آغوش . (اِ) آگوش . آگش . بغل . میان دو دست فراهم آورده چون از آن دو، دائره واری کنند
: پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافه ٔ غوش .
کسائی .
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش [ پیران را ] به آغوش تنگ .
فردوسی .
گرفتش به آغوش کاوس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه .
فردوسی .
ز من بد سخن نشنود گوش تو
جدائی نجویم ز آغوش تو.
فردوسی .
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی گور بینم در آغوش تو.
فردوسی .
تو بندوی را سر به آغوش گیر
مگو ایچ گفتارنادلپذیر.
فردوسی .
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نَبْوَد آگهی پیراهنت را.
نظامی .
می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
نظامی .
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده .
حافظ.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ .
؟
و این کلمه غیر از بَر و کِنار فارسی و حجر عربی است ، چه در بر گرفتن و در کنار گرفتن تنها با یک دست نیم حلقه کرده و با یک سوی تن گرفتن باشد.و بغل در استعمال کنونی اعم از آغوش و بر و کنار است
: یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| توسعاً، گردن
: ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
سعدی (گلستان ).
-
در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن . در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
-
یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق . معانقه .
|| آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل .
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
وآن موی او بسان یک آغوش غوشنه .
یوسف عروضی .
هزارآغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
نظامی .
-
آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب . (ادیب نطنزی ).
-
یک آغوش از هر چیز که باشد ؛ حزمه .
-
یک آغوش کتاب یا کاغذ ؛ اضباره .
-
یک آغوش گیاه ؛ ضغث .
|| نامی از نامهای غلامان و بندگان ترک
: ای خواجه ٔ ارسلان و آغوش
فرمان ده خود مکن فراموش .
سعدی .
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت ...
مگر پاسبانت فراموش شد
که دستت در آغوش آغوش شد؟
سعدی .