عیسی نصرانی معشوق سعد وراق
نویسه گردانی:
ʽYSY NṢRʼNY MʽŠWQ SʽD WRʼQ
ابوبکر احمد بن محمد الصنوبری شاعر ما، روایت کرده گوید: در ” رهاء ” کتابفروشی ای به نام سعد بود که در مغازه اش محفل ادیبان را تشکیل می داد، او خود مردی ادیب و خوش قریحه بود. اشعاری لطیف می سرود و هیچ گاه من و دوستانم، ابوبکر معوج شامی شاعر و دیگر شعرای شام و دیار مصر، حاضر نبودیم مغازه اش را ترک گوئیم. بازرگانی مسیحی از بزرگترین بازرگانان رهاء فرزندی به نام عیسی داشت، از زیباروی ترین مردم و خوش قامت ترین، ظریف الطبع ترین و شیرین ترین آنها بود او نیز با ما می نشست و اشعار ما را ضبط می کرد و ما همه او را دوست می داشتیم و در دل خود نسبت به او تمایلی احساس می کردیم، او در کار نویسندگی هنوز کودکی بیش نبود. سعد وراق به عشق شدید او مبتلا شد، اشعاری درباره او سرود یکی از آنها وقتی در مغازه پهلویش نشسته بود این است: اجعل فوادی دواه و المداد دمی / و هاک فابر عظامی موضع القلم “قلبم را دوات، خونم را مرکب بگیر و استخوانم را به جای قلم بتراش، به جای لوح از چهره ام استفاده کن و آن را دستت پاک کن تا بیماریم علاج یابد. “خبر تعلق خاطر سعد وراق به عشق پسرک ترسا در همه جای شهر، شایع گردید. چون پسرک قدری بزرگتر شد و کارش در دوستی و هم صحبتی بالا گرفت تمایل به انزوا، و رهبانیت پیدا کرد، در این باره با پدر و مادر خود سخن گفت و با اصرار و التماس، تقاضای دیرنشینی کرد تا به اجابت مقرون شد و او را به “دیرزکی” در اطراف “رقه” آوردند. او دیگر به نهایت زیبائی رسیده بود دیر راهبی را برای او خریداری کرده و در مقابل مقادیری مال به سرپرست دادند. پس آنجا اقامت گزید و آنگاه بود که دنیای فراخ بر سعد وراق تنگ شد مغازه اش را بست و تعطیل کرد، دوستان را ترک گفت و با پسر ملازم دیر گردید. در این خلال اشعاری درباره او می سرود یکی از اشعاری که برای او ساخته در حالی که پسر در دیر به شغل شماسی می گذرانید (یعنی خادم کلیسا)، این است: یا حمه قد علت غضا من البان / کان اطرافها اطراف ریحان تا آخر قصیده آنگاه راهبان تماس زیاد سعد را با پسرک به دیده انکار نگریستند و او را از ارتباط با سعد منع کردند و دیگر نگذاشتند او سعد را به خود راه دهد و او را به اخراج از دیر تهدید کردند. پسرک به خواسته آنها، پاسخ مثبت داد و سعد را از خود راند. وقتی سعد دید او را به خود راه نمی دهند بر او گران آمد، نزد راهبان رفت و با مهربانی با آنان سخت گفت، ولی پاسخ موافق به او نداده و گفتند: رابطه تو با او، بر ما ننگ و عار آید و از سلطان بیمناکیم. و سپس هر وقت او سوی دیر می آمد در دیر را به روی ما می بستند، و پسر را اجازه نمی دادند سخنی با او بگوید. از این رو اندوهش بالا گرفت و آتش عشقش فزونی یافت، تا کارش به جنون کشیده شد، لباسهایش را پاره پاره کرد و به خانه اش بازگشت و هر چه در خانه داشت آتش زد و بیابان دیر را ملازم گردید و با حالی عریان و سرگردان شعر میساخت و گریه می کرد. ابوبکر صنوبری گوید: آنگاه روی زمین، و المعوج، از بوستانی که شب را در آنجا گذرانده بودیم می گذشتیم، او را دیدیم در سایه دیوار دیر، برهنه نشسته موهایش بلند شده، خلقتش دگرگون گردیده بود، سلامش کردیم و او را نسبت به راهی که در پیش گرفته بود ملامت و توبیخ کردیم. گفت: مرا از این وسواس به حال خود بگذارید، آیا شما این پرنده را بر فراز ساختمان بلند دیر می بینید؟ و با دستش اشاره به پرنده ای که آنجا بود کرد، گفتیم: بلی، گفت به جان شما سوگند ای برادرانم من از اول صبح تا به حال این پرنده را سوگند می دهم پائین آید تا من نامه ای را برای عیسی به وسیله او بفرستم، سپس روی به من کرد و گفت: ای صنوبری! کاغذ با خودت آورده ای گفتم: بلی، گفت: بنویس: بدینک یا حمامه دیر زکی / و بالانجیل عندک و الصلیب ” سوگند به دینت ای کبوتر دیرزکی و سوگند به انجیل و صلیب که نزد تو محترم است. ” بایست و سلام مرا بردار و به ماهی که بر شاخسار خرم است برسان. گروه راهبان، او را از من دور داشتند و دل من از عشق او قرار ندارد. رو پشمینه در بر، میان آنها می درخشد، و چون ماهی در پشت ابرها پنهان است. آنها گفتند رفت و آمد سعد ما را به تردید انداخت، نه سوگند به خدا، من مشکوک نیستم. او را بگوئید سعد بینوایت از آتش عشق تو بیش از شراره های آتش می سوزد. او را با نگاهی از دور صله کن اگر از نزدیک مانع او می شوی. و اگر من از این دنیا رفتم اطراف قبرم بنویسید: اینجا قبر کسی است که از هجر دوست مرد. در کار عشق یک رقیب، زندگی راراکد کند تا چه رسد که هزارها رقیب باشد “آنگاه سعد ما را ترک گفت و سوی دیر روان شد. در برویش بسته بود، از نزد او بازگشتیم، ولی او تا مدتی کار خود را تکرار می کرد تا روزی در کنار دیر مرده او را یافتند. در آن وقت حاکم شهر ” عباس بن کیغلغ ” بود حاکم و مردم ” رها ” به جریان امر واقف شدند، مردم گفتند: کسی جز راهبان او را نکشتند حاکم گفت: به ناچار باید گردن پسر را بزنیم و او را به آتش بسوزانیم و همه دیر نشینان را با تازیانه شکنجه دهیم و در این امر پافشاری شد. مسیحیان خود و دیرشان را با پرداخت صد هزار درهم غرامت، آزاد کردند الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج3، ص: 511
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.