اندر کشیدن . [ اَ دَ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) جذب کردن . (فرهنگ فارسی معین )
: اما جواب ما مر این سؤال را از خاصیت مقناطیس ... آن است که گوییم از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزج اندر کشیده که بجز آهن اندر نکشد. (جامعالحکمتین ص
167).
-
دامن اندرکشیدن ؛ دامن جمع کردن
:چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره زو دامن اندر کشید.
فردوسی .
|| درکشیدن . بدرون کشیدن . بداخل کشیدن
: برادر چو روی برادر بدید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی .
-
روی اندرکشیدن ؛ مخفی شدن . نهان شدن . (از یادداشتهای مؤلف )
: شیر گردون روی همچون خارپشت اندرکشید
چون شود نیلوفرتیغ تو گلگون در شکار.
سیدحسن غزنوی .
-
زبان اندرکشیدن ؛ کنایه از خاموشی گزیدن
: چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مباش
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش .
سعدی .
|| گستردن . پهن کردن
: و امسال پیش از آنکه بده منزلی رسد
اندرکشید حله بدشت و بکوهسار.
فرخی .
|| نوشیدن . بیکبار نوشیدن
: بروی شهنشاه جام نبید
بیک دم همانگاه اندرکشید.
فردوسی .
|| حرکت کردن . رفتن
: و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی .
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی .
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی .
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی .
-
سر اندرکشیدن ؛ بالا رفتن
: ازین پس چو من تیغ کین برکشم
وزین کوه خارا سراندر کشم .
فردوسی .
|| روی آوردن
: سوی پارس فرمود تا برکشید
براه بیابان سر اندرکشید.
فردوسی .
و رجوع به سرکشیدن و کشیدن شود.
-
لشکر اندرکشیدن ؛ لشکر حرکت دادن . لشکر بجنگ بردن . لشکرکشی کردن
: وزآن جایگه لشکر اندرکشید
بره بر دژی دیگر آمد پدید.
فردوسی .
وزآن جایگه لشکر اندرکشید
سوی آذر آبادگان برکشید.
فردوسی .
برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندرکشید.
فردوسی .
و رجوع به لشکر کشیدن شود.
|| گذشتن . سپری شدن
: بیامد در آن باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
فردوسی .
چو نیمی شب تیره اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.
فردوسی .
و رجوع به کشیدن شود.