سر
نویسه گردانی:
SR
سر /sar/ معنی ۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد. ۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال. ۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه. ۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن. ۵. (اسم، صفت) [جمع: سران] [مجاز] شخص بزرگ؛ سرور؛ رئیس. نخستین خدیوی که کشور گشود/سر شهریاران کیومرث بود/فردوسی ⟨ سرآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] پایان یافتن؛ به پایان رسیدن؛ تمام شدن. ⟨ سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] به سرآوردن؛ پایان دادن؛ به آخر رساندن. ⟨ سر باز زدن: (مصدر لازم) ‹سر وازدن› [مجاز] سر تافتن؛ سر برتافتن؛ نافرمانی کردن؛ سرپیچی کردن؛ ابا کردن: ◻︎ عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازدهاند / غافلانند که بر دولت خود پا زدهاند (صائب: لغتنامه: سروازدن). ⟨ سر برآوردن: (مصدر لازم) ۱. سر برداشتن؛ سر بلند کردن. ۲. [مجاز] قیام کردن؛ بهپا خاستن. ⟨ سر برتافتن: (مصدر لازم) ‹سر تافتن، سر برتابیدن› [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن. ⟨ سر برداشتن: (مصدر لازم) ۱. سر بلند کردن. ۲. بلند کردن سر از بالش و بستر. ۳. [مجاز] قیام کردن؛ بر ضد کسی برخاستن؛ شورش کردن. ⟨ سر برزدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ۱. سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت؛ سر زدن. ۲. برآمدن آفتاب. ⟨ سر برکردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ سر برآوردن ⟨ سر بلند کردن: (مصدر لازم) بلند کردن سر خود؛ سر برافراشتن؛ سر برداشتن. ⟨ سر پیچیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن؛ سر برتافتن؛ سر برتابیدن؛ سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن. ⟨ سر تابیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن؛ سر برتابیدن؛ نافرمانی کردن؛ سرپیچی کردن؛ رو گرداندن. ⟨ سر تافتن: (مصدر لازم) ‹سر برتافتن› [مجاز] سر تابیدن؛ سر برتابیدن؛ سر پیچیدن؛ سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن. ⟨ سر حال: [مجاز] ۱. خوشحال؛ بانشاط. ۲. تندرست. ⟨ سر خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] از کاری یا چیزی نومید و دلزده شدن و از آن صرف نظر کردن. ⟨ سر دادن: (مصدر لازم) ۱. سر باختن؛ جانبازی کردن؛ دادن سر در راه کسی. ۲. (مصدر متعدی) [مجاز] رها کردن؛ ول کردن؛ آزاد ساختن: ◻︎ دارید سرای کاینه دستی به هم آرید / ورنه سرتان دادم خیزید، معافید (سنائی۲: ۴۰۲). ⟨ سر درآوردن: (مصدر لازم) ۱. سر از جایی بیرون کردن. ۲. [مجاز] در جایی ظاهر شدن. ⟨ سر درآوردن از کاری: از آن آگاه شدن و بر آن وقوف یافتن. ⟨ سر دواندن: (مصدر متعدی) ‹سر دوانیدن› [عامیانه، مجاز] کسی را معطل و سرگردان کردن و وعدۀ امروز و فردا دادن. ⟨ سر رسیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] ۱. ناگهان از راه رسیدن. ۲. فرارسیدن موعد کاری؛ فرارسیدن. ⟨ سر رفتن: (مصدر لازم) ۱. [عامیانه، مجاز] پایان یافتن؛ تمام شدن مدت. ۲. ‹از سر رفتن› لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف. ⟨ سر زدن: ‹سر برزدن› [مجاز] ۱. سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت. ۲. برآمدن آفتاب. ⟨ سر زدن به کسی: (مصدر متعدی) بیخبر نزد کسی رفتن و از او احوالپرسی کردن. ⟨ سر زدن به کاری یا چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] آن را دیدن و وارسی کردن. ⟨ سر سپردن: (مصدر لازم) [مجاز] تسلیم شدن؛ مطیع گشتن؛ فرمانبرداری کردن. ⟨ سر فرود آوردن: ۱. سر خم کردن. ۲. خم شدن برای تعظیم. ۳. [مجاز] تسلیم شدن؛ مطیع گشتن. ⟨ سر کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] ۱. شروع کردن؛ آغاز کردن سخن، افسانه، گریه، ناله، یا شکوه: ◻︎ شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی / گنج نَبْود هنر این طایفه را در اعداد (صائب: لغتنامه: سر کردن). ۲. با کسی ساختن و به سر بردن؛ به سر بردن. ۳. [مجاز] با کسی زندگی کردن و مدارا نمودن. ⟨ سر کشیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] ۱. سرکشی کردن؛ سر زدن. ۲. (مصدر متعدی) آشامیدن چیزی با قدح یا پیاله؛ به سر کشیدن. ⟨ سر گذر: [عامیانه] ۱. سر کوچه. ۲. کوی؛ محله. ⟨ سر گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] ۱. آغاز شدن. ۲. درگیر شدن. ⟨ سر وازدن: (مصدر لازم) ‹سر باز زدن› [قدیمی، مجاز] سر تافتن؛ سر برتافتن؛ سرپیچی کردن؛ نافرمانی کردن. ⟨ سر وقت: ۱. اول وقت؛ بههنگام و در موقع معین. ۲. = سروقت ⟨ سروبر: [عامیانه] ۱. شکلوقیافه. ۲. وضع لباس و پوشاک. ⟨ سروته: [عامیانه، مجاز] اول و آخر چیزی یا جایی. ⟨ سروته یک کرباس بودن: [مجاز] همه از یک قماش بودن؛ مانند و برابر هم بودن. ⟨ سروسامان دادن: [مجاز] نظم و ترتیب دادن. ⟨ سروسامان: [مجاز] ۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگی. ۲. نظموترتیب و آراستگی در خانه و زندگانی یا در کاری. ⟨ سَروسِر: [مجاز] راز و رابطۀ پنهانی. ⟨ سَروسِر داشتن با کسی: [مجاز] با او رابطۀ پنهانی داشتن. ⟨ سروصدا: [مجاز] دادوفریاد؛ جاروجنجال؛ همهمه؛ صدایهای درهم و برهم. ⟨ سروصورت: [عامیانه، مجاز] ۱. سروروی؛ شکلوقیافه. ۲. نظم و ترتیب؛ آراستگی. ⟨ سروصورت دادن: [عامیانه، مجاز] نظم و ترتیب دادن به کاری یا چیزی. ⟨ سروکار: [مجاز] ۱. کار و ارتباط. ۲. معامله؛ دادوستد. ⟨ سروکار داشتن: [مجاز] ۱. کار داشتن؛ رابطه داشتن. ۲. دادوستد داشتن. ⟨ سروکله زدن: [عامیانه، مجاز] با کسی بحث کردن؛ سربهسر گذاشتن؛ بحث و گفتگو کردن برای یاد دادن کاری یا ثابت کردن موضوعی. ⟨ ازسر: (قید) از آغاز؛ از اول؛ از نو؛ دوباره. ⟨ ازسر: (حرف اضافه) ۱. از رویِ. ۲. از راهِ: از سرِ یاری، از سرِ دلسوزی. ⟨ از سر باز کردن: (مصدر متعدی) رفع کردن؛ رد کردن: ◻︎ ساقیا از شبانه مخموریم / از سرم باز کن بلای خمار (سلمان ساوجی: ۴۷۲). ⟨ از سر به در کردن: (مصدر متعدی) از سر بیرون کردن؛ از یاد بردن؛ فراموش کردن: ◻︎ دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته شد / سودای دام عاشقی از سر به در نکرد (حافظ: ۲۹۶). ⟨ از سر گرفتن: (مصدر متعدی) از نو آغاز کردن؛ دوباره شروع کردن. ⟨ از سر وا کردن: (مصدر متعدی) رد کردن؛ دور کردن کسی یا رد کردن کاری به حیله یا بهانهای. ⟨ برسر: ۱. بر روی سر؛ بالای سر. ۲. (صفت) [قدیمی] برتر. ۳. [قدیمی] بزرگ. ۴. [قدیمی] سردار. ⟨ برسر آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] ۱. برتری