اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بزم

نویسه گردانی: BZM
بزم . [ ب َ ] (اِ) مجلس شراب و جشن و مهمانی . (برهان ). مجلس شراب و عیش و عشرت و مهمانی . (مجمعالفرس ) (از انجمن آرای ناصری ). مجلس عیش و نشاط بخصوص ، و بدین معنی مقابل رزم است . (آنندراج ). مجلس شراب و طرب و مهمانی و ضیافت و مجلس انس . (ناظم الاطباء). مجلس شراب خوردن . (اوبهی ). مقابل مجلس رزم . مجلس باده پیمایی و کامرانی . سور. ضیافت . مجمع و مجلس شراب و خوشی . (یادداشت بخط دهخدا) :
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.

رودکی .


که یاد آمدش بزم زابلستان
بیاراسته تا بکابلستان .

فردوسی .


بزد گردن مهتر نامدار
برآمد بر او بزم و هم کارزار.

فردوسی .


سر ماه را روی برتافتند
سوی باده و بزم بشتافتند.

فردوسی .


به ایران مدارید دل را ببزم
بتوران رسانید جان را برزم .

فردوسی .


نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام است بر جان من جام بزم .

فردوسی .


بزم خوب تو جنةالمأوی
مثل ساقی تو حور آیی .

خفاف .


چو بزم خسرو و آن رزم وی بدیده بُوی
نشاط و نصرتش افزونتر از شمار شمار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان .

عنصری .


همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر ۞ .

؟ (از لغتنامه ٔ اسدی ).


شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای نو زدند.

خاقانی .


ساقی بزم چون پری جام بکف چو آینه
او نرمد ز جام اگر زآینه می رمد پری .

خاقانی .


روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز بخیر و بشرآمیخته اند.

خاقانی .


تو بدیدستی که در بزم شراب
مست آنکه خوش شود کو شد خراب .

مولوی .


شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت .

سعدی .


در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده .

سعدی .


یکی آنجا که عاشق بیند از دور
ز شمع خویش بزم غیر پرنور.

وحشی .


می حرامست در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخست در آن خانه که بیماری هست .

صائب .


به بزم یار هم دم گرچه جانست
حضور غیر بر عاشق گرانست .

یغما.


- بزم انداختن ؛ بزم چیدن و آراستن :
شب که از یاد لبش بزم شراب انداختم
اهل عالم را در آتش چون کباب انداختم .

؟ (از آنندراج ).


- بزم برهم زدن ؛ متفرق کردن و پراکندن مجلس سور :
صبح است و مؤذن پی برهم زدن بزم
برده قدحی رغم تنک ظرفی مهتاب .

واله هروی (از آنندراج ).


- بزم بر یکدیگر زدن ؛ برهم زدن بزم :
بشکسته شیشه ریخته می باز تا فلک
بزم نشاط کیست که بر یکدگر زده ست ؟

علی خراسانی (از آنندراج ).


- بزم چیدن ؛ آراستن بزم . بزم نهادن :
بخلوت خوش بود با محرمان بزم طرب چیدن
غزلهای مناسب خواندن و با یار فهمیدن .

مخلص کاشی (از آنندراج ).


نچیده است فلک بزم عشرتی هرگز
کسی بیاد ندارد جوانی این پیر.

قاسم (از آنندراج ).


- بزم درهم شکستن ؛ درهم ریختن بزم :
از طپیدنهای دل درهم شکستم بزم را
کرد فریادی سپند امشب که صد فریاد داشت .

قاسم (از آنندراج ).


- بزم ساختن ؛ آراستن بزم . مجلس سور نهادن :
دردی کشان عشق چو سازند بزم خویش
الماس در پیاله ٔ زهری فروکنند.

طالب آملی (از آنندراج ).


- بزم کردن ؛ بزم نهادن . مجلس عیش و طرب کردن :
پس از تو یکی بزم کردند باز
ببازی گر و می ده و چنگ ساز.

فردوسی .


اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.

منوچهری .


پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازی گری می ده و چنگ ساز.

اسدی .


بزمی نکرده یار که حاضر نگشته غیر
هرگز جدا نبود ز دوزخ بهشت ما.

رفیع (از آنندراج ).


- بزم کشیدن ؛ عرضه کردن بزم و به رخ کشیدن آن :
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه ٔ زانوی ما.

صائب (از آنندراج ).


- بزم نهادن ؛ مجلس ساز و آواز و شراب آراستن :
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
وقت گل خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند
عاشقان تازه داغی بر دل شیدا نهند.

امیر شاهی (از آنندراج ).


- بزم و رزم ؛ جنگ و سور :
وز آن مشت بر گردن ژنده رزم
کز آن پس نیامد برزم و ببزم .

فردوسی .


- به بزم نشاندن ؛ به مجلس دعوت کردن و پذیرائی کردن :
نه افضلم تو خوانده ای ببزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.

خاقانی .


|| هر مجلس عموماً. (آنندراج ) محفل و انجمن . (ناظم الاطباء). مجلس . (یادداشت دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بزمخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است . شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد :
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟

فردوسی .


خوش آن روز کاندرگلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم .

فردوسی .


چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.

فردوسی .


بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟

(از العراضه ).


نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب .

خاقانی .


ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستاره ٔ پاکش گذشته بر جلاب .

خاقانی .


این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمه ٔ حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.

خاقانی .


زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی .

نظامی .


کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.

حافظ (از شرفنامه ٔ منیری ).


در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسوءالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی .
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم .

؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).


|| خیمه و سراپرده . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
بزم . [ ب َ ] (ع مص ) گزیدن با دندان پیشین . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب )(آنندراج ). دندان پیشین بر جای نهادن . (تاج المصادربیهقی ). || دو...
بزم .[ ب َ ] (اِخ ) نام قریه ای است از بوانات که یکی از امامزادگان در آنجا مدفونست . (برهان ) (آنندراج ) (شعوری ). قریه ای است سه فرسنگی مشر...
بزم آرا. [ ب َ ] (نف مرکب ) بزم آرای . آنکه آراینده ٔ مجلس عیش و مهمانی است . (از ناظم الاطباء). مجلس آرا. آراینده ٔ بزم . (یادداشت بخط دهخدا)....
بزم جرد. [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین . جلگه ، معتدل . سکنه ٔآن 308 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات و ان...
بزم دار. [ ب َ] (نف مرکب ) بزم ساز. مجلس دار. مجلس آرا : از آن بزم داران که من داشتم وزیشان سر خود برافراشتم .نظامی .
تنک بزم . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ب َ ] (ص مرکب ) کسی که در مجالس بی معنی می گوید و مسخره . (ناظم الاطباء). رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
بزم آورد. [ ب َ وَ ] (اِ مرکب ) بزماورد. زماورد. نواله . میسر. (یادداشت بخط دهخدا). سنبوسک . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). رجوع به بزماورد شود.
بزم عالم . [ ب َ م ِ ل َ ] (اِخ ) نام مادر سلطان عبدالمجیدخان ، پادشاه عثمانی . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
باغ بزم . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مشیز شهرستان سیرجان که در 18 هزارگزی جنوب باختری مشیز و 3 هزارگزی باختر راه مالروطو...
بزم آرای . [ ب َ ] (نف مرکب ) کنایه از صاحب مجلس . (آنندراج ). آراینده ٔ بزم . بزم آرا. مجلس آرا : قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.