محکم . [م ُ ک َ ] (ع ص ) استوار. استوارشده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بناء محکم ، بنائی استوار و مانع از تعرض غیر. (کشاف اصطل...
محکم . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) استوارکننده . (ناظم الاطباء). استوارگرداننده . (آنندراج ).
محکم . [ م ُ ح َک ْ ک ِ ] (ع ص ) استوارکننده . || بازدارنده . منعکننده . || کسی که با قدرت و توانائی تقلید میکند. (ناظم الاطباء). |...
محکم . [ م ُ ح َک ْ ک َ ] (ع ص )نعت مفعولی از تحکیم . رجوع به تحکیم شود. || مردی که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل م...
محکم . [ م ُ ح َک ْ ک َ ] (اِخ ) (... الیمامة) مردی از اهل یمامه که همراه مسیلمه ٔ کذاب بود و خالدبن ولید او را به قتل رسانید. (از ...
محکم کار. [ م ُ ک َ ] (ص مرکب ) کسی که کار او متقن و استوار و نیکوست : هو امر عقداً منه ؛ محکم کارتر از دیگران است . (منتهی الارب ).
محکم کاری . [ م ُ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل محکم کار. استوارکاری . کاری را متقن و استوار و نیکو انجام دادن . قایم کاری : کار از محکم کاری ...
محکم کمان . [م ُ ک َ ک َ ] (ص مرکب ) کسی که کمانش استوار و سخت باشد. سخت کمان . || کنایه از زورآور و دلیر.
حجت محکم . [ ح ُج ْ ج َ ت ِ م ُ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حجت استوار. (مجموعه ٔ مترادفات ص 294). || آلت مصنوعی که زنان حکه ب...
محکم کمانی . [ م ُ ک َ ک َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی محکم کمان . استواری کمان . || کنایه از زورآوری . دلیری .
محکم عزیمت . [ م ُ ک َ ع َ م َ ] (ص مرکب ) استوارعزم . که عزمی راسخ دارد. که عزم او دگرگون نشود. با عزم راسخ : محکم عزیمت بود در ...
کار محکم کردن . [ م ُ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استوار کردن آن . محکم کاری کردن . ابرام . (ترجمان القرآن ) : گرفتم عقل محکم کرد کار خو...
محکم کمانی کردن . [ م ُ ک َ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلیری کردن . || کنایه از تشدد کردن . تغیر نمودن . سختگیری کردن : تو نیز اکنون م...