بختیار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بختمند.بختور. بخت آور. دولتی . حظی . بخت جوان . (آنندراج ). سعید. خوشبخت . (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت . بخیت . فیروزبخت . (از شعوری ). مقبل . نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت . (از آنندراج )
: امیدم به دادارروز شمار
که از بخت و دولت شوی بختیار.
فردوسی .
سیاوش بدو گفت کای بخت یار
درخت بزرگی توآری ببار.
فردوسی .
گشاده دلان را بود بختیار
انوشه کسی کاو بود بختیار.
فردوسی .
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود ونباشد چو تو بختیار.
فرخی .
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
فرخی .
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار.
فرخی .
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار.
منوچهری .
نکرد این اختیار از اهل عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری .
ناصرخسرو.
خار خلان بودم از مثال و خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا.
ناصرخسرو.
با بیم و با امید بسختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من .
ناصرخسرو.
روی به علم و به دین کن ز جهان
کاین دو به دو جهانت بختیار کند.
ناصرخسرو.
شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد.
خاقانی .
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص
73).
بختم از یاری تو کارکند
یاری بخت بختیار کند.
نظامی .
ندادند در دست کس اختیار
که تا من کنم خویش را بختیار.
سعدی .
ناسزائی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی .
به هر رسم و رای اختیار آن بود
که اندیشه ٔ بختیاران بود.
امیرخسرو.
نظر بر قرعه ٔ توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد.
حافظ.
-
نابختیار؛ نادولتمند. بدبخت
: بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
فردوسی .
|| متمول . بادولت . (ناظم الاطباء).