ایمن . [ م ِ ] (از ع ، ص ) تلفظ فارسی آمِن عربی . در امن و در امان . محفوظ. مصون . (فرهنگ فارسی معین ). بی خوف و بی دهشت و بی ترس ، ممال آمِن که اسم فاعل است از امن و این استعمال فارسیان است نه تازیان و با لفظ شدن و نشستن مستعمل است . (از آنندراج ).بی خوف و بی دهشت ، ممال آمِن که اسم فاعل است از امن . بیخوف . (از غیاث اللغات ). محفوظ. درامان .(از ناظم الاطباء). مطمئن . آسوده . فارغ
: تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو با شنان و کنشتو.
شهید بلخی .
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بماند چون بر خفج .
آغاجی .
بوصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون بر خفجا.
آغاجی .
گوزگانان ناحیتی است آبادان و بانعمت بسیار و با داد و عدل و ایمن . (حدود العالم ).
از این پس تو ایمن بخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی .
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از کارزار.
فردوسی .
در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا آجرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
261). ایشان ایمن و شاکر باز گشتند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
248). چرا ایمن خسبد کسی که با پادشاه آشنایی دارد. (قابوسنامه ).
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا بر سفرش خشک و تر نباشد.
ناصرخسرو.
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر غدر خویش گرفتی سخر مرا.
ناصرخسرو.
منم بر زبان و دل خویش ایمن
ز زلت مصفا ز شبهت مطهر.
عمعق بخاری .
ای در کنف تو عالم ایمن
از حیف زمان و صرف دوران .
خاقانی .
مشو بر زن ایمن که زن پارساست
که در بسته به ْ گرچه دزدآشناست .
نظامی .
گفت پادشاه را کرم باید تا بر او گرد آیند و رحمت تادر پناه دولتش ایمن نشینند. (گلستان ).
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تابدانستم آنچه خصلت اوست .
سعدی .
به بازی نگفت این سخن بایزید
که از منکر ایمن ترم کز مرید.
سعدی .
|| سالم . درسلامت . (فرهنگ فارسی معین ). || رستگار. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء).