اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

احل

نویسه گردانی: ʼḤL
احل . [ اَ ح َل ل ] (ع ن تف ) حلال تر.
- امثال :
احل ﱡ من لبن الأم .
اَحل ﱡ من ماءالفرات .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
احل . [ اَ ح َل ل ] (ع ص ) مرد لاغرسرین و ران . || مرد مبتلا بدرد سرین و زانو. || ستور که پاهایش سست و پی آن فروهشته باشد. اشتری که پی ...
اهل . [ اَ ] (ع ص ، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است . ج ، اه...
اهل . [ اُ ] (اِ) در جنوب ایران سرو ناز را نامند. زُربین . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهل . [اَ ] (ع مص ) کتخدا شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زن خواستن و با اهل شدن . (منتهی الارب ). تزویج کردن . زن گرفت...
اهل . [ اَ هَِ ] (ع اِ) اهلی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || منزل اهل ؛ جای باش کسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
اهل . [ اَ هََ ] (ع مص ) انس گرفتن به کسی یا چیزی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
آهل . [ هَِ ] (ع ص ) آنکه او را زن باشد. || بامردم . باسکنه . آبادان . آبادان بمردم . پرمردم . باکسان . || آبادکننده . (مقدمةالادب زمخشری ).
عاهل . [ هَِ ] (ع ص ) پادشاه بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آن پادشاه که زور دست اوهیچ دست نبود. (مهذب الاسماء). || زن که شوی ندارد....
اهل ا. [ اَ لُل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) مردان متقی و پارسا : مردی از اهل اﷲ رسید و وقوف بمددی را به ایشان تلقین کرد. (انیس الطالبین ص 114). و ...
اهل حق یا یارسان[۱] به پیروان دین یاری گفته می‌شود[۲] که به‌طور عمده در دو کشور ایران و عراق پیرو دارد. دین یاری دینی است با مناسک عرفانی که تاریخ دقی...
« قبلی صفحه ۱ از ۱۰ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.