اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اطراف

نویسه گردانی: ʼṬRʼF
اطراف . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طَرَف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67). کنارها و گوشه ها. و فارسیان این را بجای مفرد استعمال کرده به «ها» و «الف » جمع نمایند :
بدان تا دو سه خرقه آری بهم
بسر می دویدی به اطرافها ۞ .

کمال اسماعیل (از آنندراج ).


طرفها و کناره ها و جوانب و پهلوها. (ناظم الاطباء). کناره ها. (غیاث اللغات ). اکناف . ج ِ طَرَف ، ناحیه .بخشی از چیز. (از متن اللغة) :
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود.

مسعودسعد.


آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد.

مسعودسعد.


و باید دانست که اطراف عالم پر بلا و عذاب است . (کلیله و دمنه ).
از طرفی رخنه ٔ دین می کند
وز دگر اطراف کمین می کند.

نظامی .


|| ج ِ طَرَف ، از هر چیزی منتها و غایت و جانب آن . (از متن اللغة). انتهای چیزی . (ناظم الاطباء). ۞ و بمجاز، اطراف گیاه ؛ برگهای آن : اطراف چکندر، اطراف رز، اطراف آبی ، اطراف مورد تر یا خشک . (یادداشت مؤلف ) : و استفراغ بحقنه ٔ خسک و اکلیل الملک و اطراف کرنب و اطراف چکندر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اطراف کرنب واطراف چکندر از هر یکی یک دسته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و کذلک صارت تدر الطمث اذا شربت اطرافها بشراب . (ابن البیطار). || نواحی و حوالی و محال . (ناظم الاطباء): گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 208). پس هر یک را از اطراف بلاد حصه ای معین کرد. (گلستان ). || دور. گرداگرد. ۞ پیرامن . پیرامون . دورادور. دور و ور :
بپنج روز ترقی بسقف او بردند
چو لات و عزّی اطراف تاج و مدری را.

انوری .


بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بربسته روی .

سعدی .


