر است. بعد جاهطلب است و بعد نفعپرست به عبارت دیگر ما در جامعه فیلسوف داریم و توانگر و سیاستمدار.«عالی ترین لذتها، لذتی است که به جزء دانش پژوه روح آدمی دست میدهد، و لذیذترین زندگیها، زندگی آن کسی است که در وجودش زمام فرمانروایی به دست این جزء روح است.» پس نتیجه میگیریم که زندگی عادل بهتر از ظالم است. دلیل دیگری که افلاطون برای این امر میآورد این است که «چیزهایی که صرف تغذیهٔ بدن میشوند، از حقیقت و هستی راستین کمتر از چیزهایی بهره دارند که برای تغذیهٔ روح بکار میآیند.» روح چون از واقعیت بهرهٔ بیشتری دارد و از چیزهای واقعی تغذیه میکند لذتش نیز واقعی و حقیقیتر است. دو جزء دیگر روح یعنی جاهطلبی و نفعپرستی باید تحت فرمان خرد باشند. بنا بر این «اگر همهٔ اجزای سه گانهٔ روح به فرمان جزء دانش پژوه آن تن دردهند، و علیه آن قیام نکنند، نه تنها هر جز روح کاری را که خاص خود اوست به انجام میرساند و بدینسان مطابق عدالت عمل میکند، بلکه تمام روح از لذتی که با طبیعتش سازگار است، یعنی از لذت راستین، برخوردار میگردد.»اما اگر دو جزء دیگر حاکم شوند هم از لذت خرد محروم میشوند هم از لذتهای خود؛ و در عرصهٔ اجتماع از استبداد و بینظمی دفاع میکنند.«زندگی فرمانروای مستبد از حیث لذت فقیرترین زندگیهاست و زندگی پادشاه دانشپژوه غنی ترین آنها».
لذت بر سه نوع است یک نوع حقیقی و دو نوع موهوم و چون فرمانروای مستبد از لذت خرد و قانون محروم است از مرز لذتهای موهوم هم گذشته، و با لذتهایی مانوس است که خاص فرومایگان است. افلاطون در پایان کتاب نهم تمثیلی برای سه جزء روح انسان میآورد: جزء نفعطلب را به هیولای چند سر و جزء جاهطلب را به شیر گرسنه و جزء خرد را همان گوهر الهی میداند. لذا کسی که شهوت را بر دو جزء دیگر حاکم میکند، آن هیولای هفت سر را بر انسان و شیر گرسنه حاکم کردهاست و این پستترین نحوهٔ زندگی است. اگر جزء جاه طلب را حاکم کند شیر گرسنه را حاکم کردهاست ولی سعادت هر انسانی در این است که از روح الهی و خردمند پیروی کند.
کتاب دهم [ویرایش]
از هر چیز سه نوع وجود دارد؛ مثلا در مورد تختخواب، یک نوع تختخوابیست که خدا میسازد و بنا بر ضرورت بیش از یکی هم نمیسازد. نوع دوم تختی است که نجار و درودگر میسازد و روگرفتی سایهوار از تختخواب خداست، و نوع سوم یعنی تخت هنرمند نقاش، روگرفتی به تصویر کشیده شده از روگرفت نجار است؛ یعنی نقاش از تخت درودگر تقلید میکند[۳]. پس تقلیدِ تقلید است. شاعران و دیگر هنرمندان نیز مانند نقاش هستند. هنرمند به جای آن که به ما کمک کند تا به واقعیت معرفت پیدا کنیم، بر سر راه این معرفت مانع ایجاد میکند. این کار نیازمند هیچگونه دانشی دربارهٔ موضوع تقلید نیست؛ یعنی هنر صرفا روگرفتی از نمود است و بدین قرار روی به آن سو دارد که ما را از جهان صور، دور سازد.[۳]
تقلید با جزء پست روح ما پیوند دارد، و بدین قرار گرایش دارد به این که هماهنگی روانی لازم برای عدالت را مختل سازد.[۳] وقتی برای ما حادثهٔ ناگواری پیش میآید جزء خردمند روح ما را وا میدارد که خردمندانه با آن حادثه برخورد کنیم و نگذاریم آن جزء پست روح بر ما حکومت کند و ما را وادار به شیون و زاری نماید: «قانون فرمان میدهد که به هنگام سختی تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر درد و رنج شکیبا باشیم؛ زیرا تشخیص اینکه آن درد سبب سعادت است یا مایهٔ سیهروزی، آسان نیست؛ با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمیتوان آینده را دگرگون ساخت. گذشته از این، هیچ یک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به خاطر آن خود را از دست بدهد. بهعلاوه، شیون و فریاد نمیگذارد آن نیروی معنوی که در روز سختی نیازمند آنیم به یاری ما شتابد.» پس کار درست این است که در هنگام ناملایمات راه صحیح را در پیش بگیریم.
اما شاعر تراژدینویس ما را به گریه و زاری دعوت میکند و آن جزء پست روح را بیدار میکند و شاعر کمدینویس هم همین طور. اشعار تقلیدی در شهوت و خشم و لذت و درد نیز همان اثر را دارند. فلسفه با خرد سرو کار دارد و شعر با جزء پست روح: «شعر و فلسفه از روزگاران کهن با یکدیگر در جنگ اند.» تنها وقتی شاعران را به کشور خود راه میدهیم که با شعر خود خرد آدمی را بیدار کنند.
افلاطون برای جاودانگی روح استدلال میکند و مدعی است که روح به سبب آفت طبیعی خود نابود نمیشود. چون آفت طبیعی روح ستمگری، ترسویی و نادانی است که هیچ کدام از اینها روح را نابود نمیکند و آفتهای دیگر هم به روح نمیتوانند آسیب برساند. پس روح جاودانی است. «ولی مشاهدهٔ ذات حقیقی آن، در مصاحبت تن و در حالی که آلودگی به پلیدیها سیمای آن را دگرگون ساختهاست، میسر نیست. ماهیت راستین روح را فقط با دیدهٔ تفکر خردمندانه میتوان دید.» اگر ما میخواهیم روح را چنان که براستی هست ببینیم، باید به سوی اشتیاقی که روح به دانش دارد توجه کنیم. و از همینجا میتوانیم خویشاوندی روح را با ذوات خدایی و جاودانی دریابیم. و عدالت برای روح بهترین چیزها خواهد بود.
انسان عادل از فواید ظاهری و نام نیک هم بهره مند میشود و خدایان او را تنها نمیگذارند. در پایان نیز افلاطون به اسطوره پناه میبرد و تصویری از زندگی انسانهای خوب و بد از زبان «ار» ارائه میدهد.
