اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بز

نویسه گردانی: BZ
بز. [ ب ُ ] (اِ) گوسفند اعم از آنکه دنبکی باشدیا غیردنبکی ، و آنرا به عربی تیس گویند. (آنندراج ).قسمی از گوسپند بی دنبه که دارای شاخهای راست بدون اعوجاج است و نر و ماده میباشد. (ناظم الاطباء). گوسفند شاخ و ریش دار بی دنبه . (یادداشت دهخدا). پستانداری از خانواده ٔ تهی شاخان جزو زیرراسته ٔ نشخوارکنندگان از راسته ٔ سم داران که جزو دامهای اهلی تربیت می شود واز گوشت و شیر و پشم و کرک آن استفاده می کنند. احتمالاً در ایام باستانی در ایران آنرا اهلی کردند. بزهای حقیقی از نوع کاپرا ۞ و از تیره ٔ بوویده ۞ و اصلاً ازبر قدیم هستند و در آن بر استعمال شیر بز معمول است . (از فرهنگ فارسی معین ) (از دائرةالمعارف فارسی ). معز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). ماعز. چپش . (یادداشت دهخدا). در بعضی لهجات محلی بز تنها بر ماده گوسپند بی دنبه ٔ مودار اطلاق می شود و نر آنرا تیشتر گویند. بز به هیئت وحشی و بنام بز کوهی به صورت دسته های کوچک در کوهستانهای آسیای صغیر و ایران و کوههای هیمالیا و هندوکش فراوان است و غالباً به شکار شکارگران درمی آیند. و اصطلاحاً آن را «شکار» نیز می گویند.
درشواهد ذیل غالباً بز اهلی مراد است :
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش .

ابوالعباس .


کهین بنده ٔ توبود اورمز
که تو چون شبانی جهانی چو بز.

فردوسی (از فرهنگ میرزا ابراهیم ).


میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.

فردوسی .


بز و اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .

فردوسی .


چو تنگ اندرآمد شبانان بدید
اَبَر میش و بز پاسبانان بدید.

فردوسی .


نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.

فرخی .


نیابد بز لنگ هرگز نهازی .

قطران .


میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست .

ناصرخسرو.


گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بز.

سنائی .


بز گرفتی تو مرا چند گهی تا چو بزان
دیدمت غرق به پشم از سر سم تا بر رو.

سوزنی .


آن بز نگر که در پی طفلی همی رود
بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست .

خاقانی .


بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب بِه ْ بزی که نر است .

خاقانی .


پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود.

مولوی .


شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی .

امیرخسرو.


میش کو از گرگ پیش از عدل تو دلریش بود
وه چه بزبازی که اکنون با غضنفر میکند.

؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).


از ریش و پوستین نشود خواجه کدخدای
بز نیز ریش دارد و سگ نیز پوستین .

؟


- امثال :
از بز بُرند و بپای بز بربندند .
ازبز نر شیر دوشیدن ؛ بمعنی امر غریب و ممتنعالوقوع بظهور آوردن . (آنندراج ) (بهار عجم ) :
نابینا را عشق کند صاحب دید
توفیق ازوست مابقی گفت و شنید
آری مثل است اینکه دلش گر خواهد
شیر از بز نر شبان تواند دوشید.

حاجی قدسی (از آنندراج ).


اگر دو بز داشته باشد یکیش را یدک میکشد.
اگر دو بز داشته باشم جلوش نمی اندازم .
بز بسته ٔ ملانصرالدین است .
بز را بپای خود آویزند. (از قرةالعیون ).
بز را چراغ پا می کند.
بز را غم جانست قصاب را غم پیه .
بز که گرگین شد از گله برون باید کرد.
بز گر از سر چشمه آب می خورد.
بز وشمشیر هر دو در کمرند.
بزی که صاحبش بر سر نباشد نر زاید.
دزد و بز حاضر؛ امری پوشیده در میان نیست .
غم نداری بز بخر.
هر بزی را بپای خود آویزند. (جامعالتمثیل ).
- بز اخفش ؛ اصطلاح است برای کسی که ندانسته بعلامت تصدیق سر بجنباند. (دائرة المعارف فارسی ). کسی را گویند که مطلبی رانفهمیده تصدیق کند. (فرهنگ فارسی معین ). اصل این ضرب المثل از آنجاست که گویند اخفش زشت چهره بود و کسی با او مباحثه نمی کرد. او بزی داشت که مسائل علمی را مانند همدرس بر او تقریر میکرد و بگفته ٔ برخی تا بز مزبور آواز نمی کرد همچنان تقریر مینمود و آواز کردن او را دلیل تصدیق می پنداشت . و این معنی مثل شد. (از دائرةالمعارف فارسی ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ). مؤلف ثمارالقلوب آرد: بز اخفش مصحف بز اعمش [ عنز اعمش ] است ، بدان مثل آرند برای کسی که در مقامی قرار گرفته که شایستگی آنرا ندارد، بدانجهت که فرد صالح موجود نیست . و اصل آن چنین بود که هر وقت اعمش هیچ کس از یاران خود را برای مباحثه نمی یافت با بز خود به محادثه و مباحثه می پرداخت ، زیرا هم از بی کاری بیزار بود و هم از فراموش شدن مطالب می ترسید و هم برکار تدریس و روایت بسیار مایل بود. بهمین جهت بز اعمش ضرب المثل شد در آنچه ذکر شد و درباره ٔ مخاطبی که نمی فهمد. (ثمارالقلوب فی المضاف و المنسوب ص 131) :
قدرتش را قضا بز اخفش
هرچه گوید هم آنچنان باشد.

سنجر کاشی (از آنندراج ).


و رجوع به بز اعمش در همین ترکیبات شود.
- بز اعمش ؛ مثل است برای کسی که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند، و بز اخفش مصحف همین کلمه است . (از ثمارالقلوب ص 131). بز اخفش . رجوع به بز اخفش در همین ترکیبات شود.
- بزدل ؛ ترسو. مرغ دل .
- بزرو ؛ جاده ای که بز در آن رود. جاده ٔ کور باریک .
- بز کوهی ؛ وعل . صدع . (مهذب الاسماء). بز وحشی . رجوع به شرح کلمه ٔ بز شود.
- بز گرفتن ؛ فریفتن . (یادداشت بخط مؤلف ). گول زدن و مسخره کردن . (ناظم الاطباء):
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بز.

سنائی .


- بز گیر آوردن ؛ بقیمت سخت ارزان خریدن .
- بز نر ؛ معز. تیس . شاک . تکه . ماعز. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزینه ؛ منسوب به بز.
- ماده بز ؛ عنز. (یادداشت بخط دهخدا).
|| مسخره . || (اِخ ) کنایه از برج حمل که خانه ٔ زحل است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ابوریحان در التفهیم گوید: و آن فروتر که از پس اوست [ پس عیوق ] بز و آن دو که از پس بزند بزغالگان . (التفهیم ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
بض . [ ب َض ض ] (ع مص ) بض ماء؛ اندک اندک روان شدن آب . بضوض . بضیض . (منتهی الارب ). و فی المثل مایبض حجره ۞ ؛ یعنی نمیتراود سنگ او. یض...
بظ. [ ب َظظ ] (ع مص ) راست کردن تار ساز، تا بنوازد. (منتهی الارب ). راست کردن مغنی تار ساز را تا بنوازد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بظ مغنی عو...
بظ. [ ب َظظ ] (ع ص ) درشت و سطبر. فظ بظ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اتباع کلمه فَظّ است . گویند: هو فظ بظ یعنی غلیظ است . (از اقر...
بذ. [ ب َ ] (پسوند) بَد. رجوع به بد شود ۞ .
بذ. [ ب َذذ ] (ع مص ) ۞ غلبه کردن و پیشی گرفتن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). چیره و فائق شدن . (از اقرب الموارد).
بذ. [ ب َذذ ] (ع اِ) غلبه . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (شرح قاموس ) (از معجم متن اللغة). || خرمای پراکنده . (منتهی الارب ) (ناظ...
بذ. [ ب َذذ ] (اِخ ) شهری مابین اران و آذربایجان . (از منتهی الارب ). بابک خرم دین بزمان معتصم از اینجا خروج کرد. (از مراصد الاطلاع از یاددا...
بذء. [ ب َذْءْ ] (ع مص ) ناخوش دیدن حال کسی را و کراهیت داشتن از آن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). ...
مان بذ. [ ب َ ] (اِ مرکب )رئیس خانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رئیس خانواده و ظاهراً مقصود از مان بذان یک عده از اصیل زادگان زمان اشکانی...
ویس بذ. [ ب َ ] (اِ مرکب ) رئیس قبیله . (ایران در زمان ساسانیان ). رئیس قریه . در ایران باستان ، فرماندهان را به چهار دسته طبقه بندی کرده اند ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۵ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.