بال . (ع اِ) دل . حال . خاطر. (برهان قاطع): ما بالک ؛ حالت چگونه است ؟ خطر ببالی ؛ بدلم خطور کرد. (حاشیه ٔ برهان قاطع). ما بالک ؛ ای ما حالک . (ناظم الاطباء). ج ، بالات . (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). فؤاد. (یادداشت مؤلف ). حال و شأن . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). حال . (ترجمان القرآن جرجانی ص
24)
: هر اندیشه که کند و مهمی را که پیش گیرد ماده ٔوبال و موجب تشویش خاطر و بال او شود. (جهانگشای جوینی ). || کار. (مهذب الاسماء)
: خوش کند آن دل که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم .
مولوی (مثنوی ).
-
امر ذوبال ؛ کار شریف که بدان اهتمام کرده شود. (ناظم الاطباء): کل امر ذوبال لم یبدء فیه بحمداﷲ فهو ابتر.
-
فارغ البال ؛ دل آسوده . (یادداشت مؤلف ).
|| جان . || تن آسانی . (آنندراج ). || مال و کام . (فرهنگ شعوری ). || خوشدلی . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ): فلان رضی البال ؛ یعنی در سعه ٔ عیش است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رخی البال ؛ ای فی سعة من العیش . (ناظم الاطباء). فراخی عیش و شأن و عظمت . (غیاث اللغات ). || التفات . (از منتهی الارب ).و ما ابالیه و به بالاً و بالة و بلاء و مبالاة؛ التفات نمیکنم و باک نمیدارم . (از منتهی الارب ). || بی پروائی . (برهان قاطع). ظاهراً باید پروا باشد که گویند: لیس هذا من بالی ؛ یعنی آنچه که من پروای آن داشته باشم . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).