پانویس [ویرایش]
↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ ۱٫۶ ویل دورانت. «فصل اوّل:افلاطون». تاریخ فلسفه. ترجمهٔ عباس زریاب. چاپ بیست و یکم. تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۷. صفحه ۸ تا ۱۵.
↑ متفکران یونانی، تئودور گمپرتس، جلد دوم، محمد حسن لطفی، ص ۱۰۰۲
↑ ۳٫۰۰ ۳٫۰۱ ۳٫۰۲ ۳٫۰۳ ۳٫۰۴ ۳٫۰۵ ۳٫۰۶ ۳٫۰۷ ۳٫۰۸ ۳٫۰۹ ۳٫۱۰ ۳٫۱۱ ۳٫۱۲ ۳٫۱۳ ۳٫۱۴ نایجل واربرتون. «فصل اول:افلاطون-جمهوری». آثار کلاسیک فلسفه. ترجمهٔ مسعود علیا. چاپ چهارم. تهران: انتشارات ققنوس، ۱۳۸۸. صفحه ۹ تا ۲۷.
↑ تاریخ فلسفه فردریک کاپلستون، سید جلال الدین مجتبوی، ۲۴۱
↑ افلاطون کارل بورمان، محمد حسن لطفی، ص ۱۶۸
↑ افلاطون، کارل بور مان، محمد حسن لطفی، ۱۹۵
↑ افلاطون، کارل بورمان، محمد حسن لطفی، ۹۳
منبع [ویرایش]
مشارکتکنندگان ویکیپدیا، «The_Republic_(Plato»، ویکیپدیای انگلیسی، دانشنامهٔ آزاد (بازیابی در ۳۱ مه ۲۰۱۱).
جستارهای وابسته [ویرایش]
تراسیماخوس
پیوند به بیرون [ویرایش]
Texts of The Republic:
At filepedia.org: Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett in pdf and word format
At Libertyfund.org: Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett (۱۸۹۲) with running comments & Stephanus numbers
At MIT.edu: Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett
At Perseus Project: +Rep. +toc Plato's Republic: Translated by Paul Shorey (۱۹۳۵) annotated and hyperlinked text (English and Greek)
At پروژه گوتنبرگ: e-text Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett with introduction.
Ongoing discussions of Plato's text (and Popper's analysis):
On Bookshelved Wiki
On Meatball Wiki
Stanford Encyclopedia of Philosophy entry on Ethics and Politics in The Republic
Approaching Plato: A Guide to the Early and Middle Dialogues
ردهها: آرمانشهرادبیات علوم شناختیفلسفه سیاسی در یونان باستانکتابهای فلسفه سیاسیمکالمات افلاطون
قس عربی
الجمهوریة کتاب فلسفی کتبه أفلاطون فی عام 360 قبل المیلاد, الجمهوریة هی المؤلف السیاسی الرئیسی لافلاطون وسماها کالیبوس مقترنة بالعدل ماهی الدولة العادلة ومن هم الافراد العادلون.الدولة المثالیة بناء على افلاطون مکونة من ثلاث طبقات، طبقة اقتصادیة مکونة طبقة التجار والحرفیین طبقة الحراس وطبقة الملوک الفلاسفة یتم اختیار أشخاص من طبقة معینة یتم اخضاعهم لعملیة تربویة وتعلیمیة معینة یتم أخیار الاشخاص الأفضل لیکونوا ملوک فلاسفة حیث استوعبوا المثل الموجودة فی علم المثل لیخرجوا الحکمة.
ربط افلاطون طبقات المجتمع مع فضائل اجتماعیة معینة مثلا طبقة التجار والحرفیین مرتبطة بفضیلة ضبط النفس، طبقة الحراس مرتبطة بالشجاعة وطبقة الملوک الفلاسفة مرتبطة بالحکمة وفضیلة العدالة مرتبطة بکل المجتمع حیث دعا لفصل مهام الطبقات.
وقد شابه طبقات المجتمع بالنفس حیث العاقلة المریدة والمشتهیة وقد قدم أول مفهوم للشیوعیة التی تخص طبقة الملوک الفلاسفة حیث تنزع ثروتهم ویحدد لهم دخل ثابت ویمنعون من الزواج لانهم مرجعیة کاملة کتشریع وقضاء وحکم. وهو من اهم الکتب الموجودة
هذه بذرة مقالة عن شخصیات أو مصطلحات متعلقة بالفلسفة تحتاج للنمو والتحسین، فساهم فی إثرائها بالمشارکة فی تحریرها.
بوابة کتب
تصنیفان: أدبیات الفلسفة السیاسیةکتب فلسفیة
قس ترکی استانبولی
Devlet Sokrates'in sağlıklı ve mutlu bir toplum hayatı için düşündüğü devlet modelini anlatır. Günümüzdeki devlet felsefesi üzerinde temel kaynaklardan biri olması açısından önemlidir. Aynı zamanda mutluluk felsefesi üzerine yazılmış bir metindir. Eser Platon tarafından yazılmıştır. Fakat eserde Platon'un hocası olan Socrates'in konuşmaları yer almaktadır.
Platon, "Devlet" adlı eserinde ideal devletin nasıl olacağını belirtmiştir. Bu devlette insanlar üç sınıfa bölünmüştür; Çalışanlar (işçiler, çiftçiler, zanaatkarlar), bekçiler (askerler) ve yöneticiler. İşçi sınıfı çalışıp üretimde bulunarak devletin maddi ihtiyaçlarını karşılar. Bekçiler sınıfı toplum içinde güvenliği ve dışarıya karşı devletin varlığını savunur. Yöneticiler sınıfı ise devleti yönetir.
Bu toplumda her sınıfın bir erdemi vardır. İşçi sınıfının erdemi kanaatkâr olmak, bekçi sınıfının erdemi cesaret, yöneticilerin erdemi ise bilgeliktir.Ayrıca bu toplumda Kadın-Erkek eşitliği mevcuttur.
Platon’un açtığı bu ütopik devlet anlayışı yolu, gelecekte hem doğu hem de batı felsefelerinde temsilciler bulmuştur. Doğu felsefesinde böyle ütopik bir devlet anlayışını Fârâbî’de görmekteyiz.
[değiştir]Kahramanlar
Sokrates, başkahraman
Cephalus
Thrasymachus,sofist
Glaukon
Adeimantus
Polemarchus
Cleitophon
Charmantides
Lysias
Euthydemus
Niceratus
Kitap ile ilgili bu madde bir taslaktır. Madde içeriğini genişleterek Vikipedi'ye katkıda bulunabilirsiniz.
[gizle] g t d Platon'un diyalogları
Gençlik dönemi diyalogları
Sokrates'in Savunması · Kriton · Euthyphron · Lakhes · İon · Protagoras · Kharmides · Gorgias · Küçük Hippias · Büyük Hippias · Lysis
Geçiş dönemi diyalogları
Menon · Phaidon
Olgunluk dönemi diyalogları
Devlet · Symposion · Phaedros · Euthydemos · Meneksenos · Kratylos
Yaşlılık dönemi diyalogları
Parmenides · Theaetetos · Sofist · Devlet Aadamı · Timaios · Kritias · Philebos · Yasalar
Kategoriler: Kitap taslaklarıPlaton'un DiyaloglarıFelsefe kitaplarıPolitik kitaplarBilişsel bilimEpistemolojiPlatonSokrates
قس انگلیسی
The Republic (Greek: Πολιτεία, Politeia) is a Socratic dialogue written by Plato around 380 BC concerning the definition of justice and the order and character of the just city-state and the just man.[1] The dramatic date of the dialogue has been much debated and though it must take place some time during the Peloponnesian War, "there would be jarring anachronisms if any of the candidate specific dates between 432 and 404 were assigned".[2] It is Plato's best-known work and has proven to be one of the most intellectually and historically influential works of philosophy and political theory.[3][4] In it, Socrates along with various Athenians and foreigners discuss the meaning of justice and examine whether or not the just man is happier than the unjust man by considering a series of different cities coming into existence "in speech", culminating in a city (Kallipolis) ruled by philosopher-kings; and by examining the nature of existing regimes. The participants also discuss the theory of forms, the immortality of the soul, and the roles of the philosopher and of poetry in society.[5]
Contents [show]
[edit]Structure
This section needs additional citations for verification. Please help improve this article by adding citations to reliable sources. Unsourced material may be challenged and removed. (November 2010)
Three interpretations of the Republic are presented; they are not exhaustive in their treatments of the work, but are examples of contemporary interpretation.
[edit]Bertrand Russell
In his A History of Western Philosophy (1945), Bertrand Russell identifies three parts to the Republic:[6]
Books I–V: the eutopia portraying the ideal community and the education of the Guardians, parting from attempting to define justice;
Books VI–VII: define “philosopher”, since philosophers are the ideal rulers of such a community;
Books VIII–X: discuss the pros and cons of various practical forms of government.
The core of the second part is discussed in the Allegory of the Cave, and articles related to the Theory of (ideal) forms. The third part concerns the Five regimes and is strongly related to The Laws dialogue; and the Myth of Er.
[edit]Cornford, Hildebrandt and Voegelin subdivisions
Francis Cornford, Kurt Hildebrandt, and Eric Voegelin contributed to an establishment of sub-divisions marked with special formulae in Greek:
Prologue
I.1. 327a—328b. Descent to the Piraeus
I.2—I.5. 328b—331d. Cephalus. Justice of the Older Generation
I.6—1.9. 331e—336a. Polemarchus. Justice of the Middle Generation
I.10—1.24. 336b—354c. Thrasymachus. Justice of the Sophist
Introduction
II.1—II.10. 357a—369b. The Question: Is Justice better than Injustice?
Part I: Genesis and Order of the Polis
II.11—II.16. 369b—376e. Genesis of the Polis
II.16—III.18. 376e—412b. Education of the Guardians
III.19—IV.5. 412b—427c. Constitution of the Polis
IV.6—IV.19. 427c—445e. Justice in the Polis
Part II: Embodiment of the Idea
V.1—V.16. 449a—471c. Somatic Unit of Polis and Hellenes
V.17—VI.14. 471c—502c. Rule of the Philosophers
VI.19—VII.5. 502c—521c. The Idea of the Agathon
VII.6—VII.18. 521c—541b. Education of the Philosophers
Part III: Decline of the Polis
VIII.1—VIII.5. 543a—550c. Timocracy
VIII.6—VIII.9. 550c—555b. Oligarchy
VIII.10—VIII.13. 555b—562a. Democracy
VIII.14—IX.3. 562a—576b. Tyranny
Conclusion
IX.4—IX.13. 576b—592b Answer: Justice is Better than Injustice.
Epilogue
X.1—X.8. 595a—608b. Rejection of Mimetic Art
X.9—X.11. 608c—612a. Immortality of the Soul
X.12. 612a—613e. Rewards of Justice in Life
X.13—X.16. 613e—621d. Judgment of the Dead
The paradigm of the city — the idea of the Good, the Agathon — has manifold historical embodiments, undertaken by those who have seen the Agathon, and are ordered via the vision. The centre piece of the Republic, Part II, numbers 2–3, discusses the rule of the philosopher, and the vision of the Agathon with the allegory of the cave, which is clarified in the theory of forms. The centre piece is preceded and followed by the discussion of the means that will secure a well-ordered polis (City). Part II, no. 1, concerns marriage, the community of people and goods for the Guardians, and the restraints on warfare among the Hellenes. It describes a partially communistic polis. Part II, no. 4, deals with the philosophical education of the rulers who will preserve the order and character of the city-state.
In Part II, the Embodiment of the Idea, is preceded by the establishment of the economic and social orders of a polis (Part I), followed by an analysis (Part III) of the decline the order must traverse. The three parts compose the main body of the dialogues, with their discussions of the “paradigm”, its embodiment, its genesis, and its decline.
The Introduction and the Conclusion are the frame for the body of the Republic. The discussion of right order is occasioned by the questions: “Is Justice better than Injustice?” and “Will an Unjust man fare better than a Just man?” The introductory question is balanced by the concluding answer: “Justice is preferable to Injustice”. In turn, the foregoing are framed with the Prologue (Book I) and the Epilogue (Book X). The prologue is a short dialogue about the common public doxai (opinions) about “Justice”. Based upon faith, and not reason, the Epilogue describes the new arts and the immortality of the soul.
[edit]Leo Strauss
P. Oxy. 3679, manuscript from the 3rd century
Leo Strauss identified a four-part structure to the Republic, perceiving the dialogues as a drama enacted by particular characters, each with a particular perspective and level of intellect:
Book I: Socrates is forcefully compelled to the house of Cephalus. Three definitions of justice are presented, all are found lacking.
Books II–V: Glaucon and Adeimantus challenge Socrates to prove: Why a perfectly just man, perceived by the world as an unjust man, would be happier than the perfectly unjust man who hides his injustice and is perceived by the world as a just man? Their challenge begins and propels the dialogues; in answering the challenge, of the “charge,” Socrates reveals his behavior with the young men of Athens, whom he later was convicted of corrupting. Because Glaucon and Adeimantus presume a definition of “Justice,” Socrates digresses; he compels the group’s attempt to discover justice, and then answers the question posed to him about the intrinsic value of the just life.
Books V–VI: The “Just City in Speech” is built from the earlier books, and concerns three critiques of the city. Leo Strauss reported that his student Allan Bloom identified them as: communism, communism of wives and children, and the rule of philosophers. The “Just City in Speech” stands or falls by these complications.
Books VII–X: Socrates has “escaped” his captors, having momentarily convinced them that the just man is the happy man, by reinforcing their prejudices. He presents a rationale for political decay, and concludes by recounting The Myth of Er (“everyman”), consolation for non-philosophers who fear death.
[edit]Topics
[edit]Definition of justice
This section needs additional citations for verification. Please help improve this article by adding citations to reliable sources. Unsourced material may be challenged and removed. (March 2010)
In the first book, two definitions of justice are proposed but deemed inadequate.[7] Returning debts owed, and helping friends while harming enemies, are common sense definitions of justice that, Socrates shows, are inadequate in exceptional situations, and thus lack the rigidity demanded of a definition. Yet he does not completely reject them, for each expresses a common sense notion of justice which Socrates will incorporate into his discussion of the just regime in books II through V.
At the end of Book I, Socrates agrees with Polemarchus that justice includes helping friends, but says the just man would never do harm to anybody. Thrasymachus believes that Socrates has done the men present an injustice by saying this and attacks his character and reputation in front of the group, partly because he suspects that Socrates himself does not even believe harming enemies is unjust. Thrasymachus gives his understanding of justice and injustice as "justice is what is advantageous to the stronger, while injustice is to one's own profit and advantage".[8] Socrates finds this definition unclear and begins to question Thrasymachus. Socrates then asks whether the ruler who makes a mistake by making a law that lessens their well-being, is still a ruler according to that definition. Thrasymachus agrees that no true ruler would make such an error. This agreement allows Socrates to undermine Thrasymachus' strict definition of justice by comparing rulers to people of various professions. Thrasymachus consents to Socrates' assertion that an artist is someone who does his job well, and is a knower of some art, which allows him to complete the job well. In so doing Socrates gets Thrasymachus to admit that rulers who enact a law that does not benefit them firstly, are in the precise sense not rulers. Thrasymachus gives up, and is silent from then on. Socrates has trapped Thrasymachus into admitting the strong man who makes a mistake is not the strong man in the precise sense, and that some type of knowledge is required to rule perfectly. However, it is far from a satisfactory definition of justice.
At the beginning of Book II, Plato's two brothers challenge Socrates to define justice in the man, and unlike the rather short and simple definitions offered in Book I, their views of justice are presented in two independent speeches. Glaucon's speech reprises Thrasymachus' idea of justice; it starts with the legend of Gyges who discovered a ring that gave him the power to become invisible. Glaucon uses this story to argue that no man would be just if he had the opportunity of doing injustice with impunity. With the power to become invisible, Gyges is able to seduce the queen, murder the king, and take over the kingdom. Glaucon argues that the just as well as the unjust man would do the same if they had the power to get away with injustice exempt from punishment. The only reason that men are just and praise justice is out of fear of being punished for injustice. The law is a product of compromise between individuals who agree not to do injustice to others if others will not do injustice to them. Glaucon says that if people had the power to do injustice without fear of punishment, they would not enter into such an agreement. Glaucon uses this argument to challenge Socrates to defend the position that the unjust life is better than the just life. Adeimantus adds to Glaucon's speech the charge that men are only just for the results that justice brings one- fortune, honor, reputation. Adeimantus challenges Socrates to prove that being just is worth something in and of itself, not only as a means to an end.
Socrates says that there is no better topic to debate. In response to the two views of injustice and justice presented by Glaucon and Adeimantus, he claims incompetence, but feels it would be impious to leave justice in such doubt. Thus the Republic sets out to define justice. Given the difficulty of this task as proven in Book I, Socrates in Book II leads his interlocutors into a discussion of justice in the city, which Socrates suggests may help them see justice not only in the person, but on a larger scale, "first in cities searching for what it is; then thusly we could examine also in some individual, examining the likeness of the bigger in the idea of the littler"[9][10]
For over two and a half millennia, scholars have differed on the aptness of the city-soul analogy Socrates uses to find justice in Books II through V. The Republic is a dramatic dialogue, not a treatise. Socrates' definition of justice is never unconditionally stated, only versions of justice within each city are "found" and evaluated in Books II through Book V. Socrates constantly refers the definition of justice back to the conditions of the city for which it is created. He builds a series of myths, or noble lies, to make the cities appear just, and these conditions moderate life within the communities. The "earth born" myth makes all men believe that they are born from the earth and have predestined natures within their veins. Accordingly, Socrates defines justice as "working at that which he is naturally best suited," and "to do one's own business and not to be a busybody" (433a-433b) and goes on to say that justice sustains and perfects the other three cardinal virtues: Temperance, Wisdom, and Courage, and that justice is the cause and condition of their existence. Socrates does not include justice as a virtue within the city, suggesting that justice does not exist within the human soul either, rather it is the result of a "well ordered" soul. A result of this conception of justice separates people into three types; that of the soldier, that of the producer, and that of a ruler. If a ruler can create just laws, and if the warriors can carry out the orders of the rulers, and if the producers can obey this authority, then a society will be just.
The city is challenged by Adeimantus and Glaucon throughout its development: Adeimantus cannot find happiness in the city, and Glaucon cannot find honor and glory. Ultimately Socrates constructs a city in which there is no private property, women and children are held in common (449c-450c, 3 times), and there is no philosophy for the lower castes. All is sacrificed to the common good and doing what is best fitting to your nature; however, is the city itself to nature? In Book V Socrates addresses this issue, making some assertions about the equality of the sexes (454d). Yet the issue shifts in Book VI to whether this city is possible, not whether it is a just city. The rule of philosopher-kings appear as the issue of possibility is raised. Socrates never positively states what justice is in the human soul, it appears he has created a city where justice is lost, not even needed, since the perfect ordering of the community satisfies the needs of justice in human races' less well ordered cities.
In terms of why it is best to be just rather than unjust for the individual, Plato prepares an answer in Book IX consisting of three main arguments. Plato says that a tyrant's nature will leave him with "horrid pains and pangs" and that the typical tyrant engages in a lifestyle that will be physically and mentally exacting on such a ruler. Such a disposition is in contrast to the truth-loving philosopher king, and a tyrant "never tastes of true freedom or friendship." The second argument proposes that of all the different types of people, only the Philosopher is able to judge which type of ruler is best since only he can see the Form of the Good. Thirdly, Plato argues, "Pleasures which are approved of by the lover of wisdom and reason are the truest." In sum, Plato argues that philosophical pleasure is the only true pleasure since other pleasures experienced by others are simply a neutral state free of pain.
Socrates points out the human tendency to be corrupted by power leads down the road to timocracy, oligarchy, democracy and tyranny. From this, he concludes that ruling should be left to philosophers, who are the most just and therefore least susceptible to corruption. This "good city" is depicted as being governed by philosopher-kings; disinterested persons who rule not for their personal enjoyment but for the good of the city-state (polis). The paradigmatic society which stands behind every historical society is hierarchical, but social classes have a marginal permeability; there are no slaves, no discrimination between men and women. The men and women are both to be taught the same things, so they are both able to be used for the same things (451e). In addition to the ruling class of guardians (phulakes), which abolished riches, there is a class of private producers (demiourgoi), who may be rich or poor. A number of provisions aim to avoid making the people weak: the substitution of a universal educational system for men and women instead of debilitating music, poetry and theatre—a startling departure from Greek society. These provisions apply to all classes, and the restrictions placed on the philosopher-kings chosen from the warrior class and the warriors are much more severe than those placed on the producers, because the rulers must be kept away from any source of corruption.
In Books V-VI the abolition of riches among the guardian class (not unlike Max Weber's bureaucracy) leads controversially to the abandonment of the typical family, and as such no child may know his or her parents and the parents may not know their own children. Socrates tells a tale which is the "allegory of the good government". No nepotism, no private goods. The rulers assemble couples for reproduction, based on breeding criteria. Thus, stable population is achieved through eugenics and social cohesion is projected to be high because familial links are extended towards everyone in the City. Also the education of the youth is such that they are taught of only works of writing that encourage them to improve themselves for the state's good, and envision (the) god(s) as entirely good, just, and the author(s) of only that which is good.
In Books VII-X stand Plato's criticism of the forms of government. It begins with the dismissal of timocracy, a sort of authoritarian regime, not unlike a military dictatorship. Plato offers an almost psychoanalytical explanation of the "timocrat" as one who saw his father humiliated by his mother and wants to vindicate "manliness". The third worst regime is oligarchy, the rule of a small band of rich people, millionaires that only respect money. Then comes the democratic form of government, and its susceptibility to being ruled by unfit "sectarian" demagogues. Finally the worst regime is tyranny, where the whimsical desires of the ruler became law and there is no check upon arbitrariness.
[edit]Theory of universals
See also: Problem of universals, Allegory of the Cave, and Theory of Forms
The Republic contains Plato's Allegory of the cave with which he explains his concept of The Forms as an answer to the problem of universals.
The allegory of the cave primarily depicts Plato's distinction between the world of appearances and the 'real' world of the Forms, as well as helping to justify the philosopher's place in society as king. Plato imagines a group of people who have lived their entire lives as prisoners, chained to the wall of a cave in the subterranean so they are unable to see the outside world behind them. However a constant flame illuminates various moving objects outside, which are silhouetted on the wall of the cave visible to the prisoners. These prisoners, through having no other experience of reality, ascribe forms to these shadows such as either "dog" or "cat".
Plato then goes on to explain how the philosopher is akin to a prisoner who is freed from the cave. The prisoner is initially blinded by the light, however, when he adjusts to the brightness he sees the fire and the statues and how they caused the images witnessed inside the cave. He would see that the fire and statues in the cave were just copies of the real objects; merely imitations. This is analogous to the Forms. What we see from day to day are merely appearances, reflections of the Forms. The philosopher, however, will not be deceived by the shadows and will hence be able to see the 'real' world, the world above that of appearances; the philosopher will gain knowledge of things in themselves. In this analogy the sun is representative of the Good. This is the main object of the philosopher's knowledge. The Good can be thought of as the form of Forms, or the structuring of the world as a whole.
The prisoner's stages of understanding correlate with the levels on the divided line which he imagines. The line is divided into what the visible world is and what the intelligible world is, with the divider being the Sun. When the prisoner is in the cave, he is obviously in the visible realm that receives no sunlight, and outside he comes to be in the intelligible realm.
The shadows witnessed in the cave correspond to the lowest level on Plato's line, that of imagination and conjecture. Once the prisoner is freed and sees the shadows for what they are he reaches the second stage on the divided line, the stage of belief, for he comes to believe that the statues in the cave are real. On leaving the cave, however, the prisoner comes to see objects more real than the statues inside of the cave, and this correlates with the third stage on Plato's line, understanding. Lastly, the prisoner turns to the sun which he grasps as the source of truth, or the Form of the Good, and this last stage, named as dialectic, is the highest possible stage on the line. The prisoner, as a result of the Form of the Good, can begin to understand all other forms in reality.
At the end of this allegory, Plato asserts that it is the philosopher's burden to reenter the cave. Those who have seen the ideal world, he says, have the duty to educate those in the material world. Since the philosopher recognizes what is truly good only he is fit to rule society according to Plato.
[edit]The dialectical forms of government
Main article: Plato's five regimes
While Plato spends much of the Republic having Socrates narrate a conversation about the city he founds with Glaucon and Adeimantus "in speech", the discussion eventually turns to considering four regimes that exist in reality and tend to degrade successively into each other: timocracy, oligarchy (also called plutocracy), democracy and tyranny (also called despotism).
Timocracy
Socrates defines a timocracy as a government ruled by people who love honor and are selected according to the degree of honor they hold in society.
Oligarchy
Temptations create a confusion between economic status and honor which is responsible for the emergence of oligarchy. In Book VIII, Socrates suggests that wealth will not help a pilot to navigate his ship. The injustice of economic disparity divides the rich and the poor, thus creating an environment for criminals and beggars to emerge. The rich are constantly plotting against the poor and vice versa.
Democracy
As this socioeconomic divide grows, so do tensions between social classes. From the conflicts arising out of such tensions, democracy replaces the oligarchy preceding it. The poor overthrow the inexperienced oligarchs and soon grant liberties and freedoms to citizens. A visually appealing demagogue is soon lifted up to protect the interests of the lower class. However, with too much freedom, the people become drunk, and tyranny takes over.
