بوق
نویسه گردانی:
BWQ
بوق . [ ب َ ] (ع مص ) بدی و خصومت آوردن . || رسیدن قوم را داهیه ٔ سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). داهیه به کسی رسیدن . (المصادر زوزنی ). || دزدیدن مال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیدا شدن از غیب : باق بک ؛ پیدا شد بر تو از غیب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || یورش کردن و به ستم کشتن : باق القوم علیه ؛ یورش کردند و به ستم کشتند او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فراز کردن : باق به ؛ فراز کرد وی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تباه و هلاک شدن مال . || ستم کردن کسی بر کسی . || درآمدن بر قومی بی اجازت ایشان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
بوق . (ع اِ) سفیدمهره باشد و آن چیزی است که حمامها و آسیاها و هنگامه ها نوازند. (برهان ). نای است بزرگ که نوازند. ج ، ابواق و بیقان . نای م...
بوق . (ع اِ) باطل و دروغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بوقه شود.
بوق . [ بو / ب َ ] (ع ص ) کسی که پوشیدن راز نتواند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بوق . [ ب ُ وَ ] (ع اِ) ج ِ بوقة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
شخصی که کند ذهن است.بی عزضه. دست و پا چُلُفتی.کسی که در باغ نیست. اُسکُل. شاسکول.شوت. یارو بوقه: یارو تو باغ نیست.
بوق زن . [ زَ ] (نف مرکب ) آنکه بوق زند. آنکه در بوق بدمد : و بفرمایم تا بوق زن بدمد. (مجمل التواریخ ).
بوقِ سَگ. نزدیکی های صبح.
مثال: تا بوق سگ بیدار بودن: تا نزدیک بامداد بیدار بودن. (منبع: امثال و حِکم، علی اکبر دهخدا). رجوع شود به بوق.
عر و بوق . [ ع َرْ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )از اتباع است . (یادداشت مرحوم دهخدا). عروتیز. اشتلم و بانگ و فریاد به تظاهر. رجوع به عر و تیز ...
بوق زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) از عالم سرنا زدن و نای زدن . (آنندراج ). نواختن بوق . (فرهنگ فارسی معین ) : چون بوق زدن باشد در گاه هزیمت م...
بوق ترکی . [ ق ِ ت ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی بوق است : و سخن تفاخر و حدیث تفوق از کثرت خیل و حشم و تبع و خدم ... به حیثیتی میراند...