برآوردن . [ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) برداشتن . (ناظم الاطباء). بلند کردن . (آنندراج ). رفع. بالا بردن . بربردن . بردن به سوی بالا
: درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر.
فردوسی .
بدست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم بچرخ و بزرّ بنگاریم .
ناصرخسرو.
فرود آوردی آنچش خود برآوردی
۞ گسستی هرچه کان را خود بپیوستی .
ناصرخسرو.
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همه فراوان بدهند و باز بستانند.
مسعودسعد.
و هشتاد کنگره در هوا برآورد. (قصص ). و بالای دیوار آن بهشت سیصد گز برآوردند. (قصص ).
-
برآوردن آواز ؛ برکشیدن آواز. آواز خواندن
: فروبرده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران .
منوچهری .
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی .
-
بانگ برآوردن ؛ بانگ کردن و آواز خواندن
: بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک .
- || بانگ و نعره زدن . فریاد کردن
: جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی ). و فرمود تا بانگ برآوردند و طبل بازها فروکوفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
-
برآوردن جوش ؛ جوش و خروش کردن
: چو گرگین شنید این برآورد جوش
بدو گفت پیش آی و بگشای گوش .
فردوسی .
تهمتن چو این گفتش آمد بگوش
برآورد چون شیر غرّان خروش .
فردوسی .
خروشی برآورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر.
فردوسی .
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه .
(از فرهنگ اسدی ).
-
برآوردن حدیث ؛ عنوان کردن و گفتن آن
: پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان .
نظامی .
-
برآوردن دود از چیزی یا کسی ؛ تباه کردن و سوختن و از بین بردن آن
: سوی دشت خرگاه تازیم زود
ز افغان و لاچین برآریم دود.
فردوسی .
-
برآوردن سر از خواب ؛ بیدار شدن . از خواب برخاستن
: چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب .
فردوسي .
-
برآوردن سرود ؛ سرود نواختن . سرود خواندن . خواندن با آواز بلند. (یادداشت مؤلف )
: ببربطچو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی .
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود.
فردوسی .
-
برآوردن صفیر ؛ صفیر زدن . سوت زدن
: بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر.
منوچهری .
-
برآوردن غریو ؛ بانگ و نعره زدن
: تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی .
-
برآوردن گرد از کسی یا چیزی ؛ کنایه از کشتن ، تباه و نابود و نیست کردن آن
: اگر کشته گردد بدشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد.
فردوسی .
سزای گنه بین که یزدان چه کرد
ز دیو وز جادو برآورد گرد.
فردوسی .
شما نیز باید که هم زین نشان
برآرید گرد از سر سرکشان .
فردوسی .
بس اندک سپاها که روز نبرد
زبسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسب نامه ).
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی .
نه این گنج ها گرد من کرده ام
که گرد از بزرگان برآورده ام .
؟
-
برآوردن گرد به ... ؛ بپا کردن گرد... برانگیختن گرد به هوا
: همانم که با تو من اندر نبرد
بگردون برآورده ام تیره گرد.
فردوسی .
-
برآوردن ناله ؛ زاری کردن بنالیدن
: زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله ٔ کوس .
نظامی .
-
برآوردن نام ؛ نامور ساختن . بلندآوازه کردن . مشهور کردن
: بجویم بدین آرزو کام تو
برآرم ز گردنکشان نام تو.
فردوسی .
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی .
برآورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا بمشرق نام شاهی .
نظامی .
هرکه در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برآرد نام .
نظامی .
-
برآوردن نعره ؛ نعره زدن
: بخندید از گفته اش کوهزاد
برآورده نعره بر او رو نهاد.
فردوسی .
-
دست برآوردن ؛ بلند کردن دست . بالا بردن دست به علامت دعا کردن تا برابر صورت
: رسول دست برآورد و گفت بار خدایا مرا معاونت کن در جان کندن که سخت است . (قصص الانبیاء). از ما بپذیر که تو شنوایی بدعای من و دانایی به احوال من دیگر دست بدعا برآورد و گفت ... (قصص الانبیاء).
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم .
حافظ.
- || اقدام و سعی و کوشش کردن . جهد کردن
: و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست .
نظامی .
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
نظامی .
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه .
نظامی .
-
دست جفا برآوردن ؛ جفاکاری و ستم آغاز کردن
: چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی .
خاقانی .
-
دم برآوردن ؛ دمیدن . ندا و آواز دردادن
: چون هاتف صبح دم برآورد
ازکوه شفق علم برآورد.
نظامی .
-
رستخیز برآوردن ؛ رستخیز و قیامت بپا کردن . هنگامه راه انداختن . به نیستی و نابودی کشاندن
: ز باره چو بگذاردی تیغ تیز
ز دیوان برآوردی او رستخیز.
فردوسی .
-
زاری برآوردن ؛ زاری کردن
: برآورد زاری که سلطان بمرد
جهان ماند و خوی پسندیده برد.
سعدی .
-
زبان برآوردن ؛ آواز برآوردن
: برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان .
سعدی .
-
سر برآوردن ؛ سربلند کردن . سر راست کردن . مقابل فروبردن و بزیر افکندن
: و امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود باز سر برآورد. (تاریخ سیستان ). سید بگریست و باز سر برآورد. (قصص الانبیاء). یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فروبرده بود برآوردو گفت . (تذکرةالاولیاء عطار). شیخ اندرین فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت . (گلستان ).
- || سر افراختن . سر بلند کردن . مباهات کردن . فخر کردن
: برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی .
بخرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی .
نظامی .
سر برآور بسر فراختنی
در جهان خاص کن بتاختنی .
نظامی .
-
سر بسوی آسمان برآوردن ؛ بلند کردن سر سوی آسمان برای دعا یا نفرین کردن
: کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان .
فردوسی .
-
کف برسر آوردن ؛ انباشتن . پر کردن
: بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ بخاکستر برآرد.
نظامی .
|| طالع کردن
: کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب .
فردوسی .
-
سر برآوردن روز ؛ پدیدار گشتن آفتاب . طلوع کردن خورشید
: روز از سر مهر سر برآورد
و آفاق به مهرسر درآورد.
نظامی .
|| بردن . نقل کردن
: از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی .
|| رفعت دادن . ترقی دادن .بالا بردن . برکشیدن . بربردن . برنشاندن
: شاهم بر گاه برآرید، گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم اندر نو کرد شاه .
(از خسروانیات ).
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی و دین .
فردوسی .
یکی را برآری و شاهی دهی
یکی را به دریابه ماهی دهی .
فردوسی .
آنرا که برآورده ٔ تو بود برآورد
وز جمله ٔ یاران دگر کرد مقدم .
فرخی .
اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ
تا قدر تو ببینند آنگه فروگذار.
سوزنی .
و اگر برادرها تو را در چاه چهل گز انداختند من ترا بر تخت چهل گز برآوردم . (قصص الانبیاء). الهی نظری بر این تنگ حوصلگان نمای که تو غفاری واکرم الاکرمین که همه یک دل و یک زبانند که مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآورد. (تذکرةالاولیاء عطار).
-
برآوردن بماه ؛ بماه رسانیدن
: گر او را فرستی بنزدیک شاه
سرشاه ایران برآری بماه .
فردوسی .
|| برافراشتن ؛ برافراختن . قائم کردن . راست کردن . افراختن . (ناظم الاطباء)
: زر فسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 324).
نخستین گفت کای دارای عالم
برآورده علم بالای عالم .
نظامی .
-
برآوردن درفش ؛ افراشتن درفش
: چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش .
فردوسی .
اکنون چنان باش که شقه های خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر بازتوانی گشاییدن و برآوردن . (کتاب المعارف ). || آماسانیدن . بالا آوردن
: شراب مویزی آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بد گوارد و سودا برانگیزد و باد در شکم افکند وشکم برآورد. (نوروزنامه ). || انباشتن و پر کردن . (ناظم الاطباء)
: بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد.
نظامی .
|| ساختن . عمارت کردن . (آنندراج ). بناء. بنیان . بنیه . بنایه . تبنیه . افراختن بنا. مرمت کردن . تعمیر کردن . (ناظم الاطباء). بنا کردن . برآوردن دیوار یا بنا و خانه ؛ بالا بردن آن . ساختن آن . برآوردن چاه را؛ سنگ چین کردن آن
: زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند.
رودکی .
ذوالقرنین آنجا رفت و بنگریست پس از این مردمان آهن خواست و روی گداخته سدی برآورد سخت محکم ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پلی بود بر کناره ٔ مداین آن را نیز آب برد و پرویز آن را دو بار عمارت کرد و برآورد و... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). نخستین بنا خانه ٔ بیت المعمور بود... ابراهیم را بفرمود تا با اسماعیل بایستاد و دیگر باره برآوردند و نو کردند چنانکه اکنون است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفسرد.
خسروی .
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
دقیقی .
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام .
دقیقی .
برآرم یکی شارسان فراخ
بدو اندرون باغ و ایوان و کاخ .
فردوسی .
که خان حرم را برآورده بود
بدو اندرون رنجها برده بود.
فردوسی .
برآرنده ٔ ماه و کیوان و هور
نگارنده ٔ فرّ و دیهیم و زور.
فردوسی .
یکی دژ برآورده در کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار.
فردوسی .
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد بالاش را بر دو شست .
فردوسی .
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه .
فردوسی .
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود.
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده .
فردوسی .
برآرنده ٔ گرد گردان سپهر
همو پروراننده ٔ ماه و مهر.
عنصری .
در باغ ... فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی ).
بنای آسمان و سقف گردون
برآرد صانعی استاد و رهبر.
ناصرخسرو.
و به بست فرمان داد تا نه گنبدبرآوردند. (تاریخ سیستان ). و هم به بست خضرائی که بر در ایوانست بطرف میدان برآورد. (تاریخ سیستان ). و امیر ابوالفضل فرمود تا باره ٔ سیستان نو برآوردن گرفتند. (تاریخ سیستان ).
بشاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای .
(گرشاسب نامه ).
تا مدت سیصد سال مدام کار کردندی تا بوستانی بدین صفت برآورند. (قصص الانبیاء). و خاک آن بدریا انداختند و از آنجا که آب بود چهل گز بسنگ مرمر برآوردند. (قصص الانبیاء). وخانهای ساختند و قصرها برآوردند چنانکه شهری شد. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بناها از سیم و زر برآوردند.(قصص الانبیاء). آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند. (قصص الانبیاء). و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطه ٔ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و در میانگاه آن گنبدی عظیم برآورده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و این دیوارها از سنگ خاره برآورده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه . (فارسنامه ). پس عثمان دیوار آن مسجد را بسنگ برآورد و ارزیز. (مجمل التواریخ و القصص ). و کیکاوس در بابل بناء بلند به هوا برشده برآورد. (مجمل التواریخ و القصص ). دیوار آن را بسنگ برآورد. (مجمل التواریخ و القصص ). و او را[ کاخ ] بخار خدات بنا کرده است و زیادت از هزار سال است از برآوردن کاخ . (تاریخ بخارای نرشخی ). باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است . (کتاب المعارف ). آخر این جهان چون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است . (کتاب المعارف ).
-
برآورده کردن ؛ ساختن . بنا کردن . بالا بردن
: من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ .
ابوشکور.
|| بیرون آوردن . بیرون کردن . بدر کردن . خارج ساختن .برون نمودن . درآوردن . بیرون کشیدن . (ناظم الاطباء): ذر؛ برآوردن زمین نبات را. (منتهی الارب )
: تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآردنهنگ را.
دقیقی .
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی .
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری .
گر نبارد در چمن نم برنیارد از زمین
خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود.
ناصرخسرو.
بگیریش ار همه در کام شیر است
برآریش ارچه در سوراخ مار است .
مسعودسعد.
او را [ دانیال را ] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش پس برآوردندش . (مجمل التواریخ ).
چو از من یاد کرد آن پاک دل مرد
قرار از منزل خسرو برآورد.
نظامی .
من که بیک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب .
نظامی .
چونکه دندانها برآرد بعداز آن
هم بخود گردد دلش جویای نان .
مولوی .
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار.
سعدی .
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .
سعدی .
گفت مرا با این جماعت چه حاجت به شمشیر است اگر خطائی کنند با این چوب دستی مغزشان برآرم . (منتخب لطائف عبید زاکانی ).
دل را ز سینه در نظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر.
صائب .
-
برآوردن باد سرد و باد و آه ؛ به نشانه ٔ حسرت و تأسف آه کشیدن
: چو روی پدر دید خسرو بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی .
چو بشنیددستان رخش گشت زرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی .
چه بشنید شهرو از آن زن بدرد
برآورد ازدل یکی باد سرد.
فردوسی .
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد.
فردوسی .
برآورد از جگر آهی شغبناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک .
نظامی .
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد.
نظامی .
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد.
نظامی .
-
برآوردن از بیخ ؛ ریشه کن کردن . از بیخ و بن برکندن . از ریشه بیرون آوردن
: نهالی بصد سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت .
سعدی .
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ .
سعدی .
-
برآوردن جان ؛ زهوق روح کردن . مردن . قالب تهی کردن
: آن کس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد.
نظامی (لیلی و مجنون )
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان برآورد.
نظامی .
-
برآوردن دمار ؛ هلاک کردن
: نوروز ماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
منوچهری .
-
دم از جان کسی برآوردن ؛او را بیجان کردن
: به یک حمله زیر و زبر کردمی
دم از جان ایشان برآوردمی .
فردوسی .
-
دم برآوردن ؛ دم زدن
: برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی .
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم .
نظامی .
-
دم سرد برآوردن ؛ آه سرد از سینه کشیدن
: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه ).
-
روان از جان کسی برآوردن ؛ او را کشتن
: بدژخیم گوید که هم در زمان
برآرد ز جانم بزودی روان .
فردوسی .
-
سر برآوردن از ؛ سر بیرون کردن از
: جز از رستنی ها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی .
-
نفس برآوردن ؛ زیستن . دم زدن . دمخور و دمساز شدن
: با اونفسی ز دل برآرم
کز همنفسان کسی ندارم .
نظامی .
-
نفسی به آسانی برآوردن ؛ خوش و آرام و بی تشویش عمر بسر بردن
: فرو گیر از سر بار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را.
نظامی .
-
نفس سرد برآوردن ؛ کنایه از حسرت خوردن
: نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فروریخت . (سندبادنامه ).
|| انتزاع کردن . (آنندراج ). برکندن . (ناظم الاطباء). تفریغ؛ برآوردن مسئله ها را از اصل . (منتهی الارب ).
-
برآوردن از عزا یا درآوردن ؛ بحمام بردن و جامه ٔ سیاه از او دور کردن و جامه ٔ غیر سیاه دادن سوگوار را به علامت خاتمت مدت عزای او و آن عادتاً یکسال است . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| تقلید کردن .
-
برآوردن کسی را ؛ تقلید او را درآوردن . (یادداشت بخط مؤلف ). تقلید کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء). چون کسی آواز و گفتار خود رابه چیزی [ یا کسی ] مانند کند گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (فرهنگ اسدی نقل از یادداشت بخط مؤلف ).
|| ظاهر نمودن . ظاهر شدن . پیدا نمودن . (ناظم الاطباء). پدیدار شدن . پدیدار کردن . ظاهر آوردن
: چون آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآرد. (سندبادنامه ).
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد.
نظامی .
-
برآوردن آبله یا دمل و یا سرخک ؛ از تن بثورات و مانند آن بیرون آمدن کسی را. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| رویاندن
: شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی .
-
برآوردن پر ؛ پر روئیدن بر
: چو میروک را پای گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری .
- || سرعت گرفتن . تیز دویدن
: همه خاک مشکین شد از مشک تر
همه تازی اسبان برآورده پر.
فردوسی .
-
برآوردن هستی ؛ وجود گرفتن
: تو گندم کار تاهستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد.
نظامی .
-
دندان برآوردن ؛ دارای دندان شدن
: چونکه دندانها برآرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان .
مولوی .
-
ریش برآوردن ؛ به ریش آمدن . روییدن موی به صورت کسی
: و کودک [ در سودان ] تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم ).
-
میوه و برگ برآوردن ؛ رویاندن میوه و برگ . برگ و میوه آوردن
: بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی . (قصص الانبیاء).
|| تربیت کردن . پرورش دادن . پروراندن . پروردن . (ناظم الاطباء). بارآوردن
: که در زیر پرّت بپرورده ام
ابا بچّگانت برآورده ام .
فردوسی .
پدرشاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است .
فردوسی .
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن .
فرخی .
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین ).
و بفرمود تا اورا سواری آموزد و به هنر برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
پس شاه در او نگاه کرد سر تا پای وی به چادر و موزه پوشیده بود گفت دختر خود را چرا چون خویشتن برنیاوردی . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
چو مر بنده ای را همی پروری
به هیبت برآرش کزو بر خوری .
سعدی .
فی الجمله پسر را بناز و نعمت پروردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند. (گلستان ).
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری به نازش مدار.
سعدی .
هزار نخل بخون جگر برآوردم
امید نیست که یک نوبتم ثمر بخشد.
شانی تکلو.
|| نهادن . (یادداشت بخط مؤلف ). گذاشتن . (یادداشت بخط مؤلف )
: نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران .
فردوسی .
|| سد کردن . جلو گرفتن . استوار کردن رخنه : اثلال ؛ رخنه برآوردن . (منتهی الارب )
: همه رخنه ٔ پادشاهی به مرد
برآری بهنگام پیش از نبرد.
فردوسی .
برآرم من این راه ایشان به رای
به نیروی یاری ده رهنمای .
فردوسی .
بدو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش به گل هر دو راه
همی بود خود در میان سپاه .
فردوسی .
و عبداﷲ صابونی درهاء حصار با خشت برآورد. (تاریخ سیستان ). و از آن در سرای که قائم [ باﷲ ] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است ، ببازار صرافان بغداد، برگرفته . (مجمل التواریخ ).
میرساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را.
صائب .
مائیم و خیال تو که بر رغم حسودان
راهی است که نتوان بگل و سنگ برآورد.
شانی تکلو.
|| دور کردن . مانع شدن . منع کردن . بازداشتن . جدا کردن
: برآوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم برآری .
نظامی .
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم .
نظامی .
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.
نظامی .
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو برمیاور از نماز.
مولوی .
|| رها کردن
: با رحمت تو باد مخالف موافق است
نومیدم از سفینه کن از ناخدا برآر.
تأثیر.
|| روا کردن . اسعاف . قضا کردن . اجابت کردن . مستجاب کردن .بیوار کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). انجاح . انجام دادن . امداد کردن نیازمند. (ناظم الاطباء).
-
برآوردن آرزو و امید و حاجت و مراد و کارو کام و غیره ؛ قضا کردن آن . اسعاف آن . روا کردن آن . مقضی المرام کردن
: فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم از آن آرزو کامشان .
فردوسی .
برآرم از ایشان همه کار تو
درفشان کنم در جهان نام تو.
فردوسی .
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو.
فردوسی .
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش برآری ز دشمن غدّار.
فرخی .
که من هرچه تو کام و رای آوری
برآرم نخواهم ز کس یاوری .
(گرشاسب نامه ).
گفت من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم واین کار برآورم . (مجمل التواریخ ).
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی .
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی .
خدایا امیدی که دارد برآر.
سعدی (بوستان ).
جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنّای پیری برآورده بود.
سعدی .
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم . (گلستان سعدی ).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی .
|| کردن . انجام دادن
: و بحمامی فرورو و غسلی برآر. (نفحات جامی ). و بعد از... غسل اسلام برآورد و بخرقه ٔ حضرت شیخ مذکور مشرف شد. (تذکره ٔ دولتشاه ).
-
وداع برآوردن ؛ وداع کردن .وداع گفتن
: هست اجازت ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد و وداع برآرد.
سوزنی .
|| گذرانیدن . (یادداشت بخط مؤلف )
: کسی را کجا پروراند بناز
برآرد بر او روزگاردراز.
فردوسی .
جهان چون برآری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی .
فردوسی .
|| گذاردن . (یادداشت بخط مؤلف ). گذشتن . برآوردن اربعین . ماندن یک چهله . چهل روز ماندن
: سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معمی با قرینی .
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی .
حافظ (از یادداشت بخط دهخدا).
|| بمرور پیدا کردن . (یادداشت بخط مؤلف )
: هزار دینار وام برآوردم . (چهارمقاله ). || پذیرفتن . قبول کردن بطور مهربانی و خوبی . || درج کردن . || درمیان نهادن . || شکستن پیمان و صلح را. || حیله کردن و تزویر نمودن . || واپس آوردن . || اصلاح کردن . تمام کردن . تکمیل کردن . || پرداختن . (ناظم الاطباء). || متعدی برآمدن بجمیع معانی آن . رجوع به برآمدن شود. || نواختن . (آنندراج ).