اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باش

نویسه گردانی: BAŠ
باش . (حرف و ضمیر) ۞ با او. او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). با او را(؟) (آنندراج ). امروز در تداول مردم تهران بِهِش ، بائِش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بِش گفته میشود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
گچه باش . [ گ ِ چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نازلو از بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه ، ده هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 3هزارگزی خاور راه ارابه ...
باش کند. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومه ٔ شهرستان ماکو که در 16 هزار و پانصدگزی شمال باختری ماکو و 4 هزارگزی خاور ...
باش کند. [ ک َ ] (اِخ ) نام رودخانه ٔ نزدیک دهی بهمین نام در دهستان گورائیم اردبیل . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جای باش . [ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خانه و سرا و منزل را گویند. (برهان ). مجازاً خانه و وطن . (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به جای باشش ...
خرم باش . [ خ ُرْ رَ ] (اِ) پرده دار. حاجب . در اطراف شاه [ بزمان ساسانیان ] درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل دربذ یا رئیس ...
خوش باش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (نف مرکب ) خوشباشنده . || خوش آمد که تملق باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || خوش آمدگو : بغفلت عمر شد حافظ...
خوش باش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) زمینهایی که بکسی که طرف میل باشد می بخشند بشرطی که آن شخص چیز کمی بصاحب داده و در وقت احضار بخدم...
خیل باش . [ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) فرمانده ٔ لشکر ۞ .چه خوش گفت بکتاش با خیل باش چو دشمن خراشیدی ایمن مباش .سعدی (گلستان ).
ده باش . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) باشنده ٔ در ده . || اهلی . (یادداشت مؤلف ). رام و خانگی . (ناظم الاطباء). قققة؛ زاغ ده باش . (منتهی الارب ).
زره باش . [ زَ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ابهررود است که در بخش ابهرشهرستان زنجان و 26هزارگزی باختر ابهر واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فر...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۶ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.