یافتن. ۲. پیروزی یافتن؛ غلبه یافتن. ۳. افزونی یافتن. ⟨ به سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] پایان دادن؛ به آخر رسانیدن. ⟨ به سر بردن: (مصدر متعدی) [مجاز] ۱. به پایان رسانیدن. ۲. (مصدر لازم) روز گذرانیدن. ۳. (مصدر لازم) سازگاری کردن. ⟨ به سر درآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] ۱. با سر به زمین خوردن. ۲. لغزیدن و بر زمین خوردن. ⟨ به سر درآمده: [مجاز] لغزیده؛ کسی که با سر به زمین خورده. ⟨ به سر دویدن: (مصدر لازم) [مجاز] ۱. دویدن در نهایت شتاب و سرعت و از روی علاقه برای رسیدن به مقصدی خاص. ۲. شتاب کردن در اجرای امر و فرمان کسی. ⟨ به سر رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] به پایان رسیدن؛ به آخر رسیدن؛ پایان یافتن. ⟨ به سر شدن: (مصدر لازم) [مجاز] بهسر رسیدن؛ به پایان رسیدن. ⟨ به سرآمدن: (مصدر لازم) = ⟨ سرآمدن فرهنگ فارسی عمید مترادف و متضاد ۱. تارک، راس، فرق، کله، مخ ≠ پا، ته ۲. چکاد، قله، نوک ≠ دامنه ۳. در، درپوش، دهانه، سرپوش ۴. بالا ≠ پایین ۵. بزرگ، پیشوا، رئیس، سرور ۶. برتر، والاتر ۷. قصه، آهنگ، میل، عزم، نیت ۸. خیال، فکر، اندیشه ۹. سمت، سو، طرف ۱۰. سرانه ۱۱. بالا برابر فارسی راز فعل بن گذشته: سر آمد بن حال: سر آ دیکشنری انگلیسی ترکی عربی apex, bung, cap, cephalo-, confidence, crest, end, height, lid, mouthpiece, mystery, nib, point, poll, riddle, sharp, sir, skull, slick, slide, summit, tip, top, vertex, whisper
واژه های همانند
۴۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۴ ثانیه
بی سر. [ س َ ] (ص مرکب ) (از: بی + سر) آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس . تن بدون سر : بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگو...
پی سر. [ پ َ / پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) (از: پی ، پشت + سر بمعنی رأس پشت گردن ) قفا. قذال . || پشت گردنی . لت . سیلی که بپشت گردن زنند.زدن به ...
تن سر. [ ت َ س َ ] (اِخ ) تنسر. نام مرد بزرگواری از پارسیان ایران بوده است که اورا موبد موبدان می گفته اند و نام او بهرام خورزاد و معاصر با ...
هم سر. [ هََ س ِرر/ س ِ ] (ص مرکب ) رازدار. هم راز. (یادداشت مؤلف ).
یک سر. [ ی َ / ی ِ س َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف ).- یک سر و دوگوش ؛ لولو. کخ . بُغ. فازوع . (یادداشت...
گج سر. [ گ َ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان لور شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران ، سرراه شوسه ٔ کرج به چالوس . سکنه ٔ آن 50 تن است و ...
گچ سر. [ گ َ س َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران ، سر راه شوسه کرج به چالوس . سکنه ٔ آن 50 تن . پاس...
لم سر. [ ل َم ْ م َ س َ ] (اِخ ) ظاهراً همان لمبه سر باشد که قلعتی است به رودبار قزوین از قلاع اسماعیلیه : و پادشاه در لم سر که مشتاة آن ح...
صف سر. [ ص َ س َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان رشت . 3هزارگزی باختر رشت ، هزارگزی جنوب شوسه ٔ رشت به فومن . جلگه . معتدل ...
کج سر. [ ک َ س َ ] (ص مرکب ) دارای سر ناراست . || بدرفتار. بدسر. بدسلوک .