باش
نویسه گردانی:
BAŠ
باش . (اِ) نام دیگر یشم ، سنگ معروف است وبرخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است . رجوع به الجماهر فی معرفةالجواهر بیرونی ص 199 شود.
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
باش . (حامص ) ۞ ریشه ٔ فعل باشیدن . بقاء. ماندن . حیات : آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نما...
باش .(اِ) سکنه ٔ شهر و ده . (ناظم الاطباء). || قدیم . ۞ (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است .
باش . (حرف و ضمیر) ۞ با او. او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). با او را(؟) (آنندراج ). امروز در تداول مردم تهران بِهِش ، بائِش است بمع...
باش . (ترکی ، اِ) به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است . (یادداشت مؤلف ) بمعنی سر که به عربی رأس گویند. از لغات ترکی . (غیاث اللغا...
باش. (زبان مازنی)، پیروز، چیره.
باش به باش. (زبان مازنی)، برابر، هم نیرو، هم وزن.
نوعی آبگوشت باشد. شهریار در حیدربابای خود از آن نام برده. آبگوشت بزباش.
شب باش . [ ش َ ] (اِ مرکب ) منزل و جایگاه شب و محل آسایش در شب . (ناظم الاطباء).
شه باش . [ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) شاه باش . در تداول عامه ، سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند. نثار. رجوع به شاه باش و شاباش شود.
کوه باش . (نف مرکب )که جای در کوه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قوعلة؛ عقاب کوه باش . (منتهی الارب ، یادداشت ایضاً).