Tyranny
The excessive freedoms granted to the citizens of a democracy ultimately leads to a tyranny, the furthest regressed type of government. These freedoms divide the people into three socioeconomic classes: the dominating class, the elites and the commoners. Tensions between the dominating class and the elites cause the commoners to seek out protection of their democratic liberties. They invest all their power in their democratic demagogue, who, in turn, becomes corrupted by the power and becomes a tyrant with a small entourage of his supporters for protection and absolute control of his people.
[edit]Reception and interpretation
[edit]Ancient Greece
The idea of writing treatises on systems of government was followed some decades later by Plato's most prominent pupil Aristotle. He wrote a treatise for which he used another Greek word "politika" in the title. The title of Aristotle's work is conventionally translated to "politics": see Politics (Aristotle).
Aristotle's treatise was not written in dialogue format: it systematises many of the concepts brought forward by Plato in his Republic, in some cases leading the author to a different conclusion as to what options are the most preferable.
It has been suggested that Isocrates parodies the Republic in his work Busiris by showing Callipolis' similarity to the Egyptian state founded by a king of that name.[11]
Zeno of Citium, the founder of Stoicism, wrote his own imitation of Plato's Republic, c. 300 BC. Zeno's Republic advocates a form of anarchism in which all of the citizens are philosophers, and advocates a more radical form of sexual communism than that proposed by Plato.
[edit]Ancient Rome
[edit]Cicero
The English translation of the title of Plato's dialogue is derived from Cicero's De re publica, a dialogue written some three centuries later. Cicero's dialogue imitates the style of the Platonic dialogues, and treats many of the topics touched upon in Plato's Republic. Scipio Africanus, the main character of Cicero's dialogue expresses his esteem for Plato and Socrates when they are talking about the "Res publica". "Res publica" is not an exact translation of the Greek word "politeia" that Plato used in the title of his dialogue: "politeia" is a general term indicating the various forms of government that could be used and were used in a Polis or city-state.
While in Plato's Republic Socrates and his friends discuss the nature of the city and are engaged in providing the foundations of every state they are living in - which was Athenian democracy, oligarchy or tyranny - in Cicero's De re publica all comments are more parochial about (the improvement of) the organization of the state the participants live in, which was the Roman Republic in its final stages.
[edit]Tacitus
In antiquity, Plato's works were largely acclaimed; still, some commentators had another view. Tacitus, not mentioning Plato or the Republic nominally in this passage (so his critique extends, to a certain degree, to Cicero's Republic and Aristotle's Politics as well, to name only a few), noted the following (Ann. IV, 33):
Nam cunctas nationes et urbes populus aut primores aut singuli regunt: delecta ex iis (his) et consociata (constituta) rei publicae forma laudari facilius quam evenire, vel si evenit, haud diuturna esse potest. Indeed, a nation or city is ruled by the people, or by an upper class, or by a monarch. A government system that is invented from a choice of these same components is sooner idealised than realised; and even if realised, there will be no future for it.
The point Tacitus develops in the paragraphs immediately preceding and following that sentence is that the minute analysis and description of how a real state was governed, as he does in his Annals, however boring the related facts might be, has more practical lessons about good vs. bad governance, than philosophical treatises on the ideal form of government have.
[edit]Augustine
In the pivotal era of Rome's move from its ancient polytheist religion to Christianity, Augustine wrote his magnum opus The City of God: again, the references to Plato, Aristotle and Cicero and their visions of the ideal state were legion: Augustine equally described a model of the "ideal city", in his case the eternal Jerusalem, using a visionary language not unlike that of the preceding philosophers.
[edit]Hegel
Hegel respected the form of Plato's theories of state and ethical life much more than he did that of his early modern predecessors, those such as Locke, Hobbes or Rousseau, since it was the fashion of these thinkers, and of that time, to use the fiction of a "state of nature" in which the individual was considered as to his or her "natural" needs, desires and freedom. For Hegel this was a contradiction since nature and the individual are contradictory, the individual and the individual freedoms that define individuality as such, are latecomers on the stage of history. Therefore these philosophers unwittingly projected man as an individual, i.e., abstracted from modern society, onto a state of nature. Plato on the other hand had managed to grasp the real ideas of his time:
Plato is not the man to dabble in abstract theories and principles; his truth-loving mind has recognized and represented the truth of the world in which he lived, the truth of the one spirit that lived in him as in Greece itself. No man can overleap his time, the spirit of his time is his spirit also; but the point at issue is, to recognize that spirit by its content[12]
For Hegel, Plato's Republic is not an abstract theory or ideal which is beyond, or too good for the real nature of man, but is not ideal enough, it is not good enough for the ideals which were already inherent or nascent in the reality of his time; a time when Greece was about to enter decline. One such nascent idea was about to crush the Greek way of life. The real idea of individual freedom, Hegel avers, was what destroyed the ancient Greek way of life, and therefore Modern freedoms— or, Christian freedoms, in Hegel's view —such as the free choice: of the class to which one belongs, of what property to possess or which career to follow, were excluded from Plato's Republic:
Plato recognized and caught up the true spirit of his times, and brought it forward in a more definite way, in that he desired to make this new principle an impossibility in his Republic.[13]
Greece was at a crossroads, Plato's new "constitution," defined in The Republic, was an attempt to preserve Greece, or, in modern terms, it was a reactionary reply to the new freedoms of private property, etc., that were only given legal form through Rome and in ethical life through a religion that elevated all individuals, metaphorically or not, to be the possessors of an immortal soul.
[edit]20th century
[edit]Gadamer
In his 1934 Plato und die Dichter (Plato and the Poets), as well as several other works, Hans-Georg Gadamer describes the utopic city of the Republic as a heuristic utopia that should not be pursued or even be used as an orientation-point for political development. Rather, its purpose is said to be to show how things would have to be connected, and how one thing would lead to another — often with highly problematic results — if one would opt for certain principles and carry them through rigorously. This interpretation argues that large passages in Plato's writing are ironic, a line of thought initially pursued by Kierkegaard.
