اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بلی

نویسه گردانی: BLY
بلی . [ ب َ ] (از ع ، ق ) ممال بَلی ̍ و آن لفظی است که برای تصدیق کلام آید. در اصل این لفظ عربی است به فتح لام مگر فارسیان به کسر لام استعمال کنند. (غیاث ). در جواب استفهام نفی آید در عربی ،ولی در فارسی مطلقاً به معنی آری باشد و در تلفظ عامیانه «بله » گویند چنانکه میروی ؟ بلی . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بَلی ̍ و بَلِه شود :
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چوسرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.

بوشعیب .


بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بربارا.

فرالاوی .


بلی کس نبندد کمر بی میان
بلی کس نگوید سخن بی دهن .

فرخی .


گر تو گوئی که مر او را به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم .

فرخی .


گفتم که عقل داد خدایست خلق را
گفتا بلی ولیک خدایست دادگر.

ناصرخسرو.


بلی این جهان بی گمان چون گیاست
جز این مردمان را که دانی خطاست .

ناصرخسرو.


هم پادشاهی هم رهی
بحری بلی لیکن تهی .

ناصرخسرو.


با علی یاران بودند بلی پیرو لیک
به میان دو سخنگستر فرقست کثیر.

ناصرخسرو.


از نافج و شمشیر تو فتحست نتیجه
کاین مادر فتحست بلی وان پدر فتح .

مسعودسعد.


بلی در طبع هر داننده ای هست
که با گردنده گرداننده ای هست .

نظامی .


گر نمی آیدبلی ز ایشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی .

مولوی .


اندر این اشتر نبودش حق ولی
اشتری گم کرده است او هم بلی .

مولوی .


پس توحیران باش بی لا و بلی
تا ز رحمت پیش آید محملی .

مولوی .


بلی تخم در خاک از آن می نهد
که روز فروماندگی بردهد.

سعدی .


بلی مرد آنکس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.

سعدی .


ای که گفتی توانگران مشتغلند به تباهی ... بلی طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی . (گلستان ).
پریشان روزگارم طره ٔ محبوب می داند
بلی حال پریشان را پریشان خوب میداند.

شوکت .


به بسط ملک گرفته بدست قبضه ٔ تیغ
بلی کنند چنین تا شود دیار چنان .

کمالی .


بلی قدر چمن را بلبل افسرده می داند
غم مرگ برادر را برادرمرده می داند.

(امثال و حکم دهخدا).


- امثال :
به همه بلی با من هم بلی (امثال و حکم دهخدا).
- آقا بلی چی ؛ آنکه از روی خوش آمد و تملق هر کار و گفته را تصدیق کند، نظیر بلی قربان ، بادنجان دورقاب چین . (امثال و حکم دهخدا).
- بلی قربان ؛ چاپلوس . نظیر آقا بلی چی ، بادنجان دورقاب چین و سبزی پاک کن . (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به بله و بله قربان و بله چی شود.
- بلی قربان گو ؛ چاپلوس .
|| اینک من . نک من . لبیک . چه میگوئی . چه فرمائی : حسن ! بلی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
بلی . [ ب َ لا ] (ع ق ) آری ، و آن جواب استفهام معقود به جحد است ، و آنچه را گفته شود ایجاب میکند. (منتهی الارب ). اثبات است آنچه را پس از...
بلی . [ ب َ لی ی ] (ع ص ) کهنه و پوسیده . (از اقرب الموارد).
بلی . [ ب َ لی ی ] (اِخ ) قبیله ایست از قضاعه و نسبت بدان بَلَوی ّ شود. (منتهی الارب ). و رجوع به بلوی شود.
بلی . [ ب ِل ْی ْ ] (ع ص )کهن و کهنه : فلان بلی أسفار؛ سفرآزموده و کهن و لاغرگشته در آن . (منتهی الارب ). یعنی هم سفر تجارت او راکهن کرده...
بلی . [ ب ِ لا ] (ع مص ) کهنه شدن جامه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی ). بَلاء. و رجوع به بلاء شود. || پیر گشتن ....
بلی . [ ب ِل ْ لی ] (اِ) به هندی سنور است . (فهرست مخزن الادویه ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
بلی . [ ب ِل ْ لی ی / ب ِل ْ لا / ب َل ْ لا/ ب ِل ْ لا / ب ُل ْ لا / ب َ لی ی / ب ِ لی ی ] (ع اِ) علم است مر بعد و دوری را. و یا به معنی اقصا...
بلی . [ ب ُل ْ لا ] (ع اِ) توانگری بعد افلاس . (منتهی الارب ). غِنی ̍ پس از فقر. (از اقرب الموارد).
بلی . [ ب ُ لی ی ] (ص نسبی ) منسوب به ابی بلی ، و آن کنیت جد عمروبن شاس بن ابی بلی است . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
بلی با کسره «ب» در زبان تبری (مازنی) به معنای آلت نرینه می باشد و به طور خاصه به آلت پسربچه ها گفته می شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.