دم
نویسه گردانی:
DM
دمdam معنی ۱. نفَس. ۲. (بن مضارعِ دمیدن) = دمیدن ۳. هوا. ۴. (زیستشناسی) هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل میشود. ۵. بخار. ۶. هوای خفه؛ هوای سنگین که قابل تنفس نباشد: این مستراح دم دارد. ۷. آه. ۸. بانگ و آواز. ۹. [مجاز] لحظه؛ هنگام؛ وقت. ۱۰. لب و کنار چیزی. ۱۱. لبۀ تیز کارد و شمشیر؛ دمه. ۱۲. ‹دمه› آلتی شبیه انبان که در کنار کورۀ آهنگری یا زرگری قرار میدهند و با دمیدن آن آتش را شعلهور میسازند. ۱۳. [قدیمی، مجاز] باد. ۱۴. [قدیمی، مجاز] بو. ۱۵. [قدیمی] جرعه. ⟨ دم بخت: [عامیانه، مجاز] ویژگی دربارۀ دختری که به سن بلوغ رسیده و آمادۀ شوهر کردن باشد. ⟨ دم برآوردن: (مصدر لازم) ۱. بیرون دادن هوا از ریه؛ زفیر. ۲. [مجاز] لب به سخن گشودن؛ سخن گفتن. ⟨ دم درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سکوت کردن؛ ساکت شدن؛ خاموش شدن. ⟨ دم زدن: (مصدر لازم) ۱. نفس کشیدن؛ تنفس کردن. ۲. [مجاز] لب به سخن گشودن؛ حرف زدن. ⟨ دم سرد: [مجاز] ۱. سخنی که در شنونده اثر نکند. ۲. [قدیمی] آه سرد که از روی نومیدی از سینه برآورند. ⟨ دم فروبردن: (مصدر لازم) فروبردن هوا به ریه؛ شهیق. ⟨ دم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] خاموش شدن؛ ساکت شدن؛ سکوت کردن. ⟨ دم کشیدن: (مصدر لازم) ۱. رنگ پس دادن و آماده شدن چای یا چیز دیگر که آن را دم کرده باشند. ۲. پخته شدن برنج که آن را در دیگ ریخته و دم کرده باشند. ⟨ دم گرفتن: (مصدر لازم) ۱. در روضهخوانی و عزاداری، شعری را که روضهخوان یا نوحهخوان میخواند دستهجمعی خواندن و تکرارکردن. ۲. سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن. ⟨ دم گرم: ۱. بیان گیرا؛ سخنی که در شنونده اثر کند. ۲. [قدیمی] آه گرم. ⟨ دمودستگاه: [عامیانه، مجاز] ۱. اسباب و لوازم زندگانی. ۲. شکوه و جلال. ۳. اسباب و آلات کاری. ⟨ دمودود: [مجاز] =دود١=⟨ دودودم ⟨ دم کردن: (مصدر متعدی) ۱. چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن. ۲. داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد. ۳. برنج را پس از آبکش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود. ۴. (مصدر لازم) باد کردن؛ ورم کردن. مترادف ۱. آن، ثانیه، حین، زمان، گاه، لحظه، لمحه، وقت، وقت، هنگام ۲. باد، هوا ۳. بخار، حرارت، دما، گرمی ۴. پف، ریح، نفخه ۵. دمش، نفس ۶. اجاق، کوره ۷. شهیق ۸. آه ۹. خون ۱۰. دنبال، کنار ≠ بازدم
واژه های همانند
۱۸۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
دم زده . [ دَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) لب زده . که لب بدان زده باشند. که نفس بدان دمیده باشد: دم زده ٔ سگ ؛ که لب بر آن زده باشد. با دها...
دم دلی . [ دُ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی شهرستان اهواز با 300 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است . آین آ...
دم رود. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هویان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد با 250 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ خرم آباد و چشمه . ساکنان از ط...
دم پخت . [ دَ پ ُ ] (ن مف مرکب ) پخته شده با دم گرم . غذا که به دم گرم پزد. (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) نوعی از پلاو. (ناظم الاطباء) (از...
دم باز. [ دَ ] (نف مرکب ) فریب دهنده و گول زننده . (ناظم الاطباء). فریبنده و دغاباز. (آنندراج ). || متملق و چاپلوس . (ناظم الاطباء). چاپلوس . ...
دم باز. [ دُ ] (ص مرکب ) خرما که نیم زیرین آن پخته و نیم دیگرش نارس باشد. (یادداشت مؤلف ).
دم بند. [دَ ب َ ] (اِ مرکب ) انبیق . (ناظم الاطباء). آلتی که در تقطیر مایعات بکار رود. || (نف مرکب ) که دم بندد. که راه نفس گیرد. که از دم...
دم برگ . [ دُ ب َ ] (اِ مرکب ) دسته ٔ برگ که بدان با شاخ پیوندد. (یادداشت مؤلف ). میله ٔ باریکی را که قطورتر از پهنک می باشد و پهنک به وسیله...
دم بره . [ دُ ب َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه . سکنه ٔ آن 180 تن . ساکنان از طایفه ٔ بوا...
اسپ دم . [ اَ دُ ] (اِ مرکب ) گیاهی است از گروه نهانزادان آوندی و دارای ساقه ٔ افقی که از یک طرف آن ریشه ها دوبه دو تقسیم شده و از طرف د...