بیزار
نویسه گردانی:
BYZʼR
بیزار. [ ب َ ] (معرب ، ص ، اِ) آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف ). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی ). معرب بازدار و بازیار. (قاموس ). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود. || کشاورز. ج ، بیازرة. و آن معرب است . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
بیزار. (ص )دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده ، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف ) : انوشیروان بدین حدیث ن...
بیزار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مانده شدن . دلتنگ شدن . مأیوس گشتن . (ناظم الاطباء). دل آزرده شدن . نومید شدن . دلسرد شدن : از یار به هر جو...
بیزار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب )دور کردن . جدا کردن . || براء. تبرئة. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان القرآن ) (دهار).- بیزار کردن کسی ...
بیزار گشتن . [ گ َ ت َ] (مص مرکب ) برگشتن . جدا شدن . دور شدن : ز یزدان پرستنده بیزار گشت وز او نام و آواز تو خوار گشت . فردوسی . || متنفر گشتن ...
خانه بیزار. [ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) کسی که برای خانه هیچکار نمی کند. (ناظم الاطباء). آنکه در خانه قرار نگیرد. (آنندراج ) : دل عاشق کجاو کعب...
خویشتن بیزار. [ خوی / خی ت َ ] (ص مرکب ) از خود آزرده و متنفر. (ناظم الاطباء) : به نکته گیری ناموس روستایی طبعبلب گزیدن و افسوس خویشتن بیزا...
بیذار. [ ب َ ] (ع ص ) رجل بیذار و بیذارة؛ مرد بسیارگوی و افشاکننده ٔ راز. (منتهی الارب ذیل ب ذر). البذر و البنذار و البیذارة و البیذرانی و التب...