سان
نویسه گردانی:
SAN
سان : به معنی مشابه ، همچون ، همانند، آسا وار ، واره ، گون . در پیوندهایى چون گربه سان ، همچون گربه (از خانواده گربه ها) . سگ سان یا طوطى سان . دیوسان : همچون دیو ، مانند دیو . آبسان : همچون آب ، آب مانند . پیلسان : مانند پیل ، همچون پیل . شیرسان : مانند شیر ، همچون شیر . مهرسان : مانند خورشید ، همچون خورشید //////////////////////////////////////////////////////////////////////////// || طرز و روش . رسم و عادت . (برهان ) (غیاث ) (اوبهی ). رسم و نهاد.(صحاح الفرس ). رسم . (شرفنامه ). هیئت . (دهار). حال . (صحاح الفرس ). و این کلمه با ترکیبات بدان ، بدین ، بر، بر آن ، بر این . به ، دگر، دیگر، زین ، سیرت ، یک ، یکی ، آید : تا صبر را نباشد شیرینی شکر تا بید بوی ندهد برسان دار بوی . رودکی . سپاهی بدین سان بیاید ز چین ز سقلاب و ختلان و توران زمین . فردوسی . بدان بد که گردون بگیرد بچنگ بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ . فردوسی . بنام نیک از اینجا روان شدن بهتر که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان . فرخی . عهدها بست که تا باشد بیدار بود عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان . فرخی (دیوان ص 121). تا تو را دیده ام ای ماه دگرسان شده ام باخلل گشت همی حال من و حال حذر. فرخی . گوید که شما را بچه سان حال بکشتم اندر خمتان کردم و آنجای بهشتم ۞ . منوچهری . بندش عدل است و چون بعدل ببندیش انسی گیرد همه دگر شودش سان . ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ). آمد خزان فرخ شاها به خدمتت شد بوستان و باغ بدیگر نهاد و سان . مسعودسعد. نه همه سال کار هموار است نه بهر وقت حال یکسان است . مسعودسعد. آینه ام من اگر تو زشتی زشتم ور تو نکویی نکوست سیرت و سانم . ناصرخسرو. بچشمت کرد بد چشمی همانا ز چشم بد دگر شد حال و سانت . ناصرخسرو. به پیشش بندگان را بندگانند بگوید مدح او دانا ازینسان . ناصرخسرو. زاد المسافر است یکی گنج من نثر آنچنان و نظم ازینسان کم . ناصرخسرو. و حکیمان گفته اند جهان بمردم به سان است و مردم بحیوان . (قابوسنامه ). من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان . رشیدی سمرقندی . بنگر که عقاب از پی تسبیح چه گوید آراسته دارید مر این سیرت و سان را. سنایی . داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی . سیرت و سان پدر کن با رعیت روز و شب خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر. سوزنی . هر روز کند بنیک نامی فعل و ره و رسم و سان دیگر. سوزنی . کسی بود که ورا خود از این نمد کله است و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم . سوزنی . این جهان بر کسی نخواهد ماند تا جهان بد نبد مگر زینسان . ابوعلی سیمجور. ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد. معزی . برین سان سه هزار مرد مبارز جریده باخود برنشاند. (ابن البلخی ). و برین سان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوده شدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79). سام نریمان بیامد و کار به نیکوتر سان کرد. (مجمل التواریخ ). ندارد جهان بر یکی سان شکیب فراز است پیش از بر هرنشیب . اسدی . از آن ترس کو از تو ترسان بود دگر آنکه هزمان دگرسان بود. اسدی . دهنده ست لیکن نه بر رأی و سان به کس چیز نَدْهَد جز آن کسان . اسدی . زن زیرک از سیرت و سان او در آن داوری شد هراسان او. نظامی . بدو گفت کاهریمنی سان تست اگر جانی آتش بود جان تست . نظامی . که طفلی خرد با آن نازنینی کند در کار از اینسان خرده بینی . نظامی . بدینسان روزها تدبیر کردند گهی عشرت گهی نخجیر کردند. نظامی . گرمعتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست . خاقانی . هست طریق غریب نظم من از رسم و سان هست شعار بدیع شعر من از پود و تار. خاقانی . تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف . (گلستان ). شاهدان گر دلبری زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند. حافظ. زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود. حافظ. هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند نان ارچه نی بود نشود چون فی فتات . ابن یمین . || مثل و مانند. (شرفنامه ) (غیاث ) (برهان ). نظیر. (برهان ) (غیاث ). شبه . (برهان ) (جهانگیری ). و همیشه با حرف اضافه ٔ «بر» «به » و «ز» آید : جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ برسان زغن . رودکی . یکی بر نهاده ز پیروزه تخت پس او درفشی بسان درخت . فردوسی . همی گشت در پیش گردان چنین بسان یکی کوه بر پشت زین . فردوسی . گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای . منوچهری . زبان دستان گوناگون همی زد بسان عندلیبی از عنادل . منوچهری . بدار ملک درآمد بسان جد و پدر بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار. ابوحنیفه ٔ اسکافی . بماندند بیچاره ترکان ز کار ندیدیم گفتند از این سان سوار. اسدی . و آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه . ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ). بسان گمان است روز جوانی قراری نبوده ست هرگز گمان را. ناصرخسرو. حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر. سوزنی . بسان و سیرت و آئین و مردمی کردن همه جهان را دعویست مر ورابرهان . سوزنی . اگر این خم نبودی ... زانوها از هم دور بودندی برسان زانوهاء بندیان و رفتن همچنان بودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اسباب ریش گرده و مثانه و مجراها همه یک سان است ...لیکن علامتهای هر یک دیگر سان است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آب صفت هرچه شنیدی بشوی آینه سان آنچه بدیدی مگوی . نظامی . که باشد کسی تا بدوران او کند دزدی سیرت و سان او. نظامی . چرخ به هر سان که هست زاده ٔ شمشیر اوست گربه به هرحال هست عطسه ٔ شیر عرین . خاقانی . عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او در حوت یونس گاه او برسان نو پرداخته . خاقانی . چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاک یکسان نماید برت . سعدی (بوستان ).
واژه های همانند
۷۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
حصن سان سابستیان . [ ح ِ ن ِ؟ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 2 ص 60).
سان مارتین پروانسال . [ پْرُ / پ ُ رُ ] (اِخ ) ناحیه ای است از بارسلونا ۞ (برشلونه ) در اسپانیا و ازمراکز صنعتی است ، در این محل تجارت پنبه و...
سعن . [ س َ ] (ع اِ) پیه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شراب خالص بدون آغشتگی . (اقرب الموارد).
سعن . [ س ُ ] (ع اِ) خیک و مشک که نصف آن تراشیده باشد و در آن نبیذ سازند و گاهی از آن آب پاشی کنند مانند دلو و گاهی زنان در آن رشته و پن...
صان . (اِخ ) از کور اسفل ارض است به مصر و آن بجز «صا» است و آن را صان و ابلیل گویند. (معجم البلدان ).
صان استبان . [ اِ ت ِ ] (اِخ ) یکی از شهرهای اسپانیاست . رجوع به شنت استابین و رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 334 شود.
تانیس(به یونانی: (Τάνις)(در عربی:صان الحجر) نام یونانی شهر باستانی جانت (Djanet) در شمال خاوری دلتای نیل در مصر میباشد. این شهر در کنار شاخهٔ قهوهای...