[edit]Popper
The city portrayed in the Republic struck some critics as unduly harsh, rigid, and unfree; indeed, as a kind of precursor to modern totalitarianism. Karl Popper gave a voice to that view in his 1945 book The Open Society and Its Enemies. Popper singled out Plato's state as a utopia which was argued by Plato to be the destiny of man. In particular, Popper thought Plato's envisioned state had totalitarian features as it advocated a government not elected by its citizens, with the identification of the ruling class' interests as being the fate and direction of the state. In addition, Plato's state aimed at autarky, and advocated censorship according to Popper.[14]
[edit]Voegelin
Eric Voegelin in Plato and Aristotle (Baton Rouge, 1957), gave meaning to the concept of ‘Just City in Speech’ (Books II-V). For instance, there is evidence in the dialogue that Socrates himself would not be a member of his 'ideal' state. His life was almost solely dedicated to the private pursuit of knowledge. More practically, Socrates suggests that members of the lower classes could rise to the higher ruling class, and vice versa, if they had ‘gold’ in their veins — a crude version of the concept of social mobility. The exercise of power is built on the ‘Noble Lie’ that all men are brothers, born of the earth, yet there is a clear hierarchy and class divisions. There is a tri-partite explanation of human psychology that is extrapolated to the city, the relation among peoples. There is no family among the guardians, another crude version of Max Weber's concept of bureaucracy as the state non-private concern. Together with Leo Strauss, Voegelin considered Popper's interpretation to be a gross misunderstanding not only of the dialogue itself, but of the very nature and character of Plato's entire philosophic enterprise.
[edit]Strauss and Bloom
Some of Plato’s proposals have led theorists like Leo Strauss and Allan Bloom to ask readers to consider the possibility that Socrates was creating not a blueprint for a real city, but a learning exercise for the young men in the dialogue. There are many points in the construction of the "Just-City-in-Speech" that seem contradictory, which raise the possibility Socrates is employing irony to make the men in the dialogue question for themselves the ultimate value of the proposals. In turn, Plato has immortalized this ‘learning exercise’ in the Republic.
One of many examples is that Socrates calls the marriages of the ruling class 'sacred'; however, they last only one night and are the result of manipulating and drugging couples into predetermined intercourse with the aim of eugenically breeding guardian-warriors. Strauss and Bloom's interpretations, however, involve more than just pointing out inconsistencies; by calling attention to these issues they ask readers to think more deeply about whether Plato is being ironic or genuine, for neither Strauss nor Bloom present an unequivocal opinion, preferring to raise philosophic doubt over interpretive fact.
Leo Strauss's approach developed out of a belief that Plato wrote esoterically. The basic acceptance of the exoteric-esoteric distinction revolves around whether Plato really wanted to see the "Just-City-in-Speech" of Books V-VI come to pass, or whether it is just an allegory. Strauss never regarded this as the crucial issue of the dialogue. He argued against Karl Popper's literal view, citing Cicero's opinion that the Republic's true nature was to bring to light the nature of political things.[15] In fact, Strauss undermines the justice found in the "Just-City-in-Speech" by implying the city is not natural, it is a man-made conceit that abstracts away from the erotic needs of the body. The city founded in the Republic "is rendered possible by the abstraction from eros."[16]
An argument that has been used against ascribing ironic intent to Plato is that Plato's Academy produced a number of tyrants, men who seized political power and abandoned philosophy for ruling a city. Despite being well-versed in Greek and having direct contact with Plato himself, some of Plato's former students like Clearchus, tyrant of Heraclea; Chairon, tyrant of Pellene; Eurostatos and Choriskos, tyrants of Skepsis; Hermias of Atarneus and Assos; and Calippus, tyrant of Syracuse ruled people and did not impose anything like a philosopher-kingship. However, it can be argued whether these men became "tyrants" through studying in the Academy. Plato's school had an elite student body, part of which would by birth, and family expectation, end up in the seats of power. Additionally, it is important to remember that it is by no means obvious that these men were tyrants in the modern, totalitarian sense of the concept. Finally, since very little is actually known about what was taught at Plato's Academy, there is no small controversy over whether it was in fact even in the business of teaching politics at all.[17]
[edit]Views on the city-soul analogy
Some critics (like Julia Annas) have adhered to this premise that the dialogue's entire political construct exists to serve as an analogy for the individual soul, in which there are also various potentially competing or conflicting "members" that might be integrated and orchestrated under a just and productive "government."
[edit]Practicality
All these 20th-century views have something in common: they view it as a theoretical work, not a set of guidelines for good governance. Plato scholars see it as their task to provide the background knowledge that is needed to gain a fair understanding of what was meant by the author of the Republic. Then the uniqueness of the Republic shows up in the way it clarifies genuine connections of political causes and effects in real life, precisely by providing them with a heuristically rich context.
Nonetheless Bertrand Russell argues that at least in intent, and all in all not so far from what was possible in ancient Greek city-states, the form of government portrayed in the Republic was meant as a practical one by Plato.[18]
[edit]See also
Allegory of the Cave
Analogy of the divided line
Collectivism
Communism
Metaphor of the sun
Mixed government
Myth of Er
Noble Lie
Philosopher king
Plato's Republic in popular culture
Plato's number
Ring of Gyges
Ship of state
The Form of the Good
[edit]Notes
^ Brickhouse, Thomas and Smith, Nicholas D. Plato (c.427-347 BC), The Internet Encyclopedia of Philosophy, University of Tennessee, cf. Dating Plato's Dialogues.
^ Nails, Debra (2002). The People of Plato: A Prosopography of Plato and Other Socratics. Hackett Publishing. ISBN 0-87220-564-9, p 324
^ National Public Radio (August 8, 2007). Plato's 'Republic' Still Influential, Author Says. Talk of the Nation.
^ Plato: The Republic. Plato - His Philosophy and his life, allphilosophers.com
^ Baird, Forrest E.; Walter Kaufmann (2008). From Plato to Derrida. Upper Saddle River, New Jersey: Pearson Prentice Hall. ISBN 0-13-158591-6.
^ Russell, Bertrand, History of Western Philosophy, begin of Book I, part 2, ch. 14.
^ http://classics.mit.edu/Plato/republic.1.introduction.html
^ Plato. "Book I Line 344c." Plato Republic. Indianapolis: Hackett, 2004. Print.
^ 368e-369a
^ “Suppose that a short-sighted person had been asked by some one to read small letters from a distance; and it occurred to some one else that they might be found in another place which was larger and in which the letters were larger, …” (368, trans. Jowett)
^ Most recently, Niall Livingstone, A Commentary on Isocrates' Busiris. Mnemosyne Supplement 223. Leiden: Brill, 2001 (see review by David C. Mirhady in Bryn Mawr Classical Review). For earlier consideration of the similarities, see H. Thesleff, Studies in Platonic Chronology, Helsinki 1982, pp. 105f., and C. Eucken, Isokrates, Berlin 1983, pp. 172 ff. Both Thesleff and Eucken entertain the possibility that Isocrates was responding to an earlier version of Republic than the final version we possess.
^ Hegel, "Lectures on the Philosophy of History", vol II, p. 96
^ Hegel, "Lectures on the Philosophy of History", vol II, p.99
^ Popper, Karl (1950) The Open Society and Its Enemies, Vol. 1: The Spell of Plato, New York: Routledge, pp. 91-92.
^ History of Political Philosophy, co-editor with Joseph Cropsey, 3rd. ed., Chicago: University of Chicago Press, 1987,p.68
^ History of Political Philosophy, co-editor with Joseph Cropsey, 3rd. ed., Chicago: University of Chicago Press, 1987, p.60
^ Malcolm Schofield, "Plato and Practical Politics", in C. Rowe and M. Schofield (eds.), The Cambridge Companion to Greek and Roman Political Thought, Cambridge University Press 2005, pp. 293-302.
^ Russell, B. (2004) History of Western Philosophy, end of Book I, part 2, ch. 14.
[edit]Further reading
Annas, Julia (1981). An Introduction to Plato’s Republic. Oxford: Oxford University Press.
Benardete, Seth (1989). Socrates' Second Sailing: On Plato’s Republic. Chicago: University of Chicago Press.
Blackburn, Simon (2007). Plato’s Republic: A Biography. New York: Atlantic Monthly Press.
Bosanquet, B. (1895). A Companion to Plato’s Republic. London: Rivington, Percival & Co.
Craig, Leon (1994). The War Lover: A Study of Plato’s Republic. Toronto: University of Toronto Press.
Cross, R.C. (1964). Plato’s Republic: A Philosophical Commentary. London: Macmillan.
Ferrari, ed., G.R.F. (2007). The Cambridge Companion to Plato’s Republic. Cambridge: Cambridge University Press.
Howland, Jacob (1993). The Republic: The Odyssey of Philosophy. Philadelphia: Paul Dry Books.
Kraut, ed., Richard (1997). Plato’s Republic: Critical Essays. Lanham: Rowman & Littlefield.
Levinson, Ronald (1953). In Defense of Plato. Cambridge: Harvard.
Mayhew, Robert (1997). Aristotle’s Criticism of Plato’s Republic. Lanham: Rowman & Littlefield.
McNeill, David (2010). An Image of the Soul in Speech. University Park: Pennsylvania State University Press.
Mitchell, Basil; Lucas, J.R. (2003). An Engagement with Plato’s Republic: A Companion to Plato’s Republic. Aldershot: Ashgate.
Murphy, N.R. (1951). The Interpretation of Plato’s Republic. Oxford: Oxford U.P.
Nettleship, Richard. (1898). Lectures on The Republic of Plato. London.
Nettleship, Richard. (1935). The Theory of Education in Plato's Republic. London: Oxford.
Ophir, Adi (1991). Plato’s Invisible Cities. London: Routledge.
Pappas, Nikolas (1995). Routledge Philosophy Guidebook to Plato and the Republic. London: Routledge.
Purshouse, Luke (2007). Plato's Republic. London: Continuum.
Reeve, C.D.C. (1988). Philosopher-Kings: The Argument of Plato’s Republic. Princeton: Princeton University Press.
Rice, Daryl H. (1998). A Guide to Plato’s Republic. Oxford: Oxford University Press.
Roochnik, David (2003). Beautiful City. Ithaca: Cornell University Press.
Rosen, Stanley (2005). Plato’s Republic: A Study. New Haven: Yale University Press.
Santas, ed., Gerasimos (2006). The Blackwell Guide to Plato’s Republic. Oxford: Blackwell.
Sayers, Sean (1999). Plato’s Republic: An Introduction. Edinburgh: Edinburgh University Press.
Sesonske, ed., Alexander (1966). Plato’s Republic: Interpretation and Criticism. Belmont: Wadsworth.
Sinaiko, Herman (1998). Reclaiming the Canon. New Haven: Yale University Press.
Strauss, Leo (1964). The City and Man. Chicago: Rand McNally.
White, Nicholas P. (1979). A Companion to Plato’s Republic. Indianapolis: Hackett.
Wild, John (1946). Plato’s Theory of Man. Cambridge: Harvard.
Wild, John (1953). Plato’s Modern Enemies and the Theory of Natural Law. Chicago: University of Chicago.
[edit]Translations
Allen, R.E. (2006). Plato: The Republic. New Haven: Yale University Press.
Bloom, Allan (1968, revised 1991). The Republic of Plato. Translated, with notes and an interpretive essay. New York: Basic Books.
Burges, George (1854). Plato: The Republic, Timaeus and Critias. New and literal version.. London: H.G. Bohn.
Griffith, Tom (2000). Plato: The Republic.. Cambridge: Cambridge University Press.
Grube, G.M.A. (1992). Plato: The Republic. Revised by C.D.C. Reeve. Indianapolis: Hackett.
Larson, Raymond (1979). Plato: The Republic. Wheeling: Harlan Davidson.
Lindsay, A.D. (1906). Plato: The Republic. London: J.M. Dent.
Reeve, C.D.C. (2004). Plato: The Republic. Indianapolis: Hackett.
Sachs, Joe (2007). Plato: Republic.. Newburyport: Focus Publishing.
Shorey, Paul (1930). Plato: Republic. Edited, translated, with notes and an introduction. London: W. Heinemann.
Sterling, Richard W.; Scott, William C. (1985). Plato: Republic. London: W. W. Norton & Company.
Waterfield, Robin (1994). Plato: Republic. Translated, with notes and an introduction. Oxford: Oxford World's Classics.
[edit]External links
Wikisource has original text related to this article:
The Republic
Wikibooks has a book on the topic of: Plato/Republic
Texts of The Republic:
At Libertyfund.org: Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett (1892) with running comments & Stephanus numbers
At MIT.edu: Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett
At Perseus Project: Plato's Republic: Translated by Paul Shorey (1935) annotated and hyperlinked text (English and Greek)
At Project Gutenberg: e-text Plato's Republic: Translated by Benjamin Jowett with introduction.
Stanford Encyclopedia of Philosophy entry on Ethics and Politics in The Republic
Approaching Plato: A Guide to the Early and Middle Dialogues
View page ratings
Rate this page
What's this?
Trustworthy
Objective
Complete
Well-written
I am highly knowledgeable about this topic (optional)
Submit ratings
Categories: Political philosophy literatureEpistemology literatureDialogues of PlatoSocratic dialoguesUtopiasPolitical philosophy in ancient Greece
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.