افرنگ . [ اَ رَ ] (اِ) اورنگ و تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم ) (برهان ) (آنندراج ).بمعنی تخت مرادف اورنگ . (فرهنگ رشیدی )
: خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورنده ٔ نام و فروبرنده ٔ رنگ .
فرخی .
|| فر و زیبائی . (ناظم الاطباء). فر و نیکوئی . (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). فر و زیبائی و حشمت . (مجمعالفرس ). چون زیبائی باشد. (لغت فرس اسدی )
: فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔتو آراید.
دقیقی .
ز خاک پای تو دارد سر فلک افسر
ز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ .
منصور شیرازی .
خسرو پردل ستوده سیَر
پادشازاده ٔ بزرگ افرنگ .
فرخی .
جهان خیره ماند ز فرهنگ او
از آن برزبالا و اورنگ او.
عنصری .
|| حشمت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیبائی و حشمت . (برهان ). حشمت و زیبائی . (اوبهی ) (هفت قلزم ). زیبائی . (شرفنامه ٔ منیری ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). زیبائی و فر. (مؤید الفضلاء). زیب و فر. (فرهنگ رشیدی ).