اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بد

نویسه گردانی: BD
بد. [ ب َ ] (ص ) ۞ نقیض خوب و نیک . (برهان قاطع). ضد نیک . (فرهنگ سروری ). ضد خوب . (آنندراج ). نقیض خوب و نیک و خوش . (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت . ردی . ردیة. نغام . ناخوش . دُژ. سوء. (یادداشت مؤلف ) :
چرخ چنین است و برین ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.

رودکی .


نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.

رودکی .


بیاموز تا بد نباشدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.

ابوشکور.


همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.

ابوشکور.


اگر بازجویند ازو ۞ بیت بد
همانا که باشد کم از پنج صد.

فردوسی .


برو جاودان خانه زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست .

فردوسی .


جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.

فردوسی .


بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.

فردوسی .


که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
بدل کاری سگالی کش توانی .

(ویس ورامین ).


مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.

(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).


هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است . (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55).
بد ندانی تاندانی نیک را
ضدرا از ضد توان دید ای فتی .

مولوی .


زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.

سعدی (گلستان ).


وز بدی آنچه او بجای خود است
عاقبتش عدل خواند ار چه بد است .

اوحدی .


- بد حادثه ؛سوء حادثه . (یادداشت مؤلف ) :
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم .

حافظ.


- بد خوردن باده ؛ عربده و پیله کردن در مستی با حریفان . (یادداشت مؤلف ) :
بد ناخوریم باده که دوستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم .

رودکی .


- بد و نیک ؛ خوش و ناخوش . زشت و زیبا. نیک و بد :
از او دان فزونی و زو دان شمار
بدو نیک نزدیک او آشکار.

فردوسی .


کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین .

فرخی .


بد و نیک تو هر دو می شنوم
نیک و بدناشنوده کی ماند.

ادیب صابر.


ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم .

ابن یمین .


- بد و نیک ندانستن ؛ بی حیا بودن . (یادداشت مؤلف ).
- دل بد کردن ؛ ترسیدن .
- دل کسی را بد کردن ؛ او را ترسانیدن .
- امثال :
از بد و نیک کس کسی را چه ؟

سنایی .


نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا).
یار بد از مار جانگزای بتر .

قاآنی (از امثال و حکم مؤلف ).


|| فاسد. زبون . مفسد. شریر. دارای آسیب و آفت . (ناظم الاطباء). زشت کار. طالح . (از یادداشت مؤلف ). خبیث . تباهکار :
چو پیش نشانه فرازآمد اوی
گروی زره آن بد زشت خوی .

فردوسی .


به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .

فردوسی .


نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.

سعدی (گلستان ).


نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی .

حافظ.


- بد و نیک ؛ طالح و صالح :
بد و نیک را بذل کن سیم وزر
که این کسب خیر است و آن دفع شر.

سعدی .


- امثال :
بد همه را بد داند . (امثال و حکم مؤلف ).
هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید .
نظیر: رحمت به کفن دوز اول . (امثال و حکم مؤلف ).
|| ناخوش . ناسازگار.ناسازوار. که معتدل نیست . (یادداشت مؤلف ): داراگردشهری است ... با هوای بد. (حدود العالم ). نسا شهری است ... با هوای بد. (حدود العالم ). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال ، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه ). || مخالف . دشمن : و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبداﷲ پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فراگرفتن بوعبداﷲ به بلخ . (تاریخ بیهقی ). || نحس . (یادداشت مؤلف ) :
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.

فردوسی .


|| قلب ، مقابل سره . زیف . قسی . نفایه . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) وای . ویل : بد فلان را؛ وای بر او. ویل له ؛ بد او را. ویل لک با بد ترا. تعساً له ؛ بد او را. (یادداشت مؤلف ) :
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت .

کسایی .


|| (ق ) بسختی . بصعوبت . سخت . (یادداشت مؤلف ):
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان .

فرخی .


زن چو مار است زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند.

اوحدی .


|| (اِ) عیب . نقص . زشتی . (یادداشت مؤلف ) ۞ :
در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بودتی ۞ خود را بجان .

مولوی .


بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری .

حافظ.


بدوران دو کس را اگر دیدمی
بگرد سر هردو گردیدمی
یکی آنکه گوید بد من بمن
دگر آنکه گوید بد خویشتن .

اسیری .


|| جُرم . گناه . (یادداشت مؤلف ) :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نبشلد.

ابوشکور.


بدو گفت هرچون که می بنگرم
به بادافره ٔ بد نه اندر خورم .

فردوسی .


که این روز بادافره ٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست .

فردوسی .


- بد و نیک ؛ کار بد و کار خوب . عمل نیک و عمل زشت :
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانْش از خرد روشن است .

اسدی .


|| ذُل . (یادداشت مؤلف ). خواری :
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری .

فردوسی .


|| بیماری . درد. مرض . (یادداشت مؤلف ) :
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت .

فردوسی (یادداشت ایضاً).


|| ایذاء. (یادداشت مؤلف ). آزار :
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکویی ارزانی .

انوری .


|| شر. فتنه . بلا. آسیب . ظلم .جور. سوء رفتار. سوء معامله . سوء عمل . رنج . گزند. صدمه . تعب . (یادداشت مؤلف ). خباثت . شرارت :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است .

رودکی .


گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.

رودکی .


مهر مفکن بدین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دارو شد
بد او را کمرت نیک بتنج .

رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 55).


اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.

ابوشکور.


ابوسعد آنک از گیتی ازو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.

دقیقی .


سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او کاشتی .

دقیقی .


به ایران همی دست یابد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.

فردوسی .


که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد.

فردوسی .


ز ناآمده بد چه ترسی همی
ز دیهیم شاهی چه پرسی همی .

فردوسی .


چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد.

فردوسی .


با درفش ار تپانچه خواهی زد
باز گردد بتو هر آینه بد.

عنصری .


زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام .

عنصری .


از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وز آن بدی که نیامد بسوی تو مسگال .

قطران .


من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و بمن بد نرسد.

(منسوب به خیام ).


از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده عدو.

سوزنی .


از بد چارونهت باد پناه
آنکه بر چارونهش فرمان است .

انوری .


- بد رسیدن ؛ شر و بلا و آسیب نازل شدن . به حادثه ٔ ناگوار برخوردن :
که اندیشه هاتان چنین گشت بد
چو اندیشه ٔ بد کنی بد رسد.

فردوسی .


هم از بدخویی هم ز کردار بد
بروی جوانان چنین بد رسد.

فردوسی .


چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.

فردوسی .


نیاوردت ایدر مگر بخت بد
همی خواست تا بر سرت بد رسد.

؟ (از یادداشت مؤلف ).


- بد روزگار ؛ مصائب دهر. آسیب روزگار. (از یادداشتهای مؤلف ) :
ببرد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار.

فردوسی .


ندارم همی دشمن خویش خوار
بترسم همی از بد روزگار.

فردوسی .


بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار.

فردوسی .


تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.

فردوسی .


- بدِ زمان ؛ بد روزگار، مصائب روزگار :
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی .

حافظ.


- امثال :
اگر بد کاشتی هم بد بروید . پوریای ولی .

(از امثال و حکم مؤلف ).


بد آنست که نباشد . (امثال و حکم مؤلف ).
بد از پیش خدا نیاید . (امثال و حکم مؤلف ).
نخواهد خویشتن را هیچکس بد .

(ویس و رامین از امثال و حکم مؤلف ).


هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من .

سعدی (امثال و حکم مؤلف ).


هر که بد کند بد بیند . (کیمیای سعادت ازامثال و حکم ).
هر که بدی کرد و ببد یار شد
هم به بد خویش گرفتار شد.

جامعالتمثیل (از امثال و حکم مؤلف ).


یار نیک را در روز بد شناسند . (امثال و حکم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
بد. [ ب ُ ] ۞ (اِ) آتشگیره و آن چوب پوسیده یا گیاهی است که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). گیاهی ...
بد. [ ب َ ] (پسوند) صاحب و خداوند. (برهان قاطع). و آن پسوندی است که به آخر اسم ملحق شود، در اوستا پئی تی ۞ یا پتی ۞ بمعنی مولی و صاحب...
بد. [ ب ُدد ] (ع اِ) پشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). || بت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صنم . (تاج العروس ). فغ. بغ...
بد. [ ب ُ / ب ُدد ] (ع اِ) چاره . گزیر : غفلت از تن بود چون تن روح شدبیند او اسرار را بی هیچ بد. مولوی (مثنوی ).گفت روبه را جگر کو؟ دل چه ...
بد. [ ب َدد ] (ع مص ) ۞ پریشان کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). پراکنده کردن . (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (...
بد. [ ب َدد ] (ع اِ مص ) تعب و ماندگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تعب . (از تاج العروس ).
بد. [ ب ِدد ] (ع اِ) مانند و همتا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بد. [ ب ُ ] (اِخ ) بودا، مؤسس آیین بودایی . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به بودا شود.
بد. {بُ}. (حالت اختصاری از شکل ماضی/گذشته فعل بودن). /////////////////////////////////////////////////////////////// صُبح اُمید که بُد مُعتَکِفِ پَردِ...
تن بد. [ تَم ْ ب ُ ] (اِ) بمعنی جسم کل است همچنانکه روان بد، نفس کل است . چه تن بمعنی جسم و روان بمعنی نفس و بد بمعنی همه و کل باشد. ...
« قبلی صفحه ۱ از ۶ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.