باش
نویسه گردانی:
BAŠ
باش. (زبان مازنی)، پیروز، چیره.
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۴ ثانیه
باش . (حامص ) ۞ ریشه ٔ فعل باشیدن . بقاء. ماندن . حیات : آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نما...
باش . (اِ) نام دیگر یشم ، سنگ معروف است وبرخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است . رجوع به الجماهر فی معرفةالجواهر بیرونی ص 199...
باش .(اِ) سکنه ٔ شهر و ده . (ناظم الاطباء). || قدیم . ۞ (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است .
باش . (حرف و ضمیر) ۞ با او. او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). با او را(؟) (آنندراج ). امروز در تداول مردم تهران بِهِش ، بائِش است بمع...
باش . (ترکی ، اِ) به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است . (یادداشت مؤلف ) بمعنی سر که به عربی رأس گویند. از لغات ترکی . (غیاث اللغا...
باش به باش. (زبان مازنی)، برابر، هم نیرو، هم وزن.
نوعی آبگوشت باشد. شهریار در حیدربابای خود از آن نام برده. آبگوشت بزباش.
شب باش . [ ش َ ] (اِ مرکب ) منزل و جایگاه شب و محل آسایش در شب . (ناظم الاطباء).
شه باش . [ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) شاه باش . در تداول عامه ، سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند. نثار. رجوع به شاه باش و شاباش شود.
کوه باش . (نف مرکب )که جای در کوه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قوعلة؛ عقاب کوه باش . (منتهی الارب ، یادداشت ایضاً).