|| حدود و سرحدات . (ناظم الاطباء) : قصد اطراف مملکتی میدارند. (تاریخ بیهقی ص 378). امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی ). و اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت ، اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهرنگردد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه ). و خلقی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت . (کلیله و دمنه ). و زجر متعدیان و آرامش اطراف ... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه ). و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی . (کلیله و دمنه ). || کرانه و ساحل . || دامن . (ناظم الاطباء). ۞ ذیل ها. دنباله ها. || ج ِ طَرَف ، رئیس . کریم . و هر برگزیده و مختاری . (از متن اللغة). || نزدیکان و خویشاوندان کسی . (ناظم الاطباء). خویشان . (یادداشت مؤلف ). || انگشتان . أصابع. واحد ندارد، مگر با اضافه ، چنانکه گویند: طرف انگشت . (از متن اللغة). || ج ِ طَرْف ، اسب عتیق کریم دراز چهار دست و پاو گردن . (از متن اللغة). || ج ِ طَرْف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). چشمها. (آنندراج ). و صاحب متن اللغة آرد: طَرْف ؛ اسم جامعی چشم را. و گویند جمع آن اطراف است و در شفاءالغلیل آمده است که این معنی مولد است ، تثنیه و جمع بسته نمیشود زیرا در اصل مصدر است . || ج ِ طِرْف . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بمعنی مرد کریم الطرفین باشد و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. (آنندراج ). طِرْف ؛ کریم الطرفین از جوانان و مردان . ج ، اطراف از غیر مردم ، ج ، طروف ، لا غیر. (از متن اللغة). || به اصطلاح اطباء، بمعنی دست و پا. (از کنز) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دست و پا. (ناظم الاطباء). و چون در طب اطراف گویند مراد دو دست و دو پای باشد. (از یادداشت مؤلف ) : و رنگ روی زرد شود و لاغری پدید آید و اطراف سرد شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). در نشانه ها که از احوال اطراف باید جست : سرد شدن دست و پای اندر تب گرم نیک باشد... و اگر اندر اول تب اطراف سرد شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هرگاه که خون در مثانه یا در امعاء یا در معده بسته شود و علقه گردد، اطراف سرد گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر اطراف او را [خداوند زکام را]به روغنهای گرم بمالند چون روغن بابونه و روغن مرزنگوش صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و قی و صفرا و سرد شدن اطراف و سرخی چشم و روی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سرطان بباید گرفتن و اطراف او دور کردن و شکم او پاک کردن و بشستن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || در بدن ، سر انگشتان و سر بینی و گوشها ۞ و جز اینها : حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب ، اطرافی پاکیزه و اندامی ناعم . (کلیله و دمنه ).
- اصحاب اطراف . رجوع به همین ماده شود.
- اطراف از مردم ؛ خلاف رؤوس . (از اقرب الموارد).
- اطراف الرجل ؛ یعنی پدر و برادران و اعمام و سایر خویشان . (آنندراج ). عموها و خاله ها و هر نزدیک محرمی . (از متن اللغة). ابوین و برادران و اعمام و هر قریب محرم : و کیف باطرافی اذاما شتمتنی . (از اقرب الموارد). رجوع به طَرَف شود.
- اطراف العذاری . رجوع به اطراف عذاری شود.
- اطراف بدن ؛دو دست و دو پا و سر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). در تداول پزشکی و جز آن ، دو دست و دو پای . (از یادداشت مؤلف ). کف و قدم و هر نهایتی از تن آدمی یعنی انتهای پایها و دستها. (یادداشت مؤلف ).
- اطراف بستن ، بستن اطراف ؛ بستن نهایات تن آدمی . بستن اطراف بدن (دست و پاها و سر) : و اطراف بستن (در علاج رعاف ) سخت سودمند است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تدبیر بازگردانیدن ماده از بالا و بزیر فرودآوردن بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به اطراف شود.
- اطراف حدیث ؛ آنچه دوستان با هم گفتگو کنند به تعریض و ایماء بی آنکه تصریح کنند. (از متن اللغة).
- اطراف زمین ؛ اشراف و علمای آن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
- اطراف زیتون ؛ شاخه های زیتون . (الفاظ الادویه ).
- اطراف سافله ؛ عبارتند از لگن ، فخذ، ساق و قدم . رجوع به تشریح میرزاعلی ص 132 شود.
- اطراف شهر ؛ چندین ناحیه بدین اسم در جوار بعضی از ولایتها و سنجاق ها و یا نزدیکی مراکز قضا وجود دارد و در اثنای بحث در مواضع مربوط بدان مذکورخواهند شد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
- اطراف صدری . رجوع به اطراف عالیه شود.
- اطراف عالیه ۞ ؛ آنرا اطراف صدری نیز گویندو عبارتند از منکب (ترقوه و کتف )، عضد، ساعد و مانند اینها. رجوع به تشریح میرزاعلی صص 112 - 121 شود.
- اطراف عذاری ، اطراف العذاری ؛ نوعی از انگور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). انگور سپیدی است در طائف . (از اقرب الموارد).نوعی از انگور سپید نازک یا سیاه دراز همانند بلوط،آنرا به انگشتان خضاب شده ٔ عذاری تشبیه کنند بسبب درازی آن . (از متن اللغة).
- اطراف عرب ؛ وی از اطراف عرب است ؛ یعنی از اشراف و اهل بیوتات آن است . (از اقرب الموارد).
- اطراف نشین ؛ مرزنشین . کسی که در سرحدها و کناره های کشور بسر برد : و رنود و اوباش شهرها پیش ایشان [دزدان ] میرفتند و بعضی روستائیان و اطراف نشینان با ایشان یکی میشدند و قلاوزی میکردند. (تاریخ غازان ص 277).
- بستن اطراف . رجوع به اطراف بستن و اطراف شود.
- ملوک اطراف ؛ پادشاهان مرزها : و اندر حدهای خراسان پادشاهانند و ایشان را ملوک اطراف خوانند. (حدود العالم ). و پادشای این ناحیت [ ناحیت گوزگانان ] از ملوک اطراف است و اندر خراسان اورا ملک گوزگانان خوانند و از اولاد افریدون است ... واز همه ٔ ملوک اطراف او بزرگتر است . (حدود العالم ). پادشاه وی [ خوارزم ] از ملوک اطراف است . (حدود العالم ). و پادشاهی او [ پادشاهی هیتال بهندوستان ] از ملوک اطراف است . (حدود العالم ). و در همان متن آمده است که [ پادشای ختلان ] و [ پادشاه چغانیان ] که وی را [ امیر ] میگفته اند از ملوک اطراف است و نیز گوید [ ملوک فرغانه ] و [ ملوک چاچ ] و [ مهتران ناحیت ایلاق به ماوراءالنهر اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی وایشان را دهقان خواندندی ] . رجوع به ملوک شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
اطراف . [ اَ ] (اِخ ) وادیی است در بلاد فهم بن عدوان . (از معجم البلدان ).
اطراف . [ اِ ] (ع مص ) نو آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). چیزی نو آفریدن . (تاج المصادر بیهقی ). اطراف مرد؛ طرفه ، یعنی تازه و نو آوردن وی ...
اطراف . [ اِطْ طِ ] (ع مص ) نو خریدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چیزی نو گرفتن از مال و هرچه باشد. (آنندراج ). چیزی نو کردن .(زو...
اصحاب اطراف .[ اَ ب ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مرزداران . آنانکه مرزهای کشور را نگهبانی کنند. اصحاب ثغور: اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم د...
اصحاب اطراف . [ اَ ب ِ اَ ] (اِخ ) گروهی بودند که درباره ٔ قدر از مذهب حمزه پیروی میکردند ولی پس از چندی بدین رای گرویدند که هر آنکه احکام...
اتراف . [ اِ ] (ع مص ) اصرار بر نافرمانی کردن . (منتهی الارب ). || در نعمت فیریده گردانیدن . در نعمت دَنَه گرفته گردانیدن . (زوزنی ). نعمت دا...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.