اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بانگ

نویسه گردانی: BANG
بانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) ۞ (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). نداء. ضاًضاً. ضجه . قبع. صرخ . زمجره . صرخه . صفار. نشده . (منتهی الارب ). خروش . مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء) :
بانک زله ۞ کر خواهد کرد گوش
ویچ ناساید بگرما از خروش .

رودکی .


پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت .

رودکی .


دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟

رودکی .


چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان خشم آورید.

رودکی .


خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون ، مجلس به بانگ و ولوله .

شاکر بخاری .


شد از لشکرش بانگ تا آسمان
برفتند گردان ایران دمان .

فردوسی .


بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار.

فردوسی .


نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان .

فردوسی .


بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.

فردوسی .


برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ رویینه خم .

فردوسی .


به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست .

فردوسی .


تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟

خسروی .


از تک اسپ و بانگ نعره ٔ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.

عسجدی .


۞
بانگ جوشیدن می باشدمان
ناله ٔ بربط و طنبور و رباب .

منوچهری .


شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.

منوچهری .


به هریک چنان ساخته بانگ تیز
کز او پیل و اسب اوفتد در گریز.

اسدی .


خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23).
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی .

ناصرخسرو.


وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم
گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم .

ناصرخسرو.


نان همی جوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله .

ناصرخسرو.


خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94).
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب .

مسعودسعد.


باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست .

معزی .


سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بود سوی گور.

سنائی .


چون بانگ شتربه بگوش او [ شیر ] رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت . (کلیله و دمنه ).
ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش
که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر.

بدر جاجرمی .


همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش .

خاقانی .


گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش .

خاقانی .


لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.

خاقانی .


یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا.

خاقانی .


به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر برآورد.

نظامی .


کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.

نظامی .


وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید.

عطار.


هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر.

مولوی .


زآنکه آندم بانگ استر می شنید
کور را آئینه گوش آمد نه دید.

مولوی .


پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟
که صدای بانگ اوراحت فزاست .

مولوی .


به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل .

سعدی (گلستان ).


به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت ، آخرالدواء الکی .

حافظ.


چو دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست .

جامی .


ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک
بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما.

عرفی .


معکوکا، لجب ، نفیر؛ بانگ و فریاد. لغط؛ بانگ و فریاد کردن . تشنیع؛ بانگ و صیت کردن . لغوی ؛ بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبة؛ بانگ و آواز تلاطم سیل . سَخَب ، بانگ و فریاد. ضباح ؛ بانگ بوم ، بانگ روباه . شخر و شخیر؛ بانگ خر و اسب . شخشخة؛ بانگ کاغذ و جامه ٔ نو یا سلاح . شحیج ، شُحاج ؛ بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ . کشیش ؛ بانگ مار وقت برآمدن از پوست . طنین ؛ بانگ مگس و زنبور. قط؛ بانگ مرغ سنگخوار. الغر؛ بانگ مرغ در وقت تخم نهادن . هدیر؛ بانگ کبوتر. صفیر؛ بانگ مرغ . صریر؛ بانگ قلم . (منتهی الارب ). صلصل ؛ بانگ فاخته . (دهار). مکر؛ بانگ غرش شیر. (منتهی الارب ). زأر؛ بانگ شیر. (دهار). صهصلق ، وعا، هزامج ؛ بانگ سخت . نباع ، وقوقه ؛ بانگ سگ . نعیق ؛ بانگ زاغ . (منتهی الارب ). طنطنة؛ بانگ رود و بربط. (دهار). روعان ، ضباح ؛ بانگ روباه . هزج ، قصیف ، خشخشة؛ بانگ رعد. دوی ؛ بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم ؛ بانگ دریا. صریف ؛ بانگ در. نهیق ، نهاق ؛ بانگ خر.کشیش ؛ بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی . کعیص ؛ بانگ چوزه . (منتهی الارب )، بانگ جوشیدن شراب . (تاج المصادر بیهقی ). بانگ تندر پیاپی ، قعاقع، صبئی ، قبع؛ بانگ پیل و خوک . طنین ؛ بانگ پنگان . خوار، خور؛ بانگ گاو. طنین ؛ بانگ بط. (منتهی الارب ). تهریج ؛ بانگ برسباع زدن . (تاج المصادر بیهقی ). نحیق ؛ بانگ بر گوسفند زدن . (ترجمان القرآن ). نعقان . نعاق . (تاج المصادربیهقی ). نهیم ؛ بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب ؛ بانگ بر ستور زدن . (تاج المصادر بیهقی ). تهریج ؛ بانگ بر سپاه زدن . رعد؛ بانگ ابر. (ترجمان القرآن ). جعجعة؛ بانگ آسیا. فعم ؛ بانگ گربه . تهدار؛ بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج ؛ باد با بانگ . هیزعة؛ بانگ و خروش در پیکار. هرمسة؛ بانگ و فریاد کردن از ترس .
هرهره ؛ بانگ شیر بیشه . هریر؛ بانگ سگ ازسرما. ذعق ؛ بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج ؛ بانگ برزدن . قوس هتوف ؛ کمان با بانگ . مهباب ؛ بانگ کننده . هبهاب ؛ نیک بانگ و فریاد کننده . هذب ؛ افزون گشتن بانگ و خروش قوم . همری ؛ زن با بانگ و فریاد. همرجة؛ بانگ و غوغا نمودن مردم . هیضله ؛ بانگ و خروشهای مردم . هدیل ؛ بانگ کبوتر نر. ضغو؛ بانگ روباه و گربه و مانند آن . صفصفة، بانگ گنجشک . صرة، بانگ و آواز سخت . انیاب صالدة، دندانهای با بانگ . خفخفة، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن . جلب ، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن . عواء، وعواع ، وعوعة، بانگ گرگ . وعی ، بانگ سگ . قعقعة، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغة، نوعی از بانگ شتر. کعیص ، بانگ موش . اقعاط، قعط، تغذمر، لجب ، بانگ و فریاد کردن . هزیز، بانگ باد. بغام ، بانگ آهو. صهیل ، صهال ؛ بانگ اسب . (منتهی الارب ). کلمه ٔ بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است :
- بانک آب ؛ زمزمه ٔ آب . آواز آب . شُرشر آب :
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان .

فرخی .


جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم .

خاقانی .


- بانگ اذان ؛ آوای اذان گفتن مؤذن . بانگ نماز :
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان .

مولوی .


- بانگ افتادن در ... ؛ شایع شدن . خبری در افواه پخش شدن :
ناگهان بانگ در سرای افتید
که فلان را محل وعد رسید.

سعدی (صاحبیه ).


- بانگ اﷲ ؛بانگ صلوة و اذان . (آنندراج ). بانگ نماز. (ناظم الاطباء).
- بانگ اﷲ اکبر ؛ بانگ اذان . (ناظم الاطباء) :
یک طرف ناله ٔ خروس سحر
بانگ اﷲ اکبر از یکسر.

؟


و رجوع به بانگ اذان شود.
- بانگ بامزَد ؛ بانگ کوس و نقاره . آن بانگ که در بام (بامداد) زنند :
دختر بخت را جز ازدر تو
بر فلک بانگ بامزد ۞ مرساد.

خاقانی .


و رجوع به بامزد شود.
- بانگ بر فلک بردن ؛ آوا و فریاد بفلک رساندن . نعره به افلاک رساندن :
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم .

خاقانی .


- بانگ برگرفتن ؛ فریاد و غوغا برداشتن . داد و فریاد کردن . هوراه انداختن :
ای بانگ برگرفته به دعویها
چندانکه می نباید چندانی .

ناصرخسرو.


- بانگ بلال ؛ کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است :
جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم
گر ناله ٔ ناقوس و گر بانگ بلال است .

یغما.


- بانگ بلند ؛ آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند :
هر زمان برکشد ببانگ بلند
این سیه چاه ژرف این دولاب .

ناصرخسرو.


شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن .

فردوسی .


- بانگ پشه ؛ وزوز پشه . آوای پشه هنگام بال زدن . آوای اندک و آهسته و نرم :
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقایی فرست .

خاقانی .


- بانگ تبیره ؛ بانگ دهل :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .

فردوسی .


- بانگ جرس ؛ آوای جرس . آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود :
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس .

فردوسی .


غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور و از پیش و پس .

فردوسی .


مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
باکلّه همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس .

خیام (؟).


کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.

حافظ.


در قافله ای که اوست دانم نرسم
این بس که رسد ز دور بانگ جرسم .

جامی .


عشق آمد و از حلقه ٔ در بانگ جرس ریخت
برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت .

ملاقاسم مشهدی .


- بانگ چنگ ؛ بانگ ساز :
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب .

فردوسی .


بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ .

منوچهری .


بیاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.

حافظ.


- بانگ خروس ؛ آوای خروس :
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان .

منوچهری .


- بانگ خلیل اللهی ؛ کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ اﷲ اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست اﷲاکبر می گفت . (از آنندراج ). نعره ٔ اﷲ اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان اﷲ اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است . (از فرهنگ نظام ) :
گوش برحرف تو باشند ۞ ز مه تا ماهی
گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی .

میرنجات (از آنندراج ).


- بانگ دولاب ؛ آوای چرخ چاه . آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند :
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.

خاقانی .


- بانگ دهل ؛ بانگ تبیره . آوای طبل :
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز.

سوزنی .


چو بانگ دهل هولم از دور بود
بغیبت درم عیب مستور بود.

سعدی .


- بانگ رباب ؛ آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید :
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب .

فردوسی .


چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته .

خاقانی .


- بانگ رس ؛ آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ روارو ؛ کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (برهان قاطع). صوراسرافیل .(از ناظم الاطباء).
- || کنایه از بانگی بود که پیش روی پادشاهان وقت سواری بزنند. (انجمن آرای ناصری ). بانگ اهتمام و تزك که نقیبان پیشاپیش پادشاهان در وقت سواری و رفتن بجائی زنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بانگ دور شو کورشو :
بالاگرفته بانگ روارو ز هر کران .

قاآنی .


- بانگ رود ؛ صدای رودخانه :
بس لطیف آمد به وقت نوبهار
بانگ رود ۞ و بانگ کبک وبانگ تر.

رودکی .


- بانگ زدن ؛ فریاد کردن . ورجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ زیر ؛ مقابل بانگ بم . فریاد نازک و تند :
کرا بانگ و نامش شود زیرخاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.

ناصرخسرو.


- بانگ ساز .
- بانگ سبحانی ؛ کنایه از شطحیات صوفیانه . اشاره به سخن بایزید که صوفیان معتقدند که در غلبه ٔ توحید و مقام فنأفی اﷲ گفته است : سبحانی ما اعظم شأنی . (از یادداشتهای گوهرین بر اسرارنامه ص 346).
- بانگ سرود ؛ بانگ ترانه :
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.

فردوسی .


ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هواگشت از آواز بی تار و پود.

فردوسی .


برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه ترساخت (باربد) آوای رود.

فردوسی .


- بانگ صبح ؛ کنایه است از اذان . بانگ نماز :
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس .

سعدی (گلستان ).


- بانگ صلوة ؛ بانگ اذان . بانگ نماز :
علی را بخواند و گفت یا علی بلال را بخوان تا بانگ صلوة کند. (قصص الانبیاء ص 137).
- بانگ صلوات ؛ آوای درود :
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری .

منوچهری .


- بانگ طبل ؛ بانگ تبیره . بانگ دهل :
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل .

انوری .


بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی .

سعدی .


نمیدانی که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی .

سعدی (گلستان ).


- بانگ طشت ؛ آوای طشت . آوایی که از اصطکاک طشت با چیزی یا اصابت چیزی بطشت برآید :
بانگ طشت سحر جز لعنت نماند
بانگ طشت دین بجز رفعت نماند.

مولوی .


کنایه از فاش شدن راز است .
- بانگ عنقا ؛ آوای عنقا.
- || نام پرده ایست از موسیقی . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (هفت قلزم ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درزخم مزمر.

سنائی .


- بانگ کوس ؛ بانگ طبل در جنگ :
نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند.

خاقانی .


نفس را کامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ کوس از ضربت است و بوی عود از آذر است .

خاقانی .


- بانگ مرغ ؛ آوای مرغ . صدای پرندگان خوش الحان . آوای خروس و بلبل و جز آن :
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته .

خاقانی .


گفت باورنداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش .

سعدی .


- || کنایه از سحرگاه و صبحدم :
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شودبانگ مرغ بگریزند.

؟


- بانگ مرغ زندخوان ؛ آوای بلبل . کنایه از مغ است و آنکه قطعات کتاب زندو اوستا زمزمه کند :
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.

خاقانی .


من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون .

خاقانی .


- بانگ مؤذن ؛ اذان .بانگ نماز :
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده پشیز
بانگ مؤذن را فزایی از صد و پنجاه من .

ناصرخسرو.


- بانگ نبرد ؛ آوای گیرودار معرکه . همهمه وخروش که از آویزش مردان جنگ برآید کنایه از آوای چکاچاک شمشیر و نیزه و گرز. فریاد و شور و غلغله جنگاوران است در رزم :
به من گفت برخاست بانگ نبرد
که داند ز گیتی که برکیست گرد.

فردوسی .


- بانگ نشاط ؛ کنایه از آوای خوش و شادی است :
تازنده همیشه چون سواری
با بانگ نشاط و شادمانی .

ناصرخسرو.


- بانگ نماز ؛ بانگ صلوة و اذان . (آنندراج ). اذان . (ناظم الاطباء). ورجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ نوش نوش ؛ آن بانگ که هنگام باده خواری حریفان به شادی یکدیگر برکشند.بانگ نوشانوش :
هرشرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه .

خاقانی .


- بانگ و تلاج ؛ هیاهو. هیابانگ . تاغ و توغ :
شب بیامد بر درم دربان تاج
در بجنبانید با بانگ و تلاج .

طیان .


- بانگ و علالا ؛ هیابانگ . هلالوش . بانگ و فریاد :
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.

نجیبی (فرهنگ اسدی نخجوانی ).


زآنهمه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان .

مولوی .


- بانگ هاون ؛ آوای هاون .
- ببانگ بلند گفتن ؛ به آوای رسا ادا کردن مطلبی برای تأکید یا گاه فراخواندن کسی . مقابل آهسته گفتن . گفتن که همه بشنوند :
عشق به بانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت ، جان تو وجان او.

خاقانی .


دلم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم .

حافظ.


- بلندبانگ ؛ آنچه آوای بلند داشته باشد :
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ .

سعدی .


نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای .

سعدی .


- گاه بانگ خروس ، هنگام بانگ خروس ؛ کنایه از سحرگاه . بامداد پگاه :
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس .

فردوسی .


شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس .

فردوسی .


وز آنسو همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس .

فردوسی .


به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس .

فردوسی .


|| آوازه ٔ دین محمد (ص ). علم شریعت اسلام . (ناظم الاطباء).
|| شهرت . آوازه . صیت . اشتهار : اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
نام و بانگ تو رسیده ست به هرشاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.

فرخی .


بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم .

ناصرخسرو.


کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.

ناصرخسرو.


ای حجت خراسان بانگت رسیده هرجا
گویی کز آسمان برسنگ اوفتاده طشتی .

ناصرخسرو.


بر فلک مشهور و کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور و نام و بانگشان درهر وطن .

سنایی .


مادرم کرد وقت نزع دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.

خاقانی .


- گلبانگ ؛ گلبام . آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان قاطع) :
کجاست اشقر و گلبانگ عم پیغمبر...

ناصرخسرو.


- || بانگ بلبل را گویند. (برهان قاطع).
- || آواز. چهچهه :
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی .

حافظ.


و رجوع به گلبانگ شود.
- یک بانگ زمین ؛ مقداری راه . فاصله ای که یک بانگ رسد : پس برفتند به مصر ناحیت پدر مادر وی بود آنرا مؤتکفات گفتندی و این پنج ده بودند به حد فلسطین هم از شام است و از هر دیه تا بدیگر دیه بانکی زمین است و بهر دیهی اندر صدهزار مرد بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس مهاجر و انصار همه با او پیاده برفتند چون از در مدینه چند بانگی برفت ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه طبری بلعمی ). چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درکشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
|| بانگی زمین ، نعره واری . آن اندازه مسافت که بانگی رود. مسافتی که آواز تواند پیمود. نظیر تیر پرتاب که مقدار مسافتی است که تیر پرتاب شده طی کند : و اسامه برنشسته با سپاه همی رفتند، چون از در مدینه چند بانگی زمین برفتند بوبکر رضی اﷲ عنه بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
بانگ . [ ن َ ] (اِ) حب البان . (فرهنگ جهانگیری ). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و...
بانگ رس . [ رَ ] (اِ مرکب ) بانگ رسنده . آن حد از مسافت که بانگ رسد. آن مقدار فاصله که شنونده آوای فریادکننده را تواند شنید. آن مسافتی که ...
بانگ زن . [ زَ ] (نف مرکب ) فریادزننده . بانگ زننده . که بانگ زند. که فریاد کشد. نعره کشنده . آوا دردهنده : بارکش چون گاومیش و حمله بر چون ن...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
مهبانگ؛ بیگ بنگ
پالم بانگ . [ ل ِ ] (اِخ ) ۞ شهری در سوماترا، بر ساحل رود موسی دارای 73000 تن سکنه با تجارتی رائج .
زاغ بانگ . (اِ مرکب ) مقلوب بانگ زاغ . آواز زاغ : بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی میکنم بلبل هم آوائیم نیست .سعدی .
بانگ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . فریاد زدن . بانگ برآوردن . آواز کردن کسی را از روی سختی و غضب . (ناظم الاطباء). صدا زدن و داد زدن...
بانگ کنان . [ »ُ ] (ق مرکب ) فریادزنان . بانگ کننده .غران . آواکنان : و ایشان را [ مردم جیرفت را ] رودیست تیز همی رود بانگ کنان . (حدود العالم...
بانگ گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . ببانگ آمدن . || منادی کردن . || اذان گفتن : در راه که او را می بردند؛ مؤذنی بانگ میگفت...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.