اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اهل

نویسه گردانی: ʼHL
اهل . [اَ ] (ع مص ) کتخدا شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). زن خواستن و با اهل شدن . (منتهی الارب ). تزویج کردن . زن گرفتن . (از اقرب الموارد). || بزوجیت و زنی دادن زن را. (از اقرب الموارد). || سزاواری . || انس گرفتن . ۞ (آنندراج ) (غیاث اللغات ). انس گرفتن به چیزی . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
اهل علم. علم دو معنا دارد یکی معنای عام علم است در مقابل جهل قرار می گیرد و شامل تمامی علوم از علوم تجربی گرفته تا علوم انسانی و سایر علوم می شود که ش...
اهل بر. [ اَ ل ِ ب َرر ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مردم بیابان . رجوع به بر شود.
اهل حق . [ اَ ل ِ ح َق ق ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )آن که پیرو حق است . || قومی که با حجت و برهان خود را بدانچه در پیش خدایشان حق است ...
اهل حق . [ اَ ل ِ ح َق ق ] (اِخ ) نامی است که نُصَیریان یعنی علی اللهیان بخود دهند. نصیری . علی اللهی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهل دل . [ اَ ل ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب دل . (آنندراج ). اهل ذوق و مکاشفه . سالک طریق دل . مقابل اصحاب عقل : دل اهل دل است آن...
اهل درد. [ اَ ل ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دردمند. || آنکه بحال دیگران دلسوز باشد. واقف بر سوز و ریش دیگران .
اهل ذمه . [ اَ ل ِ ذِم ْ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کافران مطیع پادشاه اسلام ، و گاهی عبارت از رعیت باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج )....
اهل ذوق . [ اَ ل ِ ذَ / ذُو ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کسی که تجلیات وی از مقام روح و قلب به مقام نفس و قوای آن نازل شود چنان که آنها ...
اهل راز. [ اَ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اهل سر. اهل باطن . کسی که بر رازها واقف است . کسی که از اسرار آگاهست : رباب و چنگ ببانگ بلند ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